هرچی تو دلته بریز بیرون 2
-
@FarZanehh در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
دکتر علی نقطه ضعف منم اینه
بیشتر رو تست زدن مشکل دارن
-
unaccustomed شما سوگل خانوم هستین
gooli77 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unaccustomed شما سوگل خانوم هستین
بعله -
فقط یکم آرامش
فقط یه بهونه واسه ادامه
فقط یکم امید
خدا
صدام میرسه اون بالاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
-
gooli77 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unaccustomed شما سوگل خانوم هستین
بعلهunaccustomed خوفی عزیز جان
-
فقط یکم آرامش
فقط یه بهونه واسه ادامه
فقط یکم امید
خدا
صدام میرسه اون بالاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
rose77 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
فقط یکم آرامش
فقط یه بهونه واسه ادامه
فقط یکم امید
خدا
صدام میرسه اون بالاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
گل من انگیزه آبندته خودتی خانوادته خداهس ولی تاتوحرکت نکنی چیزی نمیشه
-
میگم بچه ها
چه نویسنده های خوبی داریم تو انجمن
خیلی پیش اومده دیدم بچه ها متنای خیلی قشنگی مینویسن
اسم همشون یادم نیس
ولی خواستم بگم دمشون گرم
کاش این استعداد رو پرورش بدنVezra در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
میگم بچه ها
چه نویسنده های خوبی داریم تو انجمن
خیلی پیش اومده دیدم بچه ها متنای خیلی قشنگی مینویسن
اسم همشون یادم نیس
ولی خواستم بگم و دمشون گرم
کاش این استعداد رو پرورش بدننویسندگی یه تخیل قوی میخواد
-
Vezra در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
میگم بچه ها
چه نویسنده های خوبی داریم تو انجمن
خیلی پیش اومده دیدم بچه ها متنای خیلی قشنگی مینویسن
اسم همشون یادم نیس
ولی خواستم بگم و دمشون گرم
کاش این استعداد رو پرورش بدننویسندگی یه تخیل قوی میخواد
دکتر علی در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
Vezra در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
میگم بچه ها
چه نویسنده های خوبی داریم تو انجمن
خیلی پیش اومده دیدم بچه ها متنای خیلی قشنگی مینویسن
اسم همشون یادم نیس
ولی خواستم بگم و دمشون گرم
کاش این استعداد رو پرورش بدننویسندگی یه تخیل قوی میخواد
نویسنذگی همش تخیل نیست
-
unaccustomed خوفی عزیز جان
gooli77 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unaccustomed خوفی عزیز جان
اره خوبم..مخصوصا بااین خواننده ای ک توگوشم زوزه میکشه
-
بچه ها شبتون فضایی و اینا
-
romisa در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
دکتر علی در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
Vezra در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
میگم بچه ها
چه نویسنده های خوبی داریم تو انجمن
خیلی پیش اومده دیدم بچه ها متنای خیلی قشنگی مینویسن
اسم همشون یادم نیس
ولی خواستم بگم و دمشون گرم
کاش این استعداد رو پرورش بدننویسندگی یه تخیل قوی میخواد
نویسنذگی همش تخیل نیست
منم نگفتم فقط
ولی کسی که یه تخیل خوب داشته باشه میتونه قوی باشه تو نویسندگی -
دلم می خواهد خانه ی خدا را پیدا کنم
دست روی زنگش بگذارم
تا باز کرد
در آغوشش خالی کنم همه ی این حرف ها را!
-
اتوبوس ایستاد.شاگرد شوفر زوری به صدایش داد و گفت:«یه ربع نماز،ناهار،دسشویی.»مرد چاقی که ظاهری اتوکشیده و شیک داشت و جلوی اتوبوس نشسته بود،گفت:«تو یه ربع نمیشه حتی یکی از این کارا رو درستودرمون،طوری که به دل آدم بچسبه انجام داد؛چه برسه هر سه تا رو باهم.»شاگرد شوفر به حرف مرد چاق محل نگذاشت.مرد چاق موقع پیاده شدن به شاگرد شوفر گفت:«من غذا خوردم؛با نماز و دسشویی هم میونهی خوبی ندارم.بذار بشینم تو اتوبوس.»شاگرد شوفر دستمال آبی رنگ کثیفی دستش گرفته بود و داشت شیشهی جلوی اتوبوس را تمیز میکرد. رو به مرد چاق کرد و با لحن تندی به او گفت:«نمیشه آقا.درِ اتوبوسو باید قفل کنم.اگه چیزی گم بشه،شما جواب مردمو میدی؟»مرد چاق جواب جوانک را نداد و از اتوبوس فاصله گرفت.چند متر آن طرفتر،چند نفر حلقه زده بودند.مرد چاق به طرف آنجا رفت تا سروگوشی آب بدهد.مرد ژندهپوشی وسط حلقه،روی زمین نشسته بود و چهار کارت در دست داشت.کارتها را بالا آورد،رو به مردم گرفت و پشت آنها را نشان داد.پشت همهی کارتها سفید بود،به جز یکی که سیاه بود.کارتها را روی زمین گذاشت و با چند حرکت ساده آنها را جابهجا کرد و از تماشاگران خواست که کارت سیاه را حدس بزنند.همه بعد از کمی تأمّل کارت سوم را نشان دادند.او کارت را برگرداند.درست بود.دوباره کارتها را به هم زد.کمی سریعتر از قبل،ولی حدسزدنش باز هم کار سختی نبود.دوباره از تماشاگران خواست که کارت سیاه را نشان دهند.اکثراً کارت اول را انتخاب کردند،اما این بار ژندهپوش کارت را برنگرداند.سرش را بالا آورد و با چشمان نسبتاً لوچش،جمع را مجذوب خود کرد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«سرِ چند؟»مرد چاق با تعجب پرسید:«چی چند؟!»مرد ژندهپوش حوصلهی توضیح دادن را نداشت.رو به جمع کرد و دوباره پرسید:«سر چند؟»و ادامه داد:«دو هزار تومن خوبه؟»مرد جوانی از میان جمع جلو آمد و گفت:«دو تومن خوبه؛هستم»ژندهپوش دست در جیبش کرد و یک مشت پول کهنه و مچاله درآورد و یک دو هزار تومانی وسط گذاشت.جوان هم دو تومان به ژندهپوش داد.ژنده پوش کارت را برگرداند.درست بود.کارت اول سیاه بود.جوان دو تومان کاسب شده بود.پول را گرفت و رفت و ادامه نداد.ژندهپوش شاکی شد و زیر لب غر زد.دوباره کارتها را به هم زد و به همان سادگی روی زمین ریخت.مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود،قبل از آنکه ژندهپوش چیزی بگوید با اشتیاق گفت:«کارت چاهارم»و باز قبل از آنکه حرفی زده شود گفت:«سر پنج تومن»و دست در جیب بغل کتش کرد و یک دسته پنج تومانی درآورد و یک پنج تومانی بیرون کشید.ژنده پوش گفت:«زود راه افتادی!»و از سر رضایت لبخندی زد که دندانهای یک در میان و کج و کولهاش به راحتی دیده میشد.بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«پنج تومن زیاد نیست؟»مرد چاق گفت:«دبّه در نیار دیگه؛بذار وسط!»ژندهپوش رو به مرد چاق کرد وگفت:«اهل بازی هستی یا تو هم ول میکنی میری، هستی تا پنج تا بازی؟»مرد چاق با اطمینان گفت:«آره؛آره هستم.»ژندهپوش کارت را برگرداند.
