-
-
به کوی میکده هر سالِکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانستزمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازیِ عالم در این کُلَه دانستبر آستانهٔ میخانه هر که یافت رهی
ز فیضِ جامِ می اسرار خانقه دانستهر آن که رازِ دو عالم ز خطِ ساغر خواند
رموزِ جامِ جم از نقشِ خاکِ ره دانستورای طاعتِ دیوانگان ز ما مطلب
که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گنه دانستدلم ز نرگسِ ساقی امان نخواست به جان
چرا که شیوهٔ آن تُرک دل سیه، دانستز جورِ کوکبِ طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانستحدیثِ حافظ و ساغر که میزند پنهان
چه جایِ محتسب و شَحنه، پادشه دانستبلندمرتبه شاهی که نُه رواق سِپهر
نمونهای ز خَمِ طاقِ بارگه دانستغزل 47
-
این پست پاک شده!
-
نتوان دلِ شاد را به غم فرسودن
وقتِ خوش خود به سنگِ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودنعمر خیام
-
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادهست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بیدل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
...
-
این پست پاک شده!
-
هرچه در فهم تو آید...
آن بود مفهوم تو...
#عطار -
_در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا
وز قدِ بلندِ او بالای صنوبر پست
"آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست !
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست !"
شمع دل دمسازم، بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان، برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد، در گیسوی او پیچید
ور وَسمه کمانکش گشت، در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عمرِ شدهٔ حافظ
هر چند که ناید باز، تیری که بشد از شست
حافظ!
-
تو مرا آزردی ...
که خودم کوچ کنم از شهرت ،
تو خیالت راحت !
می روم از قلبت ،
می شوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود می گویی: باز می آید و می سوزد از این عشق ولی ...
بر نمی گردم ، نه !
می روم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد ...
عشق زیباست و حرمت دارد ...
#سهراب -
اگر این سطح پر از آدمهاست
پس چرا این همه دلها تنهاست؟
بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست
چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند
همه در جمع ولی تنهایند
من که در تردیدم تو چطور؟
نکند هیچکسی اینجا نیست
گفته بود آن شاعر :
هر که خود تربیت خود نکند حیوان است
آدم آنست که او را پدر ومادر نیست
من به آمار،به این جمع
و به این سطح که گویند پر از آدمهاست مشکوکم
نکند هیچکسی اینجا نیست
من به آمار زمین مشکوکم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟
من که می گویم نیست
هر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست
یا که رنجور و غریب
خسته ومانده ودر مانده براه
پای در بند و اسیر
سرنگون مانده به چاه
خسته وچشم به راه
تا که یک آدم از آنجا برسد
همه آن جا هستند
هیچکس آن جا نیست
وای از تنهایی
همه آن جا هستند
هیج کس آنجا نیست
هیچکس با او نیست
هیچکس هیچکس
من به آمار زمین مشکوکم
چه عجب چیزی گفت
چه شکر حرفی زد
گفت:من تنهایم
هیچکس اینجا نیست
گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
بر لب کلبه ی محصور وجود
من در این خلوت خاموش سکوت
اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم
اگر از هجر تو آهی نکشم
اندر این تنهایی
به خدا می شکنم به خدا می شکنم
من به آمار زمین شک دارم
چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟
#سهراب -
یادش بخیر بچگیام؛ شیطنتو دلخوشیام!
مشقو کتابو مدرسه…
جدولِ ضرب و هندسه
تصمیم کبری و انار! ترانه های موندگار…
به یاد اون خاطره ها، چه زود گذشت بچگیام!باز باران با ترانه… با گوهرهای فراوان…
میخورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران؛ گردشِ یک روز دیرینتوی جنگلهای گیلان؛ شاد و خوشحالو غزل خوان…
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم! زیر بارون…
کودکِ خوشحال دیروز؛ غرق در غم های امروز!
یاد باران رفته از یاد؛ آرزوها رفته بر باد…
باز باران با ترانه؛ با گوهرهای فراوان…
باز باران با ترانه؛ شایدم گم کرده خانه! -
از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی
اوراقِ وجودِ ما همی گردد طِی
مِی خور، مَخور اندوه که فرمود حکیم
غمهای جهان چو زهر و تریاقش مِیخیام
-
گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
#مولوی -
شنیدهاید که آسایش بزرگان چیست:
برای خاطر بیچارگان نیاسودنبکاخ دهر که آلایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودنهمی ز عادت و کردار زشت کم کردن
هماره بر صفت و خوی نیک افزودنز بهر بیهده، از راستی بری نشدن
برای خدمت تن، روح را نفرسودنبرون شدن ز خرابات زندگی هشیار
ز خود نرفتن و پیمانهاي نپیمودنرهی که گمرهیش در پی است نسپردن
دریکه فتنهاش اندر پس است نگشودن
#پروین -
شادمانی مکن که دشمن مرد
توهم ازمرگ جان نخواهی برد
سعدی.. استاد سخن