-
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.سهراب سپهری
-
♡ من و تو ♡
تو و شورانگیزی، من خموشی یکسر
که بهارت در دل، من خزانم در بر
تو گل یاس منی، من سراپا نگهم
غیر دیدار توام، چه خیالی در سر
من و دلدادگی و تو و این سنگ دلی
چه نوا ساز شود، زین ترنم خوش تر
تو همه زیبایی، من همه شیفتگی
که تو خود یک غزلی، زین غزل ها بهتر
تویی و خنده گل، منم و گریه شمع
شمع جان سوخته و شب تاری دیگر :)☆ -
مهمانی
من به مهمانی شب های تو خواهم آمد
تو اگر دعوت من را بپذیری در خواب
به تمنای تو زآن رو همه شب گریم من
تا که شاید سحری عکس تو افتد در آب
شب تاریک مرا، دولت بیداری نیست
عشق شاید بکشد پرده ز روی مهتاب :) -
دل ویرانه
بر کف بنهادم، دل ویرانه خود را
گفتم بدهم، بوسه ز پیمانه بگیرم
دل را بدهم، در گرو ساقی مجلس
جامی دگر از گلرخ دیوانه بگیرم
پا را بنهم بر ورق و نامه هستی
حق را بدهم، قصه و افسانه بگیرم
فریاد زنم در حرم و کعبه عشاق
تا در دل آن سیم بدن، خانه بگیرم
در درگه میخانه نشینم همه شب من
تا دامن آن دلبر جانانه بگیرم
در بربکشم یار جفا پیشه خود را
تا حق خود از محرم و بیگانه بگیرم
گر باز بخواهد که ز چنگم بگریزد
دستش به دو صد نعره مستانه بگیرم
چون شمع نگریم سحر از تاب فراقش
برخیزم و ره در پی پروانه بگیرم:) -
《از دیده اُفتادی
ولی
از دِل نرفتی》ابتهاج.. -
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه ایی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من -
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ییست
وقلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است....
ومهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر نباشم
-
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم.
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم.
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم... -
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.... -
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یادر آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آبروان
می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان
گاوهاشان شیر افشان باد
من ندیدم ده شان
بی گمان پای چپر هاشان جای پای خداست
مهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است
مردمش میدانند که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی ،آبی است
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم
️️
سهراب سپهری -
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
️️️️️️️️️️️️️️
#معین کرمانشاهی -
صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
آیینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن️ «محمدرضا شفیعی کدکنی»️
-
این صدا صدای کیست ؟
این صدای سبز
نبض قلب آشنای کیست ؟
این صدا که از عروق ارغوانی فلق
وز صفیر سیره و
ضمیر خاک و
نای مرغ حق
می رسد به گوش ها صدای کیست ؟
این صدا
که در حضور خویش و
در سرور نور خویش
روح را از جامه ی کبود بودی این چنین
در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج
می رهاند و برهنه می کند
صدای ساحر رسای کیست ؟
این صدا
که دفتر وجود را و
باغ پر صنوبر سرود را
در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند
صدای روشن و رهای کیست؟
من درنگ می کنم
تو درنگ می کنی
ما درنگ می کنیم
خاک و میل زیستن درین لجن
می کشد مرا
تو را
به خویشتن
لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم
وین فراخنای هستی و سرود را
به خویش تنگ می کنیم
همچو آن پیمبر سپید موی پیر
لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید
از دو سوی
این دو بانگ را
به گوش می شنید
بانگ خاک سوی خویش و
بانگ پاک سوی خویش
هان چرا درنگ
با ضمیر ناگزیر خویش جنگ
این صدای او
صدای ما
صدای خوف یا رجای کیست ؟
از دو سوی کوشش و کشش
بستگی و رستگی
نقشی از تلاطم ضمیر و
ژرفنای خواب اوست
اضراب ما
اضطراب اوست
گوش کن ببین
این صدا صدای کیست ؟
این صدا
که خاک را به خون و
خاره را به لاله
می کند بدل
این صدای سحر و کیمیای کیست ؟
این صدا
که از عروق ارغوان و
برگ روشن صنوبران
می رسد به گوش
این صدا
خدای را
صدای روشنای کیست ؟️«محمدرضا شفیعی کدکنی»️
-
- %(#00004f)[ حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود ]
-
این پست پاک شده!
-
- %(#ff4d56)[ زندگي صحنه ي يكتاي هنرمندي ماست]
- %(#ff4d56)[هر كسي نغمه ي خود خواند از صحنه رود ]
- %(#ff4d56)[خرم ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد ]
-
- %(#000762)[ هرکه ناموخت از گذشت روزگار/هیچ ناموزد زهیچ آموزگار ]