-
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشدمولانا
-
فریادِمـــرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست! به دادِدلِ من دیر رسیدیاز یاد ببر قصه یِ ما را هم از امروز
درباره یِ ما هرچه شنیدی نشنیدیآرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم!
انگار نفهمیدی و انگار ندیدیای نِی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدیگیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!
خوش باش که یک چند در این راه دویدی|فاضلِ نظری|
-
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
-
اي عاشقــان اي عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ؛ خمخــــانه را گم كرده ام
هم در پی بالائیــــان ؛ هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخــــانه ام، هم خــانه را گم كرده ام
آهـــــم چو برافلاك شد، اشكــــم روان بر خاك شد
آخـــــر از این جا نیستم ؛ كاشـــــانه را گم كرده ام
درقالب این خاكیان، عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام
از حبس دنیا خسته ام، چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخواند با خود این غزل ؛ دیوانه را گم كرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ؛ ور در پـی آهی برو
این گفت و با خود می سرود، پروانه راگم كرده ام
. -
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
عدیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورت است تحمل ز بوستانبانش
وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش
اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش
ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش
حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغ است عشق جانانش
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش
-
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
zeinab dehghani -
جانا حدیث حسنت
در داستان نگنجد (:
parisa khany -
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
Miss.Joker -
من از این نفس، از این بی سر و پا خسته شدم
خودم از دست خودم آه خدا خسته شدم
. -
که دیشب از بلندای ایوان
فردی به یادِ چشمانت پرید
حالا سقوط کرده به اعماقم
مردی که در نگاه تو زندانی ست... -
ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم
ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم
سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم
هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
🪴صائب تبریزی🪴
-
قطع قلم به قیمت نان میکنی رفیق
این خط و این نشان که زیان میکنی رفیق
گیرم دراین میان دکه دکان میکنی
یا که گیرم به نوایی رسیده ای رفیق
روزی که زین به پشتت افتد
حیرت ز کار و بار جهان میکنی رفیق
تیر و کمان که بدستت اوفتد،هوش دار
سیب است یا سر است نشان میکنی رفیق
روزی که آفتاب حقیقت برون اید
سر در کدامین برف نهان میکنی رفیق؟؟؟ -
گر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
/مولانا/