باخته بود.تماشاگران کف زدند.مرد چاق بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد:«سر ده تومن»ژندهپوش هم از قیمت پیشنهادی راضی بود.ژندهپوش داشت کارتها را به هم میزد که سَروکلّهی جوانی که دو تومان برده بود،با لپهای باد کرده و ساندویچ به دست پیدا شد و گفت:«دستت درد نکنه،یه بچه یتیمو سیر کردی.»چهرهی ژندهپوش در هم رفت.مرد چاق و ژندهپوش ادامه دادند.سرعت بازی زیاد شده بود و قیمتها هم بالا و پایین میشد.بازی از پنج دفعه هم گذشت.مرد چاق و ژندهپوش با هم توافق کردند که پنج بار دیگر بازی کنند.ژندهپوش بیشتر باخته بود.شانس،بیشتر با مرد چاق یار بود.تعداد تماشاگران زیاد و زیادتر میشد.بعد از گذشت چند بازی،ژندهپوش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:«باز هم بازی کنیم؟» مرد چاق با خوشحالی جواب داد:«آره،حتماً.»ژندهپوش گفت:«بازی آخر؟»مرد چاق سرش را به نشانهی رضایت تکان داد. ژندهپوش گفت:«میدونی چیه؟تو بازی آخر ما زنگیِ زگیایم،یا رومیِ رومیم.» مرد چاق که نفهمید منظورش چیست،پرسید:«خب،یعنی چی؟»ژندهپوش گفت:«یعنی بازی آخر هر چی داریم،میذاریم وسط.»مرد چاق جا خورد و برای آنکه کم نیاورد،خودش را جمع و جور کرد و گفت:«هستم داداش؛بذار وسط.»ژنده پوش گفت:«بذار ببینم چقدر دارم.»و کیف چرمی پارهاش را به سمت خود کشید و زیپ بغل کیف را به اندازهای که یک دست داخل برود،باز کرد و یک مشت پول بیرون آورد و پولها را شمرد.دویست و هشتاد و سه تومان شد.مرد چاق گفت:«من سیصد تومن میذارم؛بقیهاش هم مهم نیس.»ژندهپوش کارتها را برداشت و خیلی سادهتر از قبل به هم زد که همه برایش تأسف خوردند. به محض اینکه کارش تمام شد،تماشاگران که طاقت ساکت بودن را نداشتند،این بار درِگوشی و با اشاره،مرد چاق را کمک نکردند و سر و صدای همه بلند شد.همه یک رأی داشتند،کارت اول.ژندهپوش برخلاف دفعات قبل خیلی شاکی شد و با صورت در هم رفته داد زد:«آقایون باشعور!اگه مردید،خودتون بازی کنید،اگه هم مردونگی ندارید،حرف اضافی موقوف.»بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«کدوم؟»مرد چاق گفت:«کارت اول»ژندهپوش گفت:«انتخاب خودتو بگو؛میخوای دوباره بُر بزنم؟» مرد چاق مثل اسپند روی آتش از جا پرید و داد زد:«چیچی رو دوباره بُر بزنم!برگردون بینم! به من چه بقیه فضولی کردن؟»ژندهپوش گفت:«خود دانی.»و بی معطّلی کارت را برگرداند.مرد چاق خشکش زد.کارت اول سفید بود.تماشاگران آهسته پراکنده شدند و در غم مرد چاق شریک نشدند. ژندهپوش چنگی به پولها زد و زیپ کیفش را باز کرد،آن هم تا ته،و تا یخ مرد چاق باز نشده بود،پولها را داخل کیف ریخت.داخل کیف پر از پول و تراولهای رنگارنگ بود.مرد چاق به خودش آمد،تا خواست حرفی بزند،ژندهپوش زیپ کیف را کشید و رفت.مرد چاق داد زد:«بیا یه بار دیگه بازی کنیم،فقط یه بار.»ژندهپوش حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.مرد چاق خواست بدود دنبالش که شاگرد شوفر داد زد:«آقا،بدو بیا بالا!همه منتظر شمان.معرکه گرفتی؟بدو دیر شد بابا.»مرد چاق چارهای جز سوارشدن نداشت.بالا که رفت،دید آن جوانی که دو هزار تومان برده بود،نیشش تا بناگوش باز است و میخندد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«همه رو باختی؟طمع کردی.
