-
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشستعشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بودسجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه اوگفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ایجام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده اینیشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنیخسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکنمرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستمگفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منمسال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختیعشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختمکردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشدسوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبتروز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلیمطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنیحال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بودمرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.|نظامی گنجوی|
-
من مسیحی میشوم عیسی اگر ثابت کند
زنده کرده مرده ای را او بدون "یاعلی"ــــــ
پ.ن:باتوجه به اینکه شاید از ادیان مختلف تو انجمن باشن،بگم ک
لطفا دلیلی به جز زیباییِ شعر برداشت نکنین(= -
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایامولانای روم
-
آرزویم همه اینست
نه در فصل بهار،
همه فصلت سبز باشد......
جام عمرت،
پر از باده خوشبختی باشد.
گل لبخند تو را،
باغ به حسرت نگرد
شاخه پیچک عشق،
سایبانت باشد،
سرخی گونه ات از شوق مکرر باشد
چشم انداز نگاهت،
همه از عشق شود رنگارنگ....
آسمان دل تو آبی رنگ
شادیت رنگ به رنگ
اگر هم باشد غم
غم تو عشق باشد
عشق باشد️عشق باشد عشقم️️
-
چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشد
من همانم که پسندید و پسندیده نشدیاد لبهای تو افتادم و با خود گفتم:
غنچه ای بود که گل کرد ولی چیده نشدمن نظربازم و کم معصیتی نیست ولی
چه بسا طعنه زدنهای تو بخشیده نشدای که مهرت نرسیده ست به من، باور کن
هیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشدعاشقت بودم و این را به هزاران ترفند
سعى کردم که بفهمانم و فهمیده نشد -
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبر است و بس
|سعدی| -
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چوخاک
حریص و جهانسوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدندت ، آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک
به بیچارگی تن بینداخت خاک
چو آن سرافرازی نمود ، این کمی
از آن دیو کردند از این آدمی
|سعدی|
پ.ن:بزرگداشت سعدی مبارک -
ماهی که بر خشک اوفتد...
قیمت بداند آب را!
|سعدی| -
[عشق، صِیدی ست که تیرت به خَطاهم بروَد،
لذّتَش تا به اَبد کنج دلت خواهد ماند..!:) سعدی
-
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.سهراب سپهری
-
♡ من و تو ♡
تو و شورانگیزی، من خموشی یکسر
که بهارت در دل، من خزانم در بر
تو گل یاس منی، من سراپا نگهم
غیر دیدار توام، چه خیالی در سر
من و دلدادگی و تو و این سنگ دلی
چه نوا ساز شود، زین ترنم خوش تر
تو همه زیبایی، من همه شیفتگی
که تو خود یک غزلی، زین غزل ها بهتر
تویی و خنده گل، منم و گریه شمع
شمع جان سوخته و شب تاری دیگر :)☆ -
مهمانی
من به مهمانی شب های تو خواهم آمد
تو اگر دعوت من را بپذیری در خواب
به تمنای تو زآن رو همه شب گریم من
تا که شاید سحری عکس تو افتد در آب
شب تاریک مرا، دولت بیداری نیست
عشق شاید بکشد پرده ز روی مهتاب :) -
دل ویرانه
بر کف بنهادم، دل ویرانه خود را
گفتم بدهم، بوسه ز پیمانه بگیرم
دل را بدهم، در گرو ساقی مجلس
جامی دگر از گلرخ دیوانه بگیرم
پا را بنهم بر ورق و نامه هستی
حق را بدهم، قصه و افسانه بگیرم
فریاد زنم در حرم و کعبه عشاق
تا در دل آن سیم بدن، خانه بگیرم
در درگه میخانه نشینم همه شب من
تا دامن آن دلبر جانانه بگیرم
در بربکشم یار جفا پیشه خود را
تا حق خود از محرم و بیگانه بگیرم
گر باز بخواهد که ز چنگم بگریزد
دستش به دو صد نعره مستانه بگیرم
چون شمع نگریم سحر از تاب فراقش
برخیزم و ره در پی پروانه بگیرم:) -
《از دیده اُفتادی
ولی
از دِل نرفتی》ابتهاج.. -
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه ایی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من -
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ییست
وقلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است....
ومهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر نباشم
-
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم.
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم.
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم... -
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت....