-
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا / باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی / ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا
ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس / ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا
ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند / در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا
مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی / بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا
شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست / گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا
"استاد شهریار"
-
با دیگران می میخوری و با ما تلو تلو؟
قبلنم گذاشتمش ولی قشنگه -
ظاهری ارام دارد باطن طوفانی ام...
-
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی....
-
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شدغم نردبان نماند -
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت -
چه هوایی … چه طلوعی!
جانم …
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا …!به خدایی که خودم میدانم!
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساختهاند!به خدایی که خودم میدانم!
به خدایی که دلش پروانه ست …و به مرغان مهاجر
هر سال راه را میگوید !و به باران گفته ست
باغها تشنه شدند …!و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست!
که مبادا که ترک بردارد …!به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی … جانم …!سهراب سپهری
-
من خدا را دارم
اوست هر قافیه و وزن و صدا
اوست جاری به دل ثانیه ها
همه باران ها، همه جریان ها، همه تاب و تب دل، تپش ثانیه ها
پر از صحبت اوست
با دلم می خوانم…:من خدا را دارمبه تن لحظه خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده ، به غم ، وعده این خانه مده -
دردهایِ رخنه کرده در وجودِ میهَنم
می توان نوشت،
از تمامِ خاطراتِ خوبِ بچِّگی
از صدایِ دلنشینِ یک پرنده ایاز ترانه هایِ کودکی که بگذریم،
می توان نوشت،
از تمامِ آنچه بویِ عشق می دهد
از نگاهِ عاشِقانه ای که می شود دلیلِ زندگیبگذریم از غزل ...
واژه هایِ صف کشیده در سَرم،
خود به خود گلایه می کنند،
از زمانه ای که رنج و غصّه را به خوردِ مردُمَش خورانده است
از جراحتی که چرکِ آن زبان زَدَ استدستِ من که نیست،
طبعِ عاشقانه رفته و،
این قلم به سازِ غم گرفته خو!می نویسَدَ از تمامِ بغض هایِ ماندهِ در گلویِ خشکِ روزگار،
از تمامِ آنچه ضربه می زند به قلبِ مردُمانِ این زمان،جانِ من بگو!
با وجودِ زخم هایِ بی شمار،
می توان ندید ظلمهایِ بی حسابِ این زمانه را؟!
می توان ندید، اشک هایِ دهرِ خود؟!
وای! از ستم نمی شود گذشت!این زمان که مملو از صدایِ ناله است
می بَرد مرا به عمقِ یک سکوتِ تلخِ لعنتیحالِ من بدَ است!
در سکوتِ مطلقی نشسته ام، وَلی
فکرهایِ رخنه کرده در سَرم،
هر کدام، یک تلنگُرَ است،
بر نِوشتَنم،
بر تمامِ آنچه از دِلم گذشته استمن به عمقِ درد و غم فُرو که می روم،
بغضِ خود شکسته و
با صدایِ سازِ دل ...بگذریم از دَرونِ من،
من فدایِ میهَنم.
صدیقه اکبری
-
%(#f03939)[پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز…]
%(#f03939)[برای من فصل سردی دلهاست…]
%(#f03939)[فصل باریدن اشکها…]
%(#f03939)[فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی…]
%(#f03939)[فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب…]
%(#f03939)[این روزها هوای دلم هم پاییزیست…] -
%(#ff6f00)[نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون]
%(#ff6f00)[زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون]
%(#ff6f00)[ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست]
%(#ff6f00)[مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست]
-