من هفتهی پیش یکی دیگه رو دیدم که اینجوری باخت.به همون ساندویچ باید قانع باشی.»و باز خندید. مرد چاق با بی محلّی رد شد و رفت کنار پنجره نشست.شاگرد شوفر فرمان میداد تا اتوبوس سر و ته شود.قبل از اینکه به سمت اتوبوس برود،فوراً به سمت ژندهپوش رفت و یک پنج تومانی از او گرفت و سوار شد.اتوبوس با غرش به راه افتاد.چند نفر از تماشاگران معرکه هم نزد ژندهپوش رفتند و چیزهایی از او گرفتند.اتوبوس دیگری از راه رسید.ژندهپوش همان جا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرد -
romisa در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
دکتر علی در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
Vezra در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
میگم بچه ها
چه نویسنده های خوبی داریم تو انجمن
خیلی پیش اومده دیدم بچه ها متنای خیلی قشنگی مینویسن
اسم همشون یادم نیس
ولی خواستم بگم و دمشون گرم
کاش این استعداد رو پرورش بدننویسندگی یه تخیل قوی میخواد
نویسنذگی همش تخیل نیست
منم نگفتم فقط
ولی کسی که یه تخیل خوب داشته باشه میتونه قوی باشه تو نویسندگیدکتر علی در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
romisa در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
دکتر علی در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
Vezra در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
میگم بچه ها
چه نویسنده های خوبی داریم تو انجمن
خیلی پیش اومده دیدم بچه ها متنای خیلی قشنگی مینویسن
اسم همشون یادم نیس
ولی خواستم بگم و دمشون گرم
کاش این استعداد رو پرورش بدننویسندگی یه تخیل قوی میخواد
نویسنذگی همش تخیل نیست
منم نگفتم فقط
ولی کسی که یه تخیل خوب داشته باشه میتونه قوی باشه تو نویسندگیولی گفتن واقعیت ها هم خیلی قشنگه
هرچند تلخ باشه -
اتوبوس ایستاد.شاگرد شوفر زوری به صدایش داد و گفت:«یه ربع نماز،ناهار،دسشویی.»مرد چاقی که ظاهری اتوکشیده و شیک داشت و جلوی اتوبوس نشسته بود،گفت:«تو یه ربع نمیشه حتی یکی از این کارا رو درستودرمون،طوری که به دل آدم بچسبه انجام داد؛چه برسه هر سه تا رو باهم.»شاگرد شوفر به حرف مرد چاق محل نگذاشت.مرد چاق موقع پیاده شدن به شاگرد شوفر گفت:«من غذا خوردم؛با نماز و دسشویی هم میونهی خوبی ندارم.بذار بشینم تو اتوبوس.»شاگرد شوفر دستمال آبی رنگ کثیفی دستش گرفته بود و داشت شیشهی جلوی اتوبوس را تمیز میکرد. رو به مرد چاق کرد و با لحن تندی به او گفت:«نمیشه آقا.درِ اتوبوسو باید قفل کنم.اگه چیزی گم بشه،شما جواب مردمو میدی؟»مرد چاق جواب جوانک را نداد و از اتوبوس فاصله گرفت.چند متر آن طرفتر،چند نفر حلقه زده بودند.مرد چاق به طرف آنجا رفت تا سروگوشی آب بدهد.مرد ژندهپوشی وسط حلقه،روی زمین نشسته بود و چهار کارت در دست داشت.کارتها را بالا آورد،رو به مردم گرفت و پشت آنها را نشان داد.پشت همهی کارتها سفید بود،به جز یکی که سیاه بود.کارتها را روی زمین گذاشت و با چند حرکت ساده آنها را جابهجا کرد و از تماشاگران خواست که کارت سیاه را حدس بزنند.همه بعد از کمی تأمّل کارت سوم را نشان دادند.او کارت را برگرداند.درست بود.دوباره کارتها را به هم زد.کمی سریعتر از قبل،ولی حدسزدنش باز هم کار سختی نبود.دوباره از تماشاگران خواست که کارت سیاه را نشان دهند.اکثراً کارت اول را انتخاب کردند،اما این بار ژندهپوش کارت را برنگرداند.سرش را بالا آورد و با چشمان نسبتاً لوچش،جمع را مجذوب خود کرد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«سرِ چند؟»مرد چاق با تعجب پرسید:«چی چند؟!»مرد ژندهپوش حوصلهی توضیح دادن را نداشت.رو به جمع کرد و دوباره پرسید:«سر چند؟»و ادامه داد:«دو هزار تومن خوبه؟»مرد جوانی از میان جمع جلو آمد و گفت:«دو تومن خوبه؛هستم»ژندهپوش دست در جیبش کرد و یک مشت پول کهنه و مچاله درآورد و یک دو هزار تومانی وسط گذاشت.جوان هم دو تومان به ژندهپوش داد.ژنده پوش کارت را برگرداند.درست بود.کارت اول سیاه بود.جوان دو تومان کاسب شده بود.پول را گرفت و رفت و ادامه نداد.ژندهپوش شاکی شد و زیر لب غر زد.دوباره کارتها را به هم زد و به همان سادگی روی زمین ریخت.مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود،قبل از آنکه ژندهپوش چیزی بگوید با اشتیاق گفت:«کارت چاهارم»و باز قبل از آنکه حرفی زده شود گفت:«سر پنج تومن»و دست در جیب بغل کتش کرد و یک دسته پنج تومانی درآورد و یک پنج تومانی بیرون کشید.ژنده پوش گفت:«زود راه افتادی!»و از سر رضایت لبخندی زد که دندانهای یک در میان و کج و کولهاش به راحتی دیده میشد.بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«پنج تومن زیاد نیست؟»مرد چاق گفت:«دبّه در نیار دیگه؛بذار وسط!»ژندهپوش رو به مرد چاق کرد وگفت:«اهل بازی هستی یا تو هم ول میکنی میری، هستی تا پنج تا بازی؟»مرد چاق با اطمینان گفت:«آره؛آره هستم.»ژندهپوش کارت را برگرداند.
باخته بود.تماشاگران کف زدند.مرد چاق بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد:«سر ده تومن»ژندهپوش هم از قیمت پیشنهادی راضی بود.ژندهپوش داشت کارتها را به هم میزد که سَروکلّهی جوانی که دو تومان برده بود،با لپهای باد کرده و ساندویچ به دست پیدا شد و گفت:«دستت درد نکنه،یه بچه یتیمو سیر کردی.»چهرهی ژندهپوش در هم رفت.مرد چاق و ژندهپوش ادامه دادند.سرعت بازی زیاد شده بود و قیمتها هم بالا و پایین میشد.بازی از پنج دفعه هم گذشت.مرد چاق و ژندهپوش با هم توافق کردند که پنج بار دیگر بازی کنند.ژندهپوش بیشتر باخته بود.شانس،بیشتر با مرد چاق یار بود.تعداد تماشاگران زیاد و زیادتر میشد.بعد از گذشت چند بازی،ژندهپوش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:«باز هم بازی کنیم؟» مرد چاق با خوشحالی جواب داد:«آره،حتماً.»ژندهپوش گفت:«بازی آخر؟»مرد چاق سرش را به نشانهی رضایت تکان داد. ژندهپوش گفت:«میدونی چیه؟تو بازی آخر ما زنگیِ زگیایم،یا رومیِ رومیم.» مرد چاق که نفهمید منظورش چیست،پرسید:«خب،یعنی چی؟»ژندهپوش گفت:«یعنی بازی آخر هر چی داریم،میذاریم وسط.»مرد چاق جا خورد و برای آنکه کم نیاورد،خودش را جمع و جور کرد و گفت:«هستم داداش؛بذار وسط.»ژنده پوش گفت:«بذار ببینم چقدر دارم.»و کیف چرمی پارهاش را به سمت خود کشید و زیپ بغل کیف را به اندازهای که یک دست داخل برود،باز کرد و یک مشت پول بیرون آورد و پولها را شمرد.دویست و هشتاد و سه تومان شد.مرد چاق گفت:«من سیصد تومن میذارم؛بقیهاش هم مهم نیس.»ژندهپوش کارتها را برداشت و خیلی سادهتر از قبل به هم زد که همه برایش تأسف خوردند. به محض اینکه کارش تمام شد،تماشاگران که طاقت ساکت بودن را نداشتند،این بار درِگوشی و با اشاره،مرد چاق را کمک نکردند و سر و صدای همه بلند شد.همه یک رأی داشتند،کارت اول.ژندهپوش برخلاف دفعات قبل خیلی شاکی شد و با صورت در هم رفته داد زد:«آقایون باشعور!اگه مردید،خودتون بازی کنید،اگه هم مردونگی ندارید،حرف اضافی موقوف.»بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«کدوم؟»مرد چاق گفت:«کارت اول»ژندهپوش گفت:«انتخاب خودتو بگو؛میخوای دوباره بُر بزنم؟» مرد چاق مثل اسپند روی آتش از جا پرید و داد زد:«چیچی رو دوباره بُر بزنم!برگردون بینم! به من چه بقیه فضولی کردن؟»ژندهپوش گفت:«خود دانی.»و بی معطّلی کارت را برگرداند.مرد چاق خشکش زد.کارت اول سفید بود.تماشاگران آهسته پراکنده شدند و در غم مرد چاق شریک نشدند. ژندهپوش چنگی به پولها زد و زیپ کیفش را باز کرد،آن هم تا ته،و تا یخ مرد چاق باز نشده بود،پولها را داخل کیف ریخت.داخل کیف پر از پول و تراولهای رنگارنگ بود.مرد چاق به خودش آمد،تا خواست حرفی بزند،ژندهپوش زیپ کیف را کشید و رفت.مرد چاق داد زد:«بیا یه بار دیگه بازی کنیم،فقط یه بار.»ژندهپوش حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.مرد چاق خواست بدود دنبالش که شاگرد شوفر داد زد:«آقا،بدو بیا بالا!همه منتظر شمان.معرکه گرفتی؟بدو دیر شد بابا.»مرد چاق چارهای جز سوارشدن نداشت.بالا که رفت،دید آن جوانی که دو هزار تومان برده بود،نیشش تا بناگوش باز است و میخندد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«همه رو باختی؟طمع کردی.
من هفتهی پیش یکی دیگه رو دیدم که اینجوری باخت.به همون ساندویچ باید قانع باشی.»و باز خندید. مرد چاق با بی محلّی رد شد و رفت کنار پنجره نشست.شاگرد شوفر فرمان میداد تا اتوبوس سر و ته شود.قبل از اینکه به سمت اتوبوس برود،فوراً به سمت ژندهپوش رفت و یک پنج تومانی از او گرفت و سوار شد.اتوبوس با غرش به راه افتاد.چند نفر از تماشاگران معرکه هم نزد ژندهپوش رفتند و چیزهایی از او گرفتند.اتوبوس دیگری از راه رسید.ژندهپوش همان جا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرددکتر علی در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
اتوبوس ایستاد.شاگرد شوفر زوری به صدایش داد و گفت:«یه ربع نماز،ناهار،دسشویی.»مرد چاقی که ظاهری اتوکشیده و شیک داشت و جلوی اتوبوس نشسته بود،گفت:«تو یه ربع نمیشه حتی یکی از این کارا رو درستودرمون،طوری که به دل آدم بچسبه انجام داد؛چه برسه هر سه تا رو باهم.»شاگرد شوفر به حرف مرد چاق محل نگذاشت.مرد چاق موقع پیاده شدن به شاگرد شوفر گفت:«من غذا خوردم؛با نماز و دسشویی هم میونهی خوبی ندارم.بذار بشینم تو اتوبوس.»شاگرد شوفر دستمال آبی رنگ کثیفی دستش گرفته بود و داشت شیشهی جلوی اتوبوس را تمیز میکرد. رو به مرد چاق کرد و با لحن تندی به او گفت:«نمیشه آقا.درِ اتوبوسو باید قفل کنم.اگه چیزی گم بشه،شما جواب مردمو میدی؟»مرد چاق جواب جوانک را نداد و از اتوبوس فاصله گرفت.چند متر آن طرفتر،چند نفر حلقه زده بودند.مرد چاق به طرف آنجا رفت تا سروگوشی آب بدهد.مرد ژندهپوشی وسط حلقه،روی زمین نشسته بود و چهار کارت در دست داشت.کارتها را بالا آورد،رو به مردم گرفت و پشت آنها را نشان داد.پشت همهی کارتها سفید بود،به جز یکی که سیاه بود.کارتها را روی زمین گذاشت و با چند حرکت ساده آنها را جابهجا کرد و از تماشاگران خواست که کارت سیاه را حدس بزنند.همه بعد از کمی تأمّل کارت سوم را نشان دادند.او کارت را برگرداند.درست بود.دوباره کارتها را به هم زد.کمی سریعتر از قبل،ولی حدسزدنش باز هم کار سختی نبود.دوباره از تماشاگران خواست که کارت سیاه را نشان دهند.اکثراً کارت اول را انتخاب کردند،اما این بار ژندهپوش کارت را برنگرداند.سرش را بالا آورد و با چشمان نسبتاً لوچش،جمع را مجذوب خود کرد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«سرِ چند؟»مرد چاق با تعجب پرسید:«چی چند؟!»مرد ژندهپوش حوصلهی توضیح دادن را نداشت.رو به جمع کرد و دوباره پرسید:«سر چند؟»و ادامه داد:«دو هزار تومن خوبه؟»مرد جوانی از میان جمع جلو آمد و گفت:«دو تومن خوبه؛هستم»ژندهپوش دست در جیبش کرد و یک مشت پول کهنه و مچاله درآورد و یک دو هزار تومانی وسط گذاشت.جوان هم دو تومان به ژندهپوش داد.ژنده پوش کارت را برگرداند.درست بود.کارت اول سیاه بود.جوان دو تومان کاسب شده بود.پول را گرفت و رفت و ادامه نداد.ژندهپوش شاکی شد و زیر لب غر زد.دوباره کارتها را به هم زد و به همان سادگی روی زمین ریخت.مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود،قبل از آنکه ژندهپوش چیزی بگوید با اشتیاق گفت:«کارت چاهارم»و باز قبل از آنکه حرفی زده شود گفت:«سر پنج تومن»و دست در جیب بغل کتش کرد و یک دسته پنج تومانی درآورد و یک پنج تومانی بیرون کشید.ژنده پوش گفت:«زود راه افتادی!»و از سر رضایت لبخندی زد که دندانهای یک در میان و کج و کولهاش به راحتی دیده میشد.بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«پنج تومن زیاد نیست؟»مرد چاق گفت:«دبّه در نیار دیگه؛بذار وسط!»ژندهپوش رو به مرد چاق کرد وگفت:«اهل بازی هستی یا تو هم ول میکنی میری، هستی تا پنج تا بازی؟»مرد چاق با اطمینان گفت:«آره؛آره هستم.»ژندهپوش کارت را برگرداند.
باخته بود.تماشاگران کف زدند.مرد چاق بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد:«سر ده تومن»ژندهپوش هم از قیمت پیشنهادی راضی بود.ژندهپوش داشت کارتها را به هم میزد که سَروکلّهی جوانی که دو تومان برده بود،با لپهای باد کرده و ساندویچ به دست پیدا شد و گفت:«دستت درد نکنه،یه بچه یتیمو سیر کردی.»چهرهی ژندهپوش در هم رفت.مرد چاق و ژندهپوش ادامه دادند.سرعت بازی زیاد شده بود و قیمتها هم بالا و پایین میشد.بازی از پنج دفعه هم گذشت.مرد چاق و ژندهپوش با هم توافق کردند که پنج بار دیگر بازی کنند.ژندهپوش بیشتر باخته بود.شانس،بیشتر با مرد چاق یار بود.تعداد تماشاگران زیاد و زیادتر میشد.بعد از گذشت چند بازی،ژندهپوش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:«باز هم بازی کنیم؟» مرد چاق با خوشحالی جواب داد:«آره،حتماً.»ژندهپوش گفت:«بازی آخر؟»مرد چاق سرش را به نشانهی رضایت تکان داد. ژندهپوش گفت:«میدونی چیه؟تو بازی آخر ما زنگیِ زگیایم،یا رومیِ رومیم.» مرد چاق که نفهمید منظورش چیست،پرسید:«خب،یعنی چی؟»ژندهپوش گفت:«یعنی بازی آخر هر چی داریم،میذاریم وسط.»مرد چاق جا خورد و برای آنکه کم نیاورد،خودش را جمع و جور کرد و گفت:«هستم داداش؛بذار وسط.»ژنده پوش گفت:«بذار ببینم چقدر دارم.»و کیف چرمی پارهاش را به سمت خود کشید و زیپ بغل کیف را به اندازهای که یک دست داخل برود،باز کرد و یک مشت پول بیرون آورد و پولها را شمرد.دویست و هشتاد و سه تومان شد.مرد چاق گفت:«من سیصد تومن میذارم؛بقیهاش هم مهم نیس.»ژندهپوش کارتها را برداشت و خیلی سادهتر از قبل به هم زد که همه برایش تأسف خوردند. به محض اینکه کارش تمام شد،تماشاگران که طاقت ساکت بودن را نداشتند،این بار درِگوشی و با اشاره،مرد چاق را کمک نکردند و سر و صدای همه بلند شد.همه یک رأی داشتند،کارت اول.ژندهپوش برخلاف دفعات قبل خیلی شاکی شد و با صورت در هم رفته داد زد:«آقایون باشعور!اگه مردید،خودتون بازی کنید،اگه هم مردونگی ندارید،حرف اضافی موقوف.»بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:«کدوم؟»مرد چاق گفت:«کارت اول»ژندهپوش گفت:«انتخاب خودتو بگو؛میخوای دوباره بُر بزنم؟» مرد چاق مثل اسپند روی آتش از جا پرید و داد زد:«چیچی رو دوباره بُر بزنم!برگردون بینم! به من چه بقیه فضولی کردن؟»ژندهپوش گفت:«خود دانی.»و بی معطّلی کارت را برگرداند.مرد چاق خشکش زد.کارت اول سفید بود.تماشاگران آهسته پراکنده شدند و در غم مرد چاق شریک نشدند. ژندهپوش چنگی به پولها زد و زیپ کیفش را باز کرد،آن هم تا ته،و تا یخ مرد چاق باز نشده بود،پولها را داخل کیف ریخت.داخل کیف پر از پول و تراولهای رنگارنگ بود.مرد چاق به خودش آمد،تا خواست حرفی بزند،ژندهپوش زیپ کیف را کشید و رفت.مرد چاق داد زد:«بیا یه بار دیگه بازی کنیم،فقط یه بار.»ژندهپوش حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد.مرد چاق خواست بدود دنبالش که شاگرد شوفر داد زد:«آقا،بدو بیا بالا!همه منتظر شمان.معرکه گرفتی؟بدو دیر شد بابا.»مرد چاق چارهای جز سوارشدن نداشت.بالا که رفت،دید آن جوانی که دو هزار تومان برده بود،نیشش تا بناگوش باز است و میخندد.رو به مرد چاق کرد و گفت:«همه رو باختی؟طمع کردی.
من هفتهی پیش یکی دیگه رو دیدم که اینجوری باخت.به همون ساندویچ باید قانع باشی.»و باز خندید. مرد چاق با بی محلّی رد شد و رفت کنار پنجره نشست.شاگرد شوفر فرمان میداد تا اتوبوس سر و ته شود.قبل از اینکه به سمت اتوبوس برود،فوراً به سمت ژندهپوش رفت و یک پنج تومانی از او گرفت و سوار شد.اتوبوس با غرش به راه افتاد.چند نفر از تماشاگران معرکه هم نزد ژندهپوش رفتند و چیزهایی از او گرفتند.اتوبوس دیگری از راه رسید.ژندهپوش همان جا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرداین داستانم رتبه اورد تو منطقمون
-
gooli77 در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
unaccustomed خوفی عزیز جان
اره خوبم..مخصوصا بااین خواننده ای ک توگوشم زوزه میکشه
unaccustomed انشالله ک همیشه خوب باشی ........ امسال دیگ وری دانشگاه به سلامتی