هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
Hhh Hh نظر خودم اینه که خیلی ناراحت شدم
ولی سعی میکنم بهش فک نکنم که آزمون فردام خراب نشه -
روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!!
منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا ... اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن...
یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه ... و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی ... ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش...
خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت... بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ....خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم ... اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم
اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم ... وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. .... بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران@Dr-Toxic هر چیزی که دیدی عین حقیقته ممد
من دو ماه به حالت کما بودم سر این قضیه
خییییلی سخته پسر
توکه پسری این شدی وای به حال منه دختر که کوچیک هم بودم -
روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!!
منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا ... اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن...
یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه ... و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی ... ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش...
خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت... بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ....خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم ... اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم
اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم ... وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. .... بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران -
ی ضعیف بیاد شطرنج من حرصمو خالی کنم با تشکر
https://lichess.org/V7h4HitJ@Catherine در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
ی ضعیف بیاد شطرنج من حرصمو خالی کنم با تشکر
https://lichess.org/V7h4HitJکی بود
ممنون حرصم خالی شد -
@Catherine در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
ی ضعیف بیاد شطرنج من حرصمو خالی کنم با تشکر
https://lichess.org/V7h4HitJکی بود
ممنون حرصم خالی شد@Catherine انتقام سخت؟
️
-
@Catherine انتقام سخت؟
️
مهشید حسن زاده 0
عه تو بودی
پس حرصم ۱۰۰ برابر تر خالی شد -
@Fateme-goli میدونی که یه طرفه نمیتونم نظری داشته باشم
هرچند هیچطرف این قضیه نیستمو کلنم تو دایره کاری من نمیگنجه بخوام نظری بدم
ولی میدونم تو دختر صبور و روشنی هستی پس همچین وقتایی بچه بازی نداریمهشید حسن زاده 0 ناراحتیم از بی دلیلیه شیرینی
اگه ناراحت یا عصبی یا هر چی بود اوکی
کلا بیخیالش آزمون فردا خیلی مهمه و استرس خوابم نمیبرع -
مهشید حسن زاده 0
عه تو بودی
پس حرصم ۱۰۰ برابر تر خالی شد@Catherine نه من نبودم
-
@Catherine نه من نبودم
مهشید حسن زاده 0
اها اوکی -
@Dr-Toxic
نمیدونم به این اعتقاد دارید یا خیر.
ولی کلا موقع ترس بسم الله یا صلوات یادتون نره...
خیلی تاثیر داره و باعث آرامشون میشه (برای من خیلی تاثیر گذار بود)Hhh Hh تو این مورد هیچی جلو دارش نیست
-
@Dr-Toxic
نمیدونم به این اعتقاد دارید یا خیر.
ولی کلا موقع ترس بسم الله یا صلوات یادتون نره...
خیلی تاثیر داره و باعث آرامشون میشه (برای من خیلی تاثیر گذار بود) -
@Catherine
بازی خوبی بود باید با تکنیک سنتر با شما بازی کنم دفعه بعد
این حرکت رو بلد بودین که مهار کردین تو ۶ حرکت کیش و مات شدن؟ -
مهشید حسن زاده 0 ناراحتیم از بی دلیلیه شیرینی
اگه ناراحت یا عصبی یا هر چی بود اوکی
کلا بیخیالش آزمون فردا خیلی مهمه و استرس خوابم نمیبرع@Fateme-goli خیر باشه!براجفتتون
شایدم زمان حل کرد
استرس؟استرس برچی
ببین تودرهرصورت میترکونی
یا آزمونو که اونوقت میگیم خداقوت پهلوان
یا خودتو که خب بازم میگیم خداقوت پهلوان
️
️
فقط لحنش فرق میکنه -
Hhh Hh تو این مورد هیچی جلو دارش نیست
-
@Catherine
بازی خوبی بود باید با تکنیک سنتر با شما بازی کنم دفعه بعد
این حرکت رو بلد بودین که مهار کردین تو ۶ حرکت کیش و مات شدن؟