-
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
Miss.Joker -
من از این نفس، از این بی سر و پا خسته شدم
خودم از دست خودم آه خدا خسته شدم
. -
که دیشب از بلندای ایوان
فردی به یادِ چشمانت پرید
حالا سقوط کرده به اعماقم
مردی که در نگاه تو زندانی ست... -
ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیم
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم
چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم
از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم
ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم
از نمک آسوده ایم از ناز مرهم فارغیم
سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم
از غم زنگار و از اندیشه نم فارغیم
نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال
ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم
هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او
با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم
🪴صائب تبریزی🪴
-
قطع قلم به قیمت نان میکنی رفیق
این خط و این نشان که زیان میکنی رفیق
گیرم دراین میان دکه دکان میکنی
یا که گیرم به نوایی رسیده ای رفیق
روزی که زین به پشتت افتد
حیرت ز کار و بار جهان میکنی رفیق
تیر و کمان که بدستت اوفتد،هوش دار
سیب است یا سر است نشان میکنی رفیق
روزی که آفتاب حقیقت برون اید
سر در کدامین برف نهان میکنی رفیق؟؟؟ -
گر آتش است یارت تو برو در او همیسوز
به شب فراق سوزان تو چو شمع باش تا روز
تو مخالفت همیکش تو موافقت همیکن
چو لباس تو درانند تو لباس وصل میدوز
به موافقت بیابد تن و جان سماع جانی
ز رباب و دف و سرنا و ز مطربان درآموز
به میان بیست مطرب چو یکی زند مخالف
همه گم کننده ره را چو ستیزه شد قلاوز
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
/مولانا/
-
صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِهای از گیسوی مُعَنبَر دوستبه جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سویِ من آری پیامی از برِ دوستو گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برایِ دیده بیاور غباری از درِ دوستمنِ گدا و تمنایِ وصلِ او هیهات
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوستدل صِنوبَریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبرِ دوستاگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوستچه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین غلام و چاکر دوستغزل 61
-
دست تقدیر گر نویسد سرنوشت
هر یکی جایش بود اندر بهشت
چون ندارد اختیار از کار خود
پس نشاید عدل و داد اندر سرشت
. -
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود -
تویی که ناب ترین فصل هر کتاب منی
شروع وسوسه انگیز شعر ناب منیمن آن سکوت شکسته در آسمان توام
و تو درآمد دنیا و آفتاب منیچقدر هجمه ی تشویش بی تو بودن ها
تویی که نقطه ی پایان اضطراب منیبرای زندگی ی بی جواب و تکراری
به موقع آمدی و بهترین جواب منیروان در اوج خیالم چو رود می مانی
همیشه جاری و مانا در عمق خواب منینفس پس از گذرت از حساب می افتد
و تو دلیل نفس های بی حساب منیرها مکن غزلم را همیشه با من باش
که ختم خاطره انگیزه شعر ناب منیبچه ها شما هم وقتی شعر میگید دل تنگ میشید مثل من؟
-
Narges Azadmanesh دانش آموزان آلاء دهم ریاضی بچه های همخوانیreplied to علیرضا تمدنی on آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
مثلِ عکسِ رخِ مهتاب
که افتاده در آب
در دلم هستی و بینِ من و تو فاصله هاست... -
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر لذت نفس، لذت نخوانی
-
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
-
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی