-
جا نمی روم چو سپند از نوای خویش
آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش
زان ساقی خودم که نیابم درین جهان
مردی سزای باده مردآزمای خویش
چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد
خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش
صائب من آن بلند نوایم که می زنم
دربرگریز جوش بهار از نوای خویش
#صائب تبریزی -
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی بشنود دوستش ازنامزدش دلبرده
مثل یک افسرتحقیق شرافتمندی که به پرونده جرم پسرش برخورده
خسته ام مثل پسربچه که درجای شلوغ بین دعوای پدر مادرخود گم شده است
خسته مثل زن راضی شده به مُهرِطلاق که پرازچشمِ بد وتهمتِ مردم شده است!
خسته مثل پدری که پسرمعتادش غرق در درد خماری شده فریاد زده
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس پسرش،پیشِ زنش،برسرِاو داد زده!
خسته ام مثل زنی حامله که درماه نهم دکترش گفته به دردِ سرطان مشکوک است
مثلِ مردی که قسم خورده خیانت نکند زنش اما به قسم خوردنِ آن مشکوک است
خسته مثل پدری گوشه آسایشگاه که کسی غیر پرستار سراغش نرود
خسته ام بیشترازپیرزنی تنها که عید باشد...نوه اش سمت اتاقش نرود!
خسته ام!کاش کسی حال مرا میفهمید غیرازاین بغض که درراهِ گلو سد شده است
شده ام مثل مریضی که پس ازقطع امید در پی معجزه ای..راهی مشهد شده است! -
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین باداdlrm
عیدتون مبارک -
درد دارد که خودت علت لبخند شوی
و دلت در همه حالات پر از غم باشد -
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باشدلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باشدیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باشناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باشنیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باشدر ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باشگر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باشعطار نیشابوری
-
دوستان، شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟ -
شاه دلم گدا مکش ، من شده ام گدای تو
گر چه ستم کنی به من،جان و تنم فدای تومهر تو از وجود من ، با غم دل نمی رود
مهر منت به دل نشد ، هر چه کنم برای تواز همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمی شود
مشکل تو وفای من ، مشکل من جفای توکن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای توجان من و جهان من ، روی سپید تو شدست
عاقبتم چنین شود ، مرگ من و بقای تواز تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تودست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی
هر چه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تومولانا