-
گفتم تو ما را دیدهای وز حال ما پرسیدهای
پس چون ز ما رنجیدهای ما نیز هم بد نیستیمگفتی به از من در چِگِل صورت نبندد آب و گل
ای سُستمِهر سختدل ما نیز هم بد نیستیمسعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین
گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم... -
چرا دامن آلوده را حد زنم
که در خود شناسم که تر دامنم...؟سعدی
-
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشدمولانا
-
فریادِمـــرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست! به دادِدلِ من دیر رسیدیاز یاد ببر قصه یِ ما را هم از امروز
درباره یِ ما هرچه شنیدی نشنیدیآرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم!
انگار نفهمیدی و انگار ندیدیای نِی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدیگیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود!
خوش باش که یک چند در این راه دویدی|فاضلِ نظری|
-
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
-
اي عاشقــان اي عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ؛ خمخــــانه را گم كرده ام
هم در پی بالائیــــان ؛ هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخــــانه ام، هم خــانه را گم كرده ام
آهـــــم چو برافلاك شد، اشكــــم روان بر خاك شد
آخـــــر از این جا نیستم ؛ كاشـــــانه را گم كرده ام
درقالب این خاكیان، عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ؛ جانانه را گم كرده ام
از حبس دنیا خسته ام، چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم كرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخواند با خود این غزل ؛ دیوانه را گم كرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ؛ ور در پـی آهی برو
این گفت و با خود می سرود، پروانه راگم كرده ام
. -
خوش است درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش
نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش
عدیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورت است تحمل ز بوستانبانش
وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش
اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش
ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش
حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغ است عشق جانانش
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش
-
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
zeinab dehghani -
جانا حدیث حسنت
در داستان نگنجد (:
parisa khany -
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
Miss.Joker -
من از این نفس، از این بی سر و پا خسته شدم
خودم از دست خودم آه خدا خسته شدم
.