Your browser does not seem to support JavaScript. As a result, your viewing experience will be diminished, and you have been placed in read-only mode.
Please download a browser that supports JavaScript, or enable it if it's disabled (i.e. NoScript).
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید روا داری که من بلبل، چو بوتیفار بنشینم
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند تو نگر تا چه حد است مکان آدمیت!
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
ای آن که طلب کار خدایی، به خود آ از خود بطلب، کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا اقرار بیاری به خداییّ خدا
“شاه نعمت الله ولی”