هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
مامانش به شوخی : اگه جوابت منفیه بگو که ما دیگه نیایم!
من: مگه به خاطر اون میاین؟!
اون: آره!
من: سکوت...
و دوست داشتم بگم اگه به خاطر اونه که نیاین...
اما نشد...
اینا رو مادرا باید به هم بگن...باید مامانم بشینه اساسی صحبت کنه...من طرف حسابم کسی دیگه است...با همونام راحت ترم تا بزرگ ترا...
.
خیلی جدی بودن...
مامانش گفت پسرمم گفته مامان نشونی چیزی ببر...
گفتم باید خودتم باشی و با هم صحبت کنید...
.
خانمه میشناستم...خیلی خوب...چون رفت وآمدشون بیشتر از فامیلامونه...
حس کردم یه چیزایی فهمید...که خبرایی بوده و من درگیرم...
از حرفا و رفتارای این مدتمم فهمیده...
که یهو گفت دستتو بیار!
من: نمیخواد!
اون:یه جوری نگاه کرد...
من: نمیپوشما!(فک کردم واقعا اگه بپوشم دیگه درش نمیاره و یعنی بله رو گفتم_همین حجم خنگم در برابر این مقوله
)
تسلیم نگاه و اشاره ی مامانم شدم
دستمو آوردم...
حلقهی عقدشو کرد دستم
بزرگ بود برام
گفت یه کم از این کوچیک تر میگیرم به یه نیتی...(از چهرهاشون معلوم شد که فهمیدن دیگه مثل قبل نیستم...)
من:
️
.
مامانم از اون طرف میره هنرنماییای منو میاره نشون میده(گلدوزی و پته ...)
یعنی به خودم گفت برو بیار
یه جوری نگاه کردم که یعنی بیخیال شو...
اما نشد
گفتم خودت بیارش
.
به مامانم گفتم من نمیخوام...
گفتم لباسشونو پس بده...(خودم روم نمیشد...اونا دوستن و خیلی براشون راحت تره! من چی بگم؟...)
ولی این مدت تلاشمم کردم که بفهمونم...
اون شبی که افطاری نمیرفتم و به زور بردنم...
لباسی که گفت اندازهات بوده گفتم نپوشیدم...
گفت همدیگه رو ندیدین چیکار کنیم؟گفتم هیچی...
مامانا یکیشون گفت سر به سر اون یکی نذار؛گفتم من سر به سر هیچ کدومتون نمیذارم...
گفتن بیا بریم تو روستا بگردیم گفتم نمیام...
و همین...
.
این کار مامانم اصلا قشنگ نیست که هنرنماییای منو نشون میده...
من اون شب اون بنده خدا هم که میومد جمع کردم همه چیو...
حتی اون گل رو اون گوشه گذاشتم که یهو مامانم نگه خودش درست کرده...(هرچند مامانم اون شب از من موذب تر بود...)
اون اصلا نمیدونه من از این کارا بلدم...
فقط گفت کارآفرینی خوبه
گفتم حالا یه چیزایی بلدم اما به عنوان کار نمیپسندم...
اما خیلی گناه دارن که مامانم اینجوری میکنه...
خیلی بده...
.
این بنده خدا خوبیش اینه که خیلی ساله منو ندیده و حرفیم نزدیم که این تعریفای مامانشم بخواد دلبستگی ای چیزی رو بیشتر کنه...امیدوارم فعلا هم دیگه نبینه... -
امشب تو روستامون ساز و اینا بوده
مامانم زنگ زده بودبه مامانش که بیا ببین
گفته بود به بچه ها بگم ببینم میارنم...
بعد تموم شده بود
مامانم زنگ زده بود که تموم شده که نیان الکی
مامانه گفته بود من که نمیومدم
مامانم گفته بود گفتم بیاید دلتون باز شه ، شاد شید و اینا
مامانه: دل من اینجوری باز نمیشه
( : -
تازه داشتم به آرامش میرسیدم نمیخوام دوباره تلگرام نصب کنم...
-
ان شاءالله برسم دانشگاه...
میرم پیش مشاور...
ان شاءالله هرچی که خیره...
.
اما اینکه نذر کرده بوده که اگه بشه بریم کربلا...>>>>
الحمدالله امتحانشم خوب بوده...
شب اول گفت که به هدفِ کار تو فلان جا این رشته رو این شهر خوندم اما دروغ چرا
آزمون استخدامیاشو قبول نشدم که برم(شرایط پذیرشش خیلی سخته از فامیلمونم ازمون دادن و قبول نشدن...)
این جایی هم که کار میکنم راضی نیستم
من: چرا؟
اون:یه کم فرایند کارشو توضیح داد و من نفهمیدم چی میگه
بحث تخصصی بود
خنگ نگاش کردم و گفتم اها...
فهمید نفهمیدم
گفت اونجا انسانیت مرده...(این جمله اش از عمق وجودش بود...)
و الان الحمدالله قبول شده...( :
من نمیدونستم آزمون چی دارن و برا چیه و فلان...
و وقتی ام گفتن آزمون دارم نپرسیدم حتی...
فقط گفتن برام دعا کنید و منم با اینکه جوابم منفی بود اما چون آدم بود خیلی براش دعا کردم...
و الحمدالله که اون چند روزم طاقت آوردم و اذیتش نکردم که تونست بخونه...
و الحمدالله که به خواسته اش رسیده...
مامانمم براش دعاکرد....
یعنی بهشون گفته بود که برام دعا کنید...
مامانم میگفت دیگه هم تو باهاش اینجوری کردی هم قبول نشه که دیگه واقعا گناه داره...
.
خداروشکر که اون طرف شد... -
Aqua
عادیه بابا
میگم اینجا طرف میره کارگری میکنه تا بتونه شب کباب بخوره
واقعا گوشت خیلی چیز خوبیه🫠🫠🫠 -
یه هدف خیلی خفن دارم ولی چون میگن اگه درمورد اهدافت صحبت کنی نمیشه
برای همین تا وقتی عملی نشد نمیام بگم
فقط به خاله هام گفتم و به شدت تشویق و حمایتم کردن
وقتشه سارا مستقل بشه
یوهاهاهاها -
هویججج اثر دانشگاه رو دست کم نگیر سارا
منم بدتر کرد
من حالا از یک طرف
این بودم
از
طرف دیگه هم بالا 50 تا برونگرا
ولی اجتماعی خیلی بیشتر بودم اما اومدم خونه دیگه مثل قبل نبودم همش می خواستم از همه کس دور باشم
عجیب بود.
-
Aqua امروز ک کباب داشتیم
اره شبای بخصوص همه کباب دارن یعنی شماها اینجور نیست ؟ واسه ما خیلی عادیع
-
Aqua
عادیه بابا
میگم اینجا طرف میره کارگری میکنه تا بتونه شب کباب بخوره
واقعا گوشت خیلی چیز خوبیه🫠🫠🫠 -
Aqua
عادیه بابا
میگم اینجا طرف میره کارگری میکنه تا بتونه شب کباب بخوره
واقعا گوشت خیلی چیز خوبیه🫠🫠🫠 -
_ Reza _
پارک و فضای سبز میشه اینطوری
الودگی هوا زیاد داریم ولی من ندیدم تا حالا الودگی هوا به وسیله کباب باشه -
-
احساس میکنم یه دوست خوب پیدا کردهم...!
-
S.daniyal hosseiny
بله شاید واقعا اولی سخت تره
حسرت حتی اگر اجباری هم باشه، باعث قوی شدن میتونه بشه. اما گاهی از دست دادن نه...Mehrsa 14
منم نگفتم چیزی باعث قوی شدن میشه... باعث تجربه کردن میشه. باعث رشد... رشد لزوما به معنی قویتر شدن نیست. خودش بار مثبت داره توی واژه، اما خیلی اوقات لزوما رشد کردن توی زندگی به معنی بهبود پیدا کردن یا خوب شدن نیست.