-
این پست پاک شده!
-
بس سخت گرفتیم به آسان نرسیدیم
ماندیم در آغاز و به پایان نرسیدیم -
هزار پله نپيموده تودرتو
در انتظار پاهاي خسته
خسته از هماره دويدن
دويدن و هرگز نرسيدن
در يك دريچه محدود از حيات
مدام دور خود چرخيدن
... -
دوباره سنگ زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشتدوباره باد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره موج زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره آتش زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشتدوباره مرد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت -
تا آمدم یک خط بخوانم درس را هربار...
یاد تو افتادم من و شاعر شد این خودکارگویا جهان مصرع به مصرع شعر بارید و...
یک بیت من میخواندم و یک بیت هم دیوارمشروط خواهم شد، ندارم چاره ای اما...
منصور حلاجم، ندارم باکی از این دار!پایان شعرم بود و روی جزوه خوابم برد
میخواستم یک خط بخوانم درس را این بار- جالب بود
-
بر قله های انتظار
ای مقتدای آبهای آشوب
در روزگار جسارت مرداب
طوفان آخرینی
/ که بر گستره خاک خواهد گذشت
ای شوکت طلوع هزار آفتاب
تو شیونی
/ بلند تر از
/ فرود هزار کهکشان به زمین
و عصبانی که
/ اسب های خشمگین
/ پیش بینی کرده اند
من کدامم
/ که فهم عظمت کائنات نویسم
و بیقراری زمین را اندازه کنم
و جرأت من آنقدر نیست
/ که طوفان را به ادراک آورد
احساس می کنم
/ عمارتها بر شانه ی زمین
/ سنگینی می کنند
و بوی احتیاج
/ از درز کلبه ها بیرون زده است
و غربت راست کرداران
/ که دهان زخم به کتفشان می خندد
همیشه فکر می کنم
/ این آخرین شبی است که از کوچه می گذرد
باغها از پائیز برمی گردند
و درختان در انتظار بارش آخرین
/ سر خوش می ایستند
بر آخرین قله های انتظار ایستاده ایم
/و زمین را
/ که در باتلاق تقلب بازیگوشی می کند
/ تشر می زنیم
بی گمان
/ تا فتح قله ی دیگر
/ فرمان عشق آتش است
مرا با رکود مردابها کاری نیست
من به تقلای دست های کریم
/ نماز خواهم برد
و خاک مستعد را
/ با نهرهای روان
/ آشتی خواهم داد
و هرچه من نباشم
/ عمر آفتاب دراز
چراغ های سرخ
/مجال را از خفاش ربودند
و زمین را
به روزی بزرگ
/ بشارت دادند
و ما که آفتاب را
بر بلندای این خاک می بینیم
چگونه می توان به انکار عشق برخاست
و یاس ها را از عطر افشانی باز داشت
مگر می شود به چشمه فرمان توقف داد
و لال باد آن
/ که دهان به غیظ می گشاید
و باغ را
و چراغ را
/ با دم هرز خویش
/ مسموم می دارد
این سان که به تقدیس معصیت نشستی
و چشم از آفتاب بستی
بدان که جولان شیطان
/ به طلوع عشق نمی انجامد
انکار عشق
اقرار فصاحت آن دلی است
که چشم از روشنی بر می دارد
و رو به روی بهار حصار می کارد
باید دست ها را به قبضه ی شمشیر سپرد
/ و حنجره ی بدی را فشرد
آه ای پیشوای اقیانوس های شورش
شب نشینی دنیا به طول انجامید
/ طوفان را رها کن
/ و اسب آشوب را
/ افسار بگسل!