هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@ABR_DJ
زود بهتر بشی -
باباطاهر.....
-
باباطاهر.....
@Farhadd آواز دشتی....
-
دلی دیرم، دلی دیرم خریدار محبت کز او گرم است بازار محبت
-
هوووووممممم
-
لباسی بافتم بر قامت دل ز پود محنت و تار محبت
-
باباطاهر.....
-
@ABR_DJ سلام بر عزیز جانم .....
خوبم شکر خدا ....
هیچی سلامتی...
خودت چطوری؟
خوبی؟
از درسا چه خبر؟ -
@ABR_DJ سلام بر عزیز جانم .....
خوبم شکر خدا ....
هیچی سلامتی...
خودت چطوری؟
خوبی؟
از درسا چه خبر؟ -
@Farhadd خوبه که خوبی
منم سرما خوردم
درسا هم روالن یه دو سه روز واس همین مسئله درست برناممو اجرا نکردم@ABR_DJ گلو درد که نداری ؟
اگه نه پس چیزی نیست زیادی بزرگش نکن ها
شوخی کردم انشاا... زود خوب میشی
-
-
@ABR_DJ گلو درد که نداری ؟
اگه نه پس چیزی نیست زیادی بزرگش نکن ها
شوخی کردم انشاا... زود خوب میشی
-
-
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مرد میانسالی روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید.
...
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
پینوشت:
این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است و زود قضاوت میکنیم ...چون ب نظرم جالب بود
-
@ABR_DJ
الان چه وقت سرما خوردنه.....
ممنونم
-
@ABR_DJ
الان چه وقت سرما خوردنه.....
ممنونم
-
@ABR_DJ
سلامتی باشه همیشه .....