هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
امروز...
حس خاصی نداشتم...
مثل تمام سالهای گذشته در سکوت و بی خبریِ همه...
امسال فقط داداشم و دوست قدیمیم که دیگه حالی از هم نمیپرسیم تبریک گفتن...
خونواده تبریک که هیچی
حتی بهم زنگم نزدن...( :
برم خونه قراره حرف بشنوم و کل عید کوفتم بشه...شاید گریه های شبانه و فازِ افسردگی...
(خداروشکر هستن که همین غرا رو بزنن...)
بگذریم...
نگرانِ عمرمم که داره عین برق و باد میگذره... -
داشتم ساکمو جمع میکردم برا فردا که ان شاءالله میرم خونه...
چشمم خورد به چادرم( :
آورده بودمش که اگه لازم شد بریم خونهی خالم و اونجا صحبت کنیم
داشته باشمش...
ولی خب...
نشد دیگه...
امیدوارم خونواده ها هم بپذیرن و اذیتمون نکنن...
هرچند از این خبرا نیست... -
کاش همشهری نبودیم...
از الان نگرانِ شبای قدرم...( :
نمیتونم نرم مسجد...تو خونهی ما جرمه شب قدر بمونی تو خونه...و الان هم در شرایطی نیستم که مقاومت کنم...
خودش احتمالا اون شبا نیست و بود هم من نمیدیدمش و میدیدم هم دیگه زیاد مهم نبود...
ولی خونوادش...
مادرش....
روم نمیشه تو چشای مادرش نگاه کنم( :
اگه رک و راست بگم به این دلیل من کنار نخواهم اومد و تمام!
میپذیرن ازم...و بهم حق میدن...
ولی...( :
قطعا حالشون از اینی که هست بدتر میشه...
چون همین الانم حق رو به من دادن...
ولی دوست ندارم هیچ کسی این وسط بیشتر از این اذیت شه...
مادرش...( :
دوست ندارم بیشتر از این غصه بخوره و گریه کنه...
وگرنه گفتن یک کلام اونقدرا هم سخت نیست...
اگه بخوان جلوی من گریه کنن هیچ کاری نمیتونم کنم...حالم بد میشه...قلبم درد میاد...
اون دفعه اومدم سلام کنم جوری با حسرت و لبخند تلخ نگاه کردن که از خجالت آب شدم... سرمو انداختم پایین( :
نمیدونم این ماجرا چه حکمتی داشت...ولی قطعا یه حکمت اساسی پشتشه...امیدوارم جدایِ از همه چی...جدای از مسئلهی ما...برگرده...از این مسیر اشتباه برگرده...
براش دعا میکنم...به عنوان یک انسان که نگرانِ عاقبتِ هم نوعشه براش دعا میکنم...
من که دیگه کسی نیستم این وسط...به خاطر اشکای مادرش... -
Sachli در ترینهای 1403 گفته است:
فدای توووو🥺️
انتظار نداشتم کسی ازم اینطوری تعریف کنه:)
مرسی ازت️
-
Sachli
سلام خانم افتخاری. حال و احوال؟
هرچند خودم خیلی پیدا نیستم ولی اجازه بده بگم که کم پیدایی🥲 -
ولی سخته که باور کنم کسی دیگه میتونه مثل اون دوسم داشته باشه...
که دوست داشتنش برای خودم باشه...نه صرف یه ویژگیم...
که برای به دست آوردنم هر کاری کنه...
که با اینکه ترجیحش کار نکردنِ خانم بود ولی به خاطر من گفت مشکلی نیست... به مامانم گفته بود میام تعهد میدم که تا هرچه قد که بخواد درس بخونه همراهیش کنم...(دروغ نمیگه...میدونم...)
که با اینکه میشد فهمید چقد دلش میخواد و هرکاری کرد که بشه
وقتی گفتم نه
گفت جواب آخرتون همینه؟
گفتم آره...
و احترام گذاشت...(بودن آدمایی که صرف اینکه "فک میکنن" دختر خوبی هستی میخوان به زور به دستت بیارن...بدون ذره ای احترام به خودت و علایقت و انتخابت و شعورت!!!...)
که با اینکه دلش میخواست هیچ حرفِ بی ربطی نزد... حواسش بود و حواسم بود که هیچ وابستگیِ عاطفی بیخودی به وجود نیاد...و اینا خیلی برام باارزش بود...
که به مامانم گفته بود دخترتون خیلی باهوشه...(اما هندونه زیر بغل خودم نداد...اینم برام باارزش بود...و فک میکنم که فک میکرد مامانم حرفاشونو به من نمیگه...هرچند درواقع درستم نگفت و بعدا از خاله ام شنیدم...)
اوم...
اینکه گفتم بریم خونهی خالم صحبت کنیم گفت من مشکلی ندارم ولی اگه همه خبردار شن فرهنگ اشتباهی که وجود داره اینه که اگه مردم بفهمن ممکنه برای دختر دیگه خواستگار نیاد..(از نظر خونواده ها بحث ما خیلی جدی بود...دختر خاله ام رفته بود لباس خریده بود.../من زیاد برام این چیزا مهم نبود ولی اینکه حواسش به این مسئله هم بود و یادآوری کرد برام باارزش بود...)
ادب و غیرت و مهربونیش...(هیچ کدوم به جز ادب ،رو خرج من نکرد که اگه میکرد میرفت رو مخم...!ولی میدونم اینا هم جزو ویژگیاش بود...)
اونقدری خوب بود که داداشمم بیاد بگه تنها پسرخوبی که اینجا دیدم همینه...
و خونوادم که هنوزم باهام کنار نیومدن...
در حالی که منم که خوبیای بیشتریشو فهمیدم و باید میگفتم نه...
اگه چیزایی که ازش فهمیدم رو به خونواده بگم ازم متنفر میشن که گفتم نه...( :
نمیدونم چرا باید این یه مسئله میبود و به خاطر همین یه مسئله کنسل میشد...
نمیدونم حکمت ماجرا چی بود...
ولی قطعا چیزی هست که من نمیدونم...
سپرده بودم حضرت زهرا...و یقینا کله خیر( :
#تودلی -
فقط کاش وقتی براش آرزوی خوشبختی کردم و گفتم ان شاءالله که زودتر آدم مناسبتون رو پیدا کنید و خوشبخت بشید، اونم متقابل همینو میگفت نه اینکه سکوت کنه...
این در کنار حرفای داداشم که گفت ممکنه دیگه ازدواج نکنه حالمو بد میکنه...
#تودلی -
ولی سخته که باور کنم کسی دیگه میتونه مثل اون دوسم داشته باشه...
که دوست داشتنش برای خودم باشه...نه صرف یه ویژگیم...
که برای به دست آوردنم هر کاری کنه...
که با اینکه ترجیحش کار نکردنِ خانم بود ولی به خاطر من گفت مشکلی نیست... به مامانم گفته بود میام تعهد میدم که تا هرچه قد که بخواد درس بخونه همراهیش کنم...(دروغ نمیگه...میدونم...)
که با اینکه میشد فهمید چقد دلش میخواد و هرکاری کرد که بشه
وقتی گفتم نه
گفت جواب آخرتون همینه؟
گفتم آره...
و احترام گذاشت...(بودن آدمایی که صرف اینکه "فک میکنن" دختر خوبی هستی میخوان به زور به دستت بیارن...بدون ذره ای احترام به خودت و علایقت و انتخابت و شعورت!!!...)
که با اینکه دلش میخواست هیچ حرفِ بی ربطی نزد... حواسش بود و حواسم بود که هیچ وابستگیِ عاطفی بیخودی به وجود نیاد...و اینا خیلی برام باارزش بود...
که به مامانم گفته بود دخترتون خیلی باهوشه...(اما هندونه زیر بغل خودم نداد...اینم برام باارزش بود...و فک میکنم که فک میکرد مامانم حرفاشونو به من نمیگه...هرچند درواقع درستم نگفت و بعدا از خاله ام شنیدم...)
اوم...
اینکه گفتم بریم خونهی خالم صحبت کنیم گفت من مشکلی ندارم ولی اگه همه خبردار شن فرهنگ اