-
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاییسعدی
-
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه كه ياد روي تو كردم جوان شدم
شكر خدا كه هر چه طلب كردم از خدا
بر منتهاي همت خود كامران شدم#حافظ
-
گویند مگو سعدی، چندین سخن از عشقش
میگویم و بعد از من، گویند به دورانها#سعدی
-
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من
داد می معرفتش با تو بگویم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من
از طرفی روح امین آمد و ما مست چنین
پیش دویدم که ببین کار و کیای دل من
گفت که ای سر خدا روی به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقای دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چیست که آن پرده شود پیش صفای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من
شاد دمی کان شه من آید در خرگه من
باز گشاید به کرم بند قبای دل من
گوید که افسرده شدی بی من و پژمرده شدی
پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من
گویم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو
کیست که داند جز تو بند و گشای دل من
گوید نی تازه شوی بی حد و اندازه شوی
تازه تر از نرگس و گل پیش صبای دل من
گویم ای داده دوا لایق هر رنج و عنا
نیست مرا جز تو دوا ای تو دوای دل من
میوه هر شاخ و شجر هست گوای دل او
روی چو زر اشک چو در هست گوای دل منمولانا
-
توبه من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
وتو رفتي و هنوز،
سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تكراركنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت
حمید مصدق
-
پاسخ فروغ فرخزاد به شعر حمید مصدق
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ
عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت... -
غبارغم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار -
ای که مرا خـوانـده ای،راه نـشـانـم بـده<br>
<br>
در شـب ظـلـمــانی ام،مـاه نــشـانـم بـده<br>
<br>
<br>
<br>
يوسـف مصری ز چـاه،گـشت چنـان پادشـاه<br>
<br>
گـر کـه طـريـق ايـن بُـود،چـاه نـشـانـم بـده<br>
<br>
<br>
<br>
بر قـدمت همچـو خاک،گريه کنـم سوزناک<br>
<br>
گِل شد از آن گريـه خاک ،، روح به جـانم بده<br>
<br>
<br>
<br>
از دل شـب می رسـد،نـور سـرا پـرده ها<br>
<br>
در سـحــراز مشرقت،صـوت اذانـم بــده<br>
<br>
<br>
<br>
سر خـوشـی اين جـهـان،لـذت يک آن بُـود<br>
<br>
آنچـه تو را خـوشـتـر است،راه بـه آنـم بـده<br>
<br>
سیدحمیدرضاحسینی<br>
<br> -
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید