-
آرزویم همه اینست
نه در فصل بهار،
همه فصلت سبز باشد......
جام عمرت،
پر از باده خوشبختی باشد.
گل لبخند تو را،
باغ به حسرت نگرد
شاخه پیچک عشق،
سایبانت باشد،
سرخی گونه ات از شوق مکرر باشد
چشم انداز نگاهت،
همه از عشق شود رنگارنگ....
آسمان دل تو آبی رنگ
شادیت رنگ به رنگ
اگر هم باشد غم
غم تو عشق باشد
عشق باشد️عشق باشد عشقم️️
-
چشم من، چشم تو را دید ولی دیده نشد
من همانم که پسندید و پسندیده نشدیاد لبهای تو افتادم و با خود گفتم:
غنچه ای بود که گل کرد ولی چیده نشدمن نظربازم و کم معصیتی نیست ولی
چه بسا طعنه زدنهای تو بخشیده نشدای که مهرت نرسیده ست به من، باور کن
هیچکس قدر من از قهر تو رنجیده نشدعاشقت بودم و این را به هزاران ترفند
سعى کردم که بفهمانم و فهمیده نشد -
رهایی نیابد کس از دست کس
گرفتار را چاره صبر است و بس
|سعدی| -
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چوخاک
حریص و جهانسوز و سرکش مباش
ز خاک آفریدندت ، آتش مباش
چو گردن کشید آتش هولناک
به بیچارگی تن بینداخت خاک
چو آن سرافرازی نمود ، این کمی
از آن دیو کردند از این آدمی
|سعدی|
پ.ن:بزرگداشت سعدی مبارک -
ماهی که بر خشک اوفتد...
قیمت بداند آب را!
|سعدی| -
[عشق، صِیدی ست که تیرت به خَطاهم بروَد،
لذّتَش تا به اَبد کنج دلت خواهد ماند..!:) سعدی
-
کاج های زیادی بلند.
زاغ های زیادی سیاه.
آسمان به اندازه آبی.
سنگچین ها ، تماشا، تجرد.
کوچه باغ فرا رفته تا هیچ.
ناودان مزین به گنجشک.
آفتاب صریح.
خاک خوشنود.
چشم تا کار می کرد
هوش پاییز بود.
ای عجیب قشنگ !
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ،
چشم هایی شبیه حیای مشبک ،
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر !
زیر بیداری بید های لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده می شد.
فکر
آهسته بود.
آرزو دور بود
مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند.سهراب سپهری
-
♡ من و تو ♡
تو و شورانگیزی، من خموشی یکسر
که بهارت در دل، من خزانم در بر
تو گل یاس منی، من سراپا نگهم
غیر دیدار توام، چه خیالی در سر
من و دلدادگی و تو و این سنگ دلی
چه نوا ساز شود، زین ترنم خوش تر
تو همه زیبایی، من همه شیفتگی
که تو خود یک غزلی، زین غزل ها بهتر
تویی و خنده گل، منم و گریه شمع
شمع جان سوخته و شب تاری دیگر :)☆ -
مهمانی
من به مهمانی شب های تو خواهم آمد
تو اگر دعوت من را بپذیری در خواب
به تمنای تو زآن رو همه شب گریم من
تا که شاید سحری عکس تو افتد در آب
شب تاریک مرا، دولت بیداری نیست
عشق شاید بکشد پرده ز روی مهتاب :) -
دل ویرانه
بر کف بنهادم، دل ویرانه خود را
گفتم بدهم، بوسه ز پیمانه بگیرم
دل را بدهم، در گرو ساقی مجلس
جامی دگر از گلرخ دیوانه بگیرم
پا را بنهم بر ورق و نامه هستی
حق را بدهم، قصه و افسانه بگیرم
فریاد زنم در حرم و کعبه عشاق
تا در دل آن سیم بدن، خانه بگیرم
در درگه میخانه نشینم همه شب من
تا دامن آن دلبر جانانه بگیرم
در بربکشم یار جفا پیشه خود را
تا حق خود از محرم و بیگانه بگیرم
گر باز بخواهد که ز چنگم بگریزد
دستش به دو صد نعره مستانه بگیرم
چون شمع نگریم سحر از تاب فراقش
برخیزم و ره در پی پروانه بگیرم:) -
《از دیده اُفتادی
ولی
از دِل نرفتی》ابتهاج.. -
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه ایی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من -
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ییست
وقلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است....
ومهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که
دیگر نباشم
-
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
میمُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم.
میخواستم به نیمهشب آتش،
خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم.
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم... -
میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم
که آشکارا در پرده ی کنایت رفت
مجال ما همه این تنگ مایه بود و دریغ
که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت.... -
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یادر آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آبروان
می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان
گاوهاشان شیر افشان باد
من ندیدم ده شان
بی گمان پای چپر هاشان جای پای خداست
مهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است
مردمش میدانند که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی ،آبی است
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم
️️
سهراب سپهری -
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم.
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ،
بر لب پیمانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
نه طاعت می پذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
سبحۀ، صد دانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و ، دیوانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را
وارونه ، بی صبرانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم.
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم .عجب صبری خدا دارد !
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!
و گر نه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!
️️️️️️️️️️️️️️
#معین کرمانشاهی