-
آتش عشقت در جان من افتاد ،در دام چشمت شدم گرفتار
از تو چه پنهان سر به هوایت شده ،دل بیچاره از لحظه دیدار
ضربانم تویی، ورد زبانم تویی ،جان و جهانم تویی، عشق تویی تو
عاشق و شیدا منم ،محو تماشا منم ،عشق تویی تو
گیسو پریشان، رو برنگردان ،از روی دلدار، یارا تو ما را ،در موج مویت کردی گرفتار -
مجنونتم ای هم نشین
لیلیِ من یک دم ببین حال مرا
از دریا نترسانم که من در قلب تو جان میدهم
دریا بشی زیابی من غرق نگاهت میشوم هعییییی
مغرور نشو جانان من حالا که دل در دست توست
منکه به تو رو میزنم تنها به شوق دیدن تو
دیوانه مرا به دست که سپردی
دیوانه رفتی مرا با خود نبردی
این عشق شد زندان #من
رضا بهرام -
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
حسین منزوی
-
لطفا این شعر را
آهسته بخوانید
رویِ سطرِ آخرِ گریههاش
خواب رفته است شاعر
-
این پست پاک شده!
-
بس سخت گرفتیم به آسان نرسیدیم
ماندیم در آغاز و به پایان نرسیدیم -
هزار پله نپيموده تودرتو
در انتظار پاهاي خسته
خسته از هماره دويدن
دويدن و هرگز نرسيدن
در يك دريچه محدود از حيات
مدام دور خود چرخيدن
... -
دوباره سنگ زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشتدوباره باد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره موج زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت
دوباره آتش زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشتدوباره مرد زاده خواهم شد
و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت -
تا آمدم یک خط بخوانم درس را هربار...
یاد تو افتادم من و شاعر شد این خودکارگویا جهان مصرع به مصرع شعر بارید و...
یک بیت من میخواندم و یک بیت هم دیوارمشروط خواهم شد، ندارم چاره ای اما...
منصور حلاجم، ندارم باکی از این دار!پایان شعرم بود و روی جزوه خوابم برد
میخواستم یک خط بخوانم درس را این بار- جالب بود
-
بر قله های انتظار
ای مقتدای آبهای آشوب
در روزگار جسارت مرداب
طوفان آخرینی
/ که بر گستره خاک خواهد گذشت
ای شوکت طلوع هزار آفتاب
تو شیونی
/ بلند تر از
/ فرود هزار کهکشان به زمین
و عصبانی که
/ اسب های خشمگین
/ پیش بینی کرده اند
من کدامم
/ که فهم عظمت کائنات نویسم
و بیقراری زمین را اندازه کنم
و جرأت من آنقدر نیست
/ که طوفان را به ادراک آورد
احساس می کنم
/ عمارتها بر شانه ی زمین
/ سنگینی می کنند
و بوی احتیاج
/ از درز کلبه ها بیرون زده است
و غربت راست کرداران
/ که دهان زخم به کتفشان می خندد
همیشه فکر می کنم
/ این آخرین شبی است که از کوچه می گذرد
باغها از پائیز برمی گردند
و درختان در انتظار بارش آخرین
/ سر خوش می ایستند
بر آخرین قله های انتظار ایستاده ایم
/و زمین را
/ که در باتلاق تقلب بازیگوشی می کند
/ تشر می زنیم
بی گمان
/ تا فتح قله ی دیگر
/ فرمان عشق آتش است
مرا با رکود مردابها کاری نیست
من به تقلای دست های کریم
/ نماز خواهم برد
و خاک مستعد را
/ با نهرهای روان
/ آشتی خواهم داد
و هرچه من نباشم
/ عمر آفتاب دراز
چراغ های سرخ
/مجال را از خفاش ربودند
و زمین را
به روزی بزرگ
/ بشارت دادند
و ما که آفتاب را
بر بلندای این خاک می بینیم
چگونه می توان به انکار عشق برخاست
و یاس ها را از عطر افشانی باز داشت
مگر می شود به چشمه فرمان توقف داد
و لال باد آن
/ که دهان به غیظ می گشاید
و باغ را
و چراغ را
/ با دم هرز خویش
/ مسموم می دارد
این سان که به تقدیس معصیت نشستی
و چشم از آفتاب بستی
بدان که جولان شیطان
/ به طلوع عشق نمی انجامد
انکار عشق
اقرار فصاحت آن دلی است
که چشم از روشنی بر می دارد
و رو به روی بهار حصار می کارد
باید دست ها را به قبضه ی شمشیر سپرد
/ و حنجره ی بدی را فشرد
آه ای پیشوای اقیانوس های شورش
شب نشینی دنیا به طول انجامید
/ طوفان را رها کن
/ و اسب آشوب را
/ افسار بگسل!