-
ماری کوری در
شعردانه
گفته است:
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده اند گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست نوش می خواهی هلا گر پای داری نیش را
ای که خواب آلوده واپس مانده ای از کاروان جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمی بینم که کافر بشکنی بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش زانکه هرگز بد نباشد نفس نیک اندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش رامحشر بود : )
نوشتهشده در ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهjavad-mahdizadeh
سعدی است دیگر!!!
-
نوشتهشده در ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۴:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش میشدباز از فرط دلتنگی به چشمانم خیره میشدی
تا یک بار دیگر هم که شده چشمانت تمام دنیایم را تسخیر میکردند
کاش میشد آرام شعر خواندنت را دوباره ببینم
تا باز هم تنها صدایی که در جهان شنیده میشد صدای تو بود
و ای کاش میشد این زمان لعنتی را نابود کرد
تا دیگر لحظه ای برای رفتن وجود نداشت -
javad-mahdizadeh
سعدی است دیگر!!!
نوشتهشده در ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۴:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده -
نوشتهشده در ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۶:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد مولانا
-
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد مولانا
نوشتهشده در ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۶:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهماری کوری در
شعردانه
گفته است:
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد مولانا
محشر بود : )
-
ماری کوری در
شعردانه
گفته است:
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکسـت
علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
عشق اسطرلاب اسرار خداست
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام
دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
می تپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
مثنوی هایـم همــه نو می شـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد مولانا
محشر بود : )
نوشتهشده در ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۶:۰۶ آخرین ویرایش توسط ماری کوری انجام شده -
نوشتهشده در ۵ آذر ۱۳۹۶، ۱۶:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تن آدمي شريفست به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت
اگر آدمي به چشمست و دهان و گوش و بيني
چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حيوان خبر ندارد ز جهان آدميت
به حقيقت آدمي باش وگرنه مرغ باشد
که همين سخن بگويد به زبان آدميت
مگر آدمي نبودي که اسير ديو ماندي
که فرشته ره ندارد به مقام آدميت
اگر اين درنده خويي ز طبيعتت بميرد
همه عمر زنده باشي به روان آدميت
رسد آدمي به جايي که بجز خدا نبيند
بنگر که تا چه حدست مکان آدميت
طيران مرغ ديدي تو ز پاي بند شهوت
به در آي تا ببيني طيران آدميت
نه بيان فضل کردم که نصيحت تو گفتم
هم از آدمي شنيديم بيان آدميت
شیخ اجل سعدی -
نوشتهشده در ۶ آذر ۱۳۹۶، ۹:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کوچ... بی تغییر
شاعر لیلا عباسی زرنکشیخانه ی دنیا چقدر دلگیر بود
دیشب آن حس لطیفم پیر بودهر چه خواهش مینمودم بی اثر
نکته ها در بغض خامم گیر بودمانده ام تا کاروانی تر کنم
تادلی پیدا کنم آن دیر بودکاروان میرفت اما بی صدا
از عطش تا بی نهایت سیر بودیک ندائی می شنیدم ای فلک
سرنوشت آن چیز بی تغییر بودیک نفر از بین ما کوچید و رفت
یک نفر کز این جهان دلگیر بود ... -
نوشتهشده در ۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ آخرین ویرایش توسط tamom انجام شده
فریب تربیت باغبان مخور ای گل
که آب می دهــد اما گـلاب میگیرد!«صائب»
-
نوشتهشده در ۶ آذر ۱۳۹۶، ۱۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط Brilliant انجام شده
راه مقصد دور وپای سعی لنگ
وقت همچو خاطر ناشاد تنگ -
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۳۹۶، ۲۰:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یا رب من ندانسته خطایی کرده ام
زان خطا دل هایی رنج هایی دیده اند
یا رب من بودم ظالم و شکر خورده ام
توبه ام بپذیر و پاک کن تن ظلم دیده را
#توبه -
نوشتهشده در ۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
مولانا -
نوشتهشده در ۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۳:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
-
دریا تنش را
آسمان پیراهنش را
هرکس به او بخشید
سهم بودنش را
دریا نگاهش کرد
دریا عاشقش شد
می خواست تا بر تن کند پیراهنش کند
دل را به دریا زد
به دریا زد
به دریا
دریا
به دریا زد
به دریا زد تنش را
رفت و صدف ها بر تنش آواز خواندند
%(#ff007b)[دریا کنارش بود]
%(#ff007b)[دریا را نمی دید]
دریا کنارش بود
دریا گفتنش را
نشنید دریا
آسمان پایین تر آمد
در موج ها حل کرد موج دامنش را
از آسمان ماهی قرمز چکه می کرد
من ایستادم زندگی پای مرا بست
من چشم بستم تا نبینم مردنش را
از ابرها تن پوش دزدیدم برایش
با باد خواندم
تن تتن تن تن تنش را
برداشتم از شعر دریا را نمیرد.... -
نوشتهشده در ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۸:۲۴ آخرین ویرایش توسط Zahra M انجام شده
پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهر کوچـکم ایـن را پرسـید!
مـــن بــــــــــــــه او خــــنــدیـــــدم .
کــمـی آزرده و حــیــرت زده گــفــت :
روی دیــــــوار و درخــــتــــــان دیــــــــدم
بــــازهم خندیدم! گفت دیروز خودم دیـدم
پسر همسایه پنج وارونه به مینو مــــیداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک تــرسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بــــــعــــــدهــــا وقــــتــی غــــم
سقـــف کوتاه دلت را خم کرد
بـی گــــمــــان می فهــــمی
پنج وارونه چه معنا دارد%(#ff0055)[#سهراب سپهری]
-
نوشتهشده در ۱۰ آذر ۱۳۹۶، ۸:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیریست که من با تو ز خود بیرونم
گفتی به فراق نازنینان چونی ؟
وقت است که آیی و ببینی چونم%(#ff0066)[#نیما یوشیج]
-
پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهر کوچـکم ایـن را پرسـید!
مـــن بــــــــــــــه او خــــنــدیـــــدم .
کــمـی آزرده و حــیــرت زده گــفــت :
روی دیــــــوار و درخــــتــــــان دیــــــــدم
بــــازهم خندیدم! گفت دیروز خودم دیـدم
پسر همسایه پنج وارونه به مینو مــــیداد
آنقدر خنده برم داشت که طفلک تــرسید
بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم
بــــــعــــــدهــــا وقــــتــی غــــم
سقـــف کوتاه دلت را خم کرد
بـی گــــمــــان می فهــــمی
پنج وارونه چه معنا دارد%(#ff0055)[#سهراب سپهری]
-
نوشتهشده در ۱۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۷:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر که رفتی رو که نیست باک مرا
رفتنی میرود و ندارد فرقی مرا
امروز یا فردا . اول و اخر میروی
تند تر برو که گردست زمین
هر چه دور تر میشوی نزدیکتری
پ.ن: گاهی برای کسی کادو ای میگیری و عکسش میگیری که بهش نشنون بدی
ولی....