خاطرات خواهر برادری
-
ما که سلطون محله بودیم و زوربگیرشون
از چراغ شکوندنای تیر چراغ برق و زدن بچه ها و کارت بازی باهاشون نگم براتون
یکی از بدترین خاطره های که دارم :
تو محله ما میدونستن که ما خیلی شر و شیطونیم جالبه که تنها دختر تو محله هم من بودم بقیه همه پسر
این نامردا هم هر وقت میخواستن یه گند جدید بالا بیارن منومیبردن با خودشون
یه دفه به بهونه اینکه میخوان منو ببرن بازی کنم رفتیم کوچه بغلی خونمون
آمار رسیده بود یه کندو زنبور بالای در یکی از خونه هاس
مثل گروه تجسس هر کدوم یه چوب بلند برداشته بودیم میرفتیم عملیات
من که کوتاه بودم اونایی که بلند بودن چوب رومیکردن تو لونه زنبورا چشمتون روز بد نبینه اونا که فرار کردن منم مثل اسکولا واسه خودم قدم میزدم و به افق خیره شده بودمبه خودم اومدم هر چی زنبور بود ریخته بود روم🥺 کاری هم از دستم بر نمیومد ولی یادمه که از بس نیش زده بودن بیمارستان بستریم کردن بخاطر دل درد زیاد
دیگه بعد از اون شده بودم دوردونشون واسه اینکه دهن باز نکنم بگم چه اتفاقی افتاده -
سلام
خب از کجا شروع بکنم؟
میخوام از خاطرات دوران یک تا ۳ سالگی خواهرم بگم براتون
ولی قبلش از ۸ ۹ ماهگیش بگم
خواهرم هرچییی رو زمین میدید میخورد
جارو برقی خونه بود
واسه همینم همش به اصطلاح سنگ میاورد ( یعنی اون چیزایی که میخورد تو گلوش گیر میکرد باید میرفتیم پیش دکتر یا پیش یکی از قدیمی ها که اون چیزی که خورده رو یا بده پایین یا بالا)
یه بار دیدم مشغوله
رفتم دیدم میخواد هزار پارو بخوره
منم انقدرررر از هزارپا چندشم میشه
نمیترسم
ولی خیلی بدم میاد ازش
هزار پارو گرفت دستش اورد بالا رو به روی چشماش من هییی جیغ و داد میکردم که
مــــــــــامــــــــــان
مــــــــــامــــــــــان
فاطمه داره هزارپا میخوره
خواهرم با جیغای من اینجوری داشت منو نگاه میکرد
من ۹ سالم بود اون موقع
بعد مادرم سریع اومد ولی خواهرم به لطف جیغ و دادهای من از خوردنش منصرف شد داشت تیکه تیکه اش میکرد -
وقتی خواهرم ۳ ۴ سالش بود هرجور فجیع کاری ای که فکرشو بکنید میکرد
مشکلشم این بود میخواستم با خودم همراهش بکنم که باهم خرابکاری بکنیم هم نمیشد
کلا تنها کار میکرد سرمنم میکرد زیر اب
و همه تقصیر هارو گردن من مینداخت
دیدین نی نی ها چطوری میزنن زیر گریه که دل سنگم اب میشه؟ دقیقا خواهرمنم همین بود
من یه بار خواب بودم رو مبل تو خونه مادربزرگم
یهو یه حس تیزی خیلی وحشتناک تو بینیم حس کردم
چشمامو که باز کردم بوی خون به مشامم رسید
دیدم خواهرم داره نگاهم میکنه سریع خودشو کشید عقب با قهقهه رفت سمت مادرم
من همینکه بلند شدم خون چکید رو دستم عین سیل
فکرکنم یکی از رگای بینیمو پاره کرد
مادرمم بهش گفت:
این چه کاری بود کردی؟ اصلا کارت درست نبودیه بارم میخواستم برم از کمد بالایی اتاقم یه چیزی بردارم
از این تیغای دکوری هستن که تیزن خواهرم همه اونارو پخش اتاق کرده بود
من رفتم بالا کمد
میخواستم بیام پایین پای راستم رفت روی دوتا از تیغا
سریع پای راستمو از زمین برداشتم پای چپمو گذاشتم زمین یه لنگه پا هی داشتم میپریدم از درد و به خواهرم بد و بیراه میگفتم که پای چپمم رفت رو یکی از تیغا محکم رفتم تو کمد دیواری
کمر دستم پام کلا فلج شدم
بعد تو اون وضعیت داشتم قهقهه میزدم -
والا ما هر روز یه ثبت خاطره جدید داریم️
همین امروز من تو اتاقم خوابیده بودم
بعد یهو در اتاق باز میکنه میاد تو
میگه عه خوابیدی
بخواب بخواب
دو دقیقه بعد دوباره
پاشو بریم بیرون
و
...و این حرکت تا زمانیکه من کاملا خوابم نپره ادامه داره
حالا توپ افتاده تو زمین من تا تلافی کنم
حالا جالب تر هاش یادم اومد تعریف میکنم دوباره
-
چه تاپیک قشنگی :))
یادمه بچه که بودم ( کلاس اول ) میرفتم توی اتاق خواهرم که اون موقع راهنمایی بود بعد یه تخته بزرگ توی اتاقش داشت . من از این سر تخته تا اونطرفش هزارتا جمع مینوشتم بعد میگفتم حلش کن
پیش خودم فکرمیکردم الان طراح سوالای سخت و پیچیده جهانم
خاطره زیاد دارم ... اگه یادم بیاد حتما مینویسم :>> -
و منی که فاقدم از هر گونه خاطره
خطر بود و خاطره نبود -
داداش من خیلی پر انرژیه و انقد ادا درمیاره و حرف میزنه و میخندونه مارو
یه خاطره که یادم اومد:
تو کاراته یه حرکت هست بهش میگن آراماواشی بعد اینو داداشم عوض کرده بود بهش میگفت "اُرووا ماواشی" تو ترکی اُرووا یعنی به اونجات
بعد منم میگفتم محمد به استادت میگی استاد اجازه هست یه اُرووا ماواشی بزنم؟
اونم میگه خواهش میکنم بفرمایید محمد پرسیدن داره اخه؟
توهم یه دونه به اونجاش ماواشی میزنی -
داداشم اول رو میخوند و تازه تازه خوندن یاد گرفته بود
داشت بازی میکرد ازم پرسید آبجی به نظرت گروهی بازی کنم یا تِکّه نِفری؟
من:تکه نفری؟؟؟
داداشم :آره دیگه کدوم؟
من:اون تکه نفری نیس تک نفری نوشته...
داداشم:
من:بی سواد
الانم که الانه هی اونو یادش میارم خجالت میکشه -
سلااام
منم بگم
حقیقت من خواهر برادر کوچیکتر از خودم که ندارم دوتا داداش دارم
یکیشون 11 سال ازم بزرگتره اون یکی هم 13 سالولی خب خدای کرم ریزی
مثلا اونموقع که 25 سالش اینا بود منم کوچیکتر بودم میرفتیم خونه مامانبزرگم خونشون حیاط دار و قدیمیه
یهو میرفت ده تا پلاستیک فریزر آب میریخت توش گره میکرد میرفت پشت بوم
من خاله ام مامانم همه تو حیاط بودیم در یک آن کیسه آب هارو ول میداد تو سرمون
یا مثلا هنوزم که ازدواج نکردن تو خونن صبح ها پامیشه بره سر کار چشم نداره ببینه من خوابم
میاد انقدر اذیت میکنه تا بیدار شم
اذیت هاش هم شامل مشت زدن، ویشگون و قلقلک
یعنی اصلا سکته میکنم اون وسط
بعدش که خیالش راحت میشه منو بیدار کرد با خیال راحت میره سر کارشولی حالا جمعه ها که تعطیله تا 12 ظهر خوابه هرکاریشم بکنی بیدار نمیشه فوقش پاشه چهارتا فوش بده بهت دوباره بخوابه
کلا موجودات عجیب غریبی هستن -
یکی دیگه هم یادم اومد بگم و برم
خدا نکنه وقتی داره رانندگی میکنه تو ماشین خوابت ببره
انقدر فرمون میچرخونه که سرت بکوبونه تو شیشه ماشین خیالش راحت شه بهت بخنده
بعد به رانندگیش ادامه میده
براشم فرقی نداره تو خیابونی اتوبانی شلوغه خلوته هیچی
شده به کشتن بده همه رو
ولی باید کرمشو بریزه -
این خاطره با دخترخالمه با خواهرم نیس ( چون زیاد اختلاف سنی نداشتیم همبازی هم بودیم )
اون دو سه سال ازم بزرگتر بود و به خاطر همین پیشنهادای خرابکاری رو همیشه اون میداد
نمیدونم چرا علاقه زیادی به ازار و اذیت کردن دیگران داستیم ( روانی بودیم ) یادمه که هر وقت میرفتیم خونه مادربزرگم داستیم یه خرابکاری میکردیم .
یه بار نقشه کشیدیم یه کانال ارتباطی کوچیک توی دیوار اتاق پدربزرگم و دیوار هال درس کنیم که مثلا یکی بره توی اتاق پدربزرگم و اون یکی بره توی هال و از توی اون سوراخ توی دیوار با هم صحبت کنیم .
از اونجا که همه میدونستن ما خرابکاریم ، وقتی مارو میدیدن میگفتن دارین چکار میکنین و خب بالاخره لو میرفتیم و نقشه پیش نمیرفت.
ما نشستیم فکر کردیم فکر کردیم تا اینکه نتیجه گرفتیم با مداد و ادکلن دیوارو بکنیم
دیگه شما فرض کنین با ادکلن و مداد بخواین دیوار بکنین
دیگه هیچی اقا ما که کارمون رو شروع کردیم یه نیم بعدش تقریبا خالم اومد توی هال بعد به من مشکوک شد و اومد گفت چکار میکنی چقدر بوی ادکلن میاد و اینا ...
آقا چشمتون روز بد نبینه خالم هنوز که هنوزه پسر خودش رو اینقدر دعوا نکرده
یه وقتایی هم با دخترخالم میرفتیم کرم و ریکا بر میداشتیم پله های خونه مادربزرگمو چرب میکردیم تا بقیه بخورن زمین -
اینم بگم
از نظر خودم خیلی خنده دارهتو فامیل ما حیلی همه بچه دارن
دیگه خلاصه همسن های من یکی دوسال بزرگتر و اینا 10 تایی هستیم
حالا یسری من و دوتا از دخترعمه هام و پسرعمه ام خونمون بودند به همراه خانواده هاشون و خانواده عمه بزرگم یعنی حدود 30 نفر خونمون بودند
این قضیه مال بیشتر از 9 سال پیشه
کمتر از ده سالم بود
حالا نگید چقدر بی عقلم من
حالا داستان شروع میشه
من و دختر عمه و پسر عمه ها رفتیم تو اتاق و پنکه هم روشن کردیم بعد پسرعمه عزیزم اومد پیشنهاد داد کاسه آب از بالا خالی کنیم رو پنکه بعد پنکه میچرخه و اون آب پاشیده میشه تو صورتمون حال میده خنک میشیم ماها هم ساده گفتیم چه خفن و همینکارو کردیم
چشمتون روز بد نبینه حالا خداروشکر خودمون برق نگرفت ولی کنتور برق پرید و کل خونه تاریک
بابام هم فکر کرد مشکلی پیش اومده برق رفته و اینا
ما هم خیلی پنهانی به بهونه بازی رفتیم تو حیاط و طی داستان ها کنتور واحدمون پیدا کردیم و درستش کردیم خانواده هم فکر کردن برق اومده دیگه حتما برق همه رفته بود و کسی چیزی نفهمید
ما از رو نرفتیم دوباره رفتیم اینکارو کردیم و دوباره کنتور پرید
یواشکی به داداشم گفتیم و اون هم کلی چیز بهمون گفت که عجب خنگ هایی هستین و اینا و رفت پایین خودش کنتور اوکی کرد و نذاشت کسی بفهمه کار ماست گفت کنتور قاطی کرده و خونه قدیمی و این ها
ما از رو نرفتیم و دوباره همینکارو کردیم
نمیدونم چرا با اینکه می دیدیم خطرناکه و برق هم میره و اینا باز هم اصرار داشتیم انجامش بدیم
دیگه اینسری که برق رفت همه برگشتن سمت ما فهمیدن یه جای کار مشکوکه ما ها تو اتاق ساکتیم و هی هم کنتور میپره
اره دیگه خلاصه یه فوش مشتی و چشم و ابرو از خانواده خوردیم
کلی هم دعوامون کردن
و اون پنکه هم کلا اتصالی پیدا کرد و خراب شدو این بود داستان ما و...
حالا داداشم خیلی نقشی توش نداشت ولی خیلی باحال بود گفتم بفرسم
-
سلام
خونواده ی ما وقتی که من خیلی کوچیک بودم با یه زن و شوهر تو یه خونه زندگی میکردن و جوری بود که یکی از اتاق ها مال اونا بود و آشپزخونه و پذیرایی و ... همه چیز مشترک بود با اونا .
یه روز که اون خانومه خورشت بامیه درست کرده بود و تو اتاقش گذاشته بود ، مامانم میگفت من رفته بودم تو اتاقشون و ظرف خورشت رو ریخته بودم رو فرش و حسابی با دو تا دستام له میکردم و میمالیدم به همه جای فرش
دیدین که بامیه یه حالت چسبناک داره خودتون تصورش کنین چه بلایی سر فرش اومد
هیچی دیگه فردا صبحش مامان بابام و اونا فرش شستن -
Gharibe Gomnam
سلام، منم ی خاطره بگم:
ی بار دوستا خواهرم اومده بودن خونمون، منم کوچولووو بودم رفتم نشستم جفتشون، هر چی میگفتن گوش میکردم
دیدم بحث غذا شد و اینا، من یهووو گفتم ما همششش لوبیا میخوریم🥲حالا ب جان خودم مامانم بنده خدا اصلا لوبیا خیلی کم درست میکرد نمیدونم چرا اینو گفتم تازه فازم چی بوده گفتم همش
دقیقا بعد از این حرفم قیافه هاشون اینجوری بود:
دوستای خواهرم:
خواهرم
من:
خواهرم بعد که دوستش رفت گفت آبروم بردی ، هنوز ک هنوزه یادشه هعی میگ چت بود همون موقعمیگ کوچیک بودی قشنگ شرف بر بودیخداروشکر خودم بچه آخرم کسی نبودِ و نیست اذیتم کنهخاطره ها دیگم دارم ولی اینجا قابل تعریف کردن نیستن این ساده ترینشون بود️
-
سلام
از سری خاطرات دیگه
این مربوط به منو دخترداییمه که یه زمانی خیییلی باهم خوب بودیم و بهم میگفتیم ابجی
ما خونه دایی بزرگم مهمون بودیم همه بودن
منو پسرداییا و دخترداییم همسن و سال بودیم
داییم یه دونه از اینایی که هستن تو زورخونه بزرگن شبیه دمبلن اسمشو بلد نیستم حقیقتش
از اون سنگینا و بلنداش رو داشت
من اونو بلند کردم میخواستم مثلا ادای اونایی که تو زورخونه ان دربیارم
وقتی بلندش کردم خواستم محکم ببرم پشتم
یهو پوف خورد تو کله دختردایی لوسم
چناااآن گریه ای کرد
و من چناااان دعوایی شدم
نشستم سرجام جیکم در نیومد
اگر چه گفتم خاطرات خواهر برادری ولی خب خالی از لطف نبود -
سلام ممنون از دعوتت ریحانه جان
خب چیزی که میخوام بگم مربوط به خواهر برادر نمیشه یه روزی کل بچه های فامیل و آشنا جمع بودن
منو دوستم تو کوچه بودیم البته واسه چند سال پیشه
گل پسرای فامیلم تو حیاط ،اینا با یه پسر دیگه دعواشون شده بود و اونم تو کوچه بود
تو همین حال منو دوستم با هم شوخی میکردیم من فرار کردم اومدم تو حیاط که نتونه منو بزنه
نگو این پسرا منتظر بودن اون یکی پسره بیاد بزننش خلاصه کمین کرده بودن هیچی من اومدم تو حیاط پشت سرمم دوستم اومد اینا اینو با اون اشتباه گرفتن زدنش
حالا چجوری، با چوب زدن تو ساق پاش
اون بنده خدا تو شوک بود ما هم نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم
حالا دوستم فکر میکرد من به اینا گفتم بزننش دیگه یه روز با هم قهر بودیم
هیچ وقت گریه شو یادم نمیره -
هر وقت بخوام داداش کوچیکام رو اذیت کنم ، بهشون میگم ما شما رو از داخل آشغالی پیدا کردیم
یکیشون که بزرگتره میفهمه دارم شوخی میکنم ولی اون یکی بدجور باور کرده بود .
یه روز اومد گفت یادمه من تو بازار بودم نه مامان داشتم نه بابا داشتم نه آبجی و داداش داشتم ..لباس نداشتم دمپایی پام نبود
و گریه میکردم .یه دفعه ای شما منو دیدین چون بامزه بودم ازم خوشتون اومد اوردین خونتون -
روزگاران کهن یاد باد و البته باید گفت دور باد
در این خانه پرمهر ما، خواهرم حماسه هایی آفریده که شاید شرح یکی از آن ها، خنده بر لبانتان آرد.......
قابلمه داغ ماکارونی روی اجاق و من هم با چشمان بسته در جهت کمی استراحت میان روزی ، و خواهر دوست داشتنی و نفرت برانگیزم در کنار مادر در حال اموزش طرز تهیه ماکارونی( قابل ذکر 5 ساله بود که داشت یاد میگرفت ..... و من هنوز در تهیه یک عدد نیمروی خوشمزه درمانده ام )!
بعد از پخت غذا و کشیدن ناهار، خواهر که همیشه به من لطف داشت، چشمم مادر رو دور دید و قابلمه داغ رو روی پای من گذاشت و من هم در خواب هفت پادشاه و......
بعد از کمی تعقیب و گریز
جاتون خالی چند تا هم از وسایلای خونه شکست .......
در پی این رخداد خانمان سوز
شعری نیاز استجانا این محنت جان تا کی؟.......