-
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟
-
- درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
و با لبانت برای همه سخن گفته ام
و دست هایت با دست های من آشناست
و در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان...
احمد شاملو
- درخت با جنگل سخن می گوید
-
-
تو در ضمير منى
چگونه از تو گريزم؟!
كه ناگزير منى ... -
به جز حضور تو
هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتم
حتی عشق را...! -
**چه شد در من نمیدانم **
فقط دیدم پریشانم....
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوست دارم -
صد گفته چون نیم کردار نیست
-
من اونقد دوست دارم
که اصلا پیتزامم مال تو
-
هر چه می خواهی
ببر،
اما مرا از یاد نه..#علی_صفری
-
در این جادو شبِ
پوشیده از برگِ گلِ کوکب
دلم دیوانه بودن
با تو را می خواست!#مهدی_اخوان_ثالث
-
عقل با دل روبهرو شد،
صبحِ دلتنگی بخير..!#فاضل_نظری
-
گرچه رفتی ز دلم
حسرت روی تو نرفت ؛
در اين خانه به
اميد تو باز است هنوز ...#عماد_خراسانی