-
خانه ات سرد است ؟
خورشیدی در پاکت می گذارم
و برایت پست می کنم
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار
و به آسمانم روانه کن
بسیارتاریکم
-
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گداییعشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جداییروز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر برباییگفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیاییشمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ماییسعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهاییخلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هواییپ.ن: میخواستم فقط دو بیت اول بزارم
ولی بقیشم قشنگ بود و بنظرم همش با هم خیلی قشنگ تر میشد... -
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینمجام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینمجز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینمسر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینمبس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینمسینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینممن اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینمبنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینمبر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم -
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بوددل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بودهم عفاالله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بودعالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بودمن سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بودبگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بودبه وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود -
صُبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
شیوهی تنگ غروب است گلو بفشردن...
شهریار
-
آسمان ها، ترانه هایی آبی
کوه ها
قصه هایی سبز
اما این را نمی دانم
که زنبق ها از کجا بر دشت باریده اند؟
دریا، آرزوی آبی من است
با آوای مغمومش
و باد، کلام شیرینم
که گونه ات را می بوسد و
لای گیسویت می پیچد.
شب، سکوت توست
روز، لبخندت.
شب هایی که بی تو می گذرند
از گیسوی تو درازترند.