-
-
لباس شکیلی که دوختی
بر قامـــت بی قرار دلـــــم
خیلی تنــگ بـــــود
چـــــرا که دلتنگـــــــی من
انـــــدازه نـــــــداشـــــت -
از ایـنجـاکـه هـسـتـــــم,
تا انـجا کـه تو هـسـتی
وجــــب بــــه وجـــــب
دلـتـنـگــــــم…!
-
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زایدهرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غمهای عالم او را شادی دل فزاید#حضرت_مولانا
-
چون نام عشق بردی
آماده شو، بلا رافروغی
-
این رها کن عشقهای صورتی
نیست بر صورت نه بر روی ستی
آنچ معشوقست صورت نیست آن
خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچ بر صورت تو عاشق گشتهای
چون برون شد جان چرایش هشتهای
صورتش بر جاست این سیری ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست
آنچ محسوسست اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون میکند
کی وفا صورت دگرگون میکند
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم
وا طلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورتپرستان دیده بیش
پرتو عقلست آن بر حس تو
عاریت میدان ذهب بر مس تو
چون زراندودست خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر پیره خر
چون فرشته بود همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک میستانند آن جمال
اندک اندک خشک میگردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقیست
دولتش از آب حیوان ساقیست
خود هم او آبست و هم ساقی و مست
هر سه یک شد چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورتست و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند ترا
بی نیاز از نقش گرداند ترا
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشقتر کند
کور را قسمت خیال غمفزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینایی پی خر رو که جست
چند پالان دوزی ای پالانپرست
خر چو هست آید یقین پالان ترا
کم نگردد نان چو باشد جان ترا
پشت خر دکان و مال و مکسبست
در قلبت مایهٔ صد قالبست
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول
النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا
شد خر نفس تو بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار چند
بار صبر و شکر او را بردنیست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت
طمع خامست آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بختست آن و آن هم نادرست
کسب باید کرد تا تن قادرست
کسب کردن گنج را مانع کیست
پا مکش از کار آن خود در پیست
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
-
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهتشهریار
-
باید که جمله جان شوی
تا لایق جانان شوی...
مولانا -
دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس
من بی تو دست از این سر و سامان کشیده ام
#شهریار
-
-
-
-
-
زندگی یعنی
از هر چیزی
مقداری به جا می ماند ...
دانه های قهوه در شیشه،
چند سیگار در پاکت،
و کمی درد در آدمی...!#تورگوت_اویار
-
-
گاه گاهي قفسي ميسازم
با رنگ ، ميفروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي، چه خيالي، ... ميدانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ،
حوض نقاشي من بيماهي است...#سهراب_سپهری