-
سلام به دانش آموزای آلاء
خب قراره تو این تایپک یه رمان گروهی با هم بنویسیم حالا برای پایانش هم بعدا فکر میکنیم
رمان نوشتن اینجا اینجوریه
الان من یه متنی رو مینویسم ! هر کی وارد تایپک شد و خواست چیزی بنویسه باید این متنو ادامه بده
فقط : تایپک رو به حاشیه نبرید !!! !!! !!! !!! !!!
و همچنین داستان رو
%(#ff0000)[+] داستانو بخونید و مطالب بقیه دوستان رو دنبال کنید بعد داستان رو ادامه بدید
دوستان عزیز خیلی هم متنتونو طولانی نکنید
شخصیت اصلی داستان هم دختره !
@دانش-آموزان-آلاء -
-
این پست پاک شده!
-
وازان اتاق تاریک سایه ای به سمتش حرکت میکرد که میگفت کمک ! کمکم کنید
-
اماهنوز اون صداهارو میشنید .ودیدی که سایه از بغل تی وی رد شد وچمانش گشاد وگشادترمیشد .آری اوهمان کودکی بود که فکرمیکرد درخیالاتش است .اوبرگشته بود
-
دیگر خیالاتش هم واقعی شده بودند..
حتی دختر بچهای تی وی هم رنگ چهره او را گرفته بودند
تی وی رو خاموش کرد
به مهسا زنگ زد و گفت:مهسا کابوسا ولم نمیکنن .خسته شدم خسته ......
مهسا:حاضر شو میام دنبالت دختر! یکم هوا بخوری.من تا ۳۰ مین دیگه اونجام. -
چقد بچه ها هنرمندن
-
مهسادنبالش آمد اما هنوز حس میکرد کسی همراه اوست وپی درپی دنبالش میکند .قضیه رابرای مهسا تعریف کرد کمی ارامترشد .به خانه برگشت وسرش رابربالشت گذاشت وچشمهایش روبه سقف خیره شد.اتفاقات دیشب را درذهن خود مرور کرد.ان فریاد ها وکمک ها درگوشش میپیچید. گویا ان دخترک کمک میخاست.
-
@mahdis127
-
کم کم پلک هایش روی هم افتادند و خواب او را در اغوش گرفت. دخترک به هیچ وجه از او دل نمیکند و این بار به وضوح او را مخاطب قرار میداد و با صدای عجیبی بارها و بارها نام او را صدا میزد : آمین ... آمین...
-
@mahdis127 در نوشتن رمان گروهی توسط دانش آموزان آلا گفته است:
_MILAD_ خب پس بذارین مهدیس ،خیلی قشنگ میشه
شرمنده باید خودتون ادامه میدادین داستانو تا اسمو دختره رو انتخاب کنید...
-
آمین...آمین...
با تکان های دستی همراه با صدا زدن های ممتد ذهنش هوشیار شد .
چشم هایش را باز کرد و به شخص پیش رویش زل زد تا او را به خاطر بیاورد... -
sky daughter در نوشتن رمان گروهی توسط دانش آموزان آلا گفته است:
آمین...آمین...
با تکان های دستی همراه با صدا زدن های ممتد ذهنش هوشیار شد .
چشم هایش را باز کرد و به شخص پیش رویش زل زد تا او را به خاطر بیاورد...چشامانش باز شد و همان دخترک را دید که در آغوشش خوابیده بود و دوستش شکیلا نیز در کنار دخترک وایستاده بود
دخترک گقت: -
دخترک گفت
شکیلا دارم درست میبینم چیزی که من میبینم توهم میبینی
دخترک تمام حواس مهسا را به خودش جلب کرد بین خواب وبیداری محو شد ترس از دختر وترس از حرفاهای دوستش اورا سراسیمه وآشفته کرد وراهی جز فرار برایش نمانده بود
در تاریکی شب دوان دوان نفس زنان باصدایی پراز خس خس و آشوب که باسوز آسمان شب همراه بود.....