-
-
امروز پیرمردی در خیابان های شهرم بر زمین افتاد...چشمانش سیاهی می رفت...اب میخواست،آب...ازو ماوقع را جویا شدیم...با صدایی غصه آلود شرح می داد...بچه هایم بچه هایم...از خانه مرا بنهاده اند برون...و چه سخت است درک حال آن پیرمرد...میگفت چند روزی است بی آب و غذایم...رفتگری مشغول کار بود...حال ان پیر دید...در تک جیبش اندک مایه ای داشت...شاید آن پول نان شبش بود...با دلی بی رنگ هدیه به ان پیر کرد...دیدم...به دیدگان خود دیدم...یؤثرون علی انفسهم را می گویم...و خدایی که در این نزدیکیست...لای دل های رؤوف...زیر این ابر کبود
-
نگو دیر رسیده ای
عشق مگر بادست که برود و بیاید؟
مگر آبست که سر برود
مگر تمام شدنیست؟
دیر شد اما به دوستت دارم هایت دخیل بستم و آمدم
امیدم را سپرده ام به آن حس نابی که ازش حرف میزدی
دلم میخواهد خودت شوی
همانی که میشناسم
آدم رویاهایم هم نشدی عیبی ندارد
تو فقط همانی باش که بودی
همانقدر عاشق پیشه
همانقدر گرم
همانقدر صمیمی
همانقدر مهربان
تو فقط همانی باش، که بودی... -
واسه رفتن به خواب خیلی زوده ،
واسه خواب آرزوهام خیلی زوده ،
هنوز زوده بخام پشت یه سنگر بشینم تا برسه یه امدادگر ،
میخام اینبار محکم تر بپرسم از آینه "نام نجات دهنده ام را" ...
میخام بعد از هزار بار شکست بازم بایستمو بگم هنوزم زوده واسه خواب رفتن..
نمیخام بشم اون کاغذ سفیدی که واسه قاب گرفتن چیزی نداره ،
نمیدونم آخرش بردِ یا باخت ،
نمیخامم بدونم فقط میخام بدونم هنوزم زنده ام ... -
@ata1214 ساغولاسوز چوخ گشهیدی