-
-
عشق پدیدار هست، یار پدیدار نیست
پرتو دیدار هست، زهرهی گفتار نیستدر ره او سالها، رفتم و پایان نشد
بر در او بارها آمدم و یار نیستدعوی یاریّ او کردم و سودی نداشت
یاری ما باطل است یار اگر یار نیستترک همه کار و بار کردم و سودای عشق،
کار من است و مرا بهتر از این کار نیستخواستم از زلف او، رشتهی زُنّار، گفت
رو که چو تو مشتری، لایق زُنّار نیستناصر! طوطی شو و عشق چو پروانه باز
میل به شکّر مکن، جای تو جز نار نیست. -
و عمر، شيشهی عطر است، پس نمیماند
پرنده تا به ابد در قفس نمیماندمگو كه خاطرت از حرف من مكدر شد
كه روی آينه جای نفس نمیماندطلای اصل و بدل آنچنان يكی شدهاند
كه عشق، جز به هوای هوس نمیماندمرا چه دوست، چه دشمن، ز دست او برهان
كه اين طبيب به فريادرس نمیماندمن و تو در سفر عشق، دير فهميديم
قطار منتظر هيچكس نمیماند... -
-
-
javad-mahdizadeh سعدی است دیگر!!!
-
کاش میشدباز از فرط دلتنگی به چشمانم خیره میشدی
تا یک بار دیگر هم که شده چشمانت تمام دنیایم را تسخیر میکردند
کاش میشد آرام شعر خواندنت را دوباره ببینم
تا باز هم تنها صدایی که در جهان شنیده میشد صدای تو بود
و ای کاش میشد این زمان لعنتی را نابود کرد
تا دیگر لحظه ای برای رفتن وجود نداشت -
-
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد مولانا
-
ماری کوری در شعردانه گفته است:
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد مولانا
محشر بود : )
-
-
تن آدمي شريفست به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
اگر آدمي به چشمست و دهان و گوش و بيني
چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت
به حقيقت آدمي باش وگرنه مرغ باشد
که همين سخن بگويد به زبان آدميت
مگر آدمي نبودي که اسير ديو ماندي
که فرشته ره ندارد به مقام آدميت
اگر اين درنده خويي ز طبيعتت بميرد
همه عمر زنده باشي به روان آدميت
رسد آدمي به جايي که بجز خدا نبيند
بنگر که تا چه حدست مکان آدميت
طيران مرغ ديدي تو ز پاي بند شهوت
به در آي تا ببيني طيران آدميت
نه بيان فضل کردم که نصيحت تو گفتم
هم از آدمي شنيديم بيان آدميت
شیخ اجل سعدی -
کوچ... بی تغییر
شاعر لیلا عباسی زرنکشیخانه ی دنیا چقدر دلگیر بود
دیشب آن حس لطیفم پیر بودهر چه خواهش مینمودم بی اثر
نکته ها در بغض خامم گیر بودمانده ام تا کاروانی تر کنم
تادلی پیدا کنم آن دیر بودکاروان میرفت اما بی صدا
از عطش تا بی نهایت سیر بودیک ندائی می شنیدم ای فلک
سرنوشت آن چیز بی تغییر بودیک نفر از بین ما کوچید و رفت
یک نفر کز این جهان دلگیر بود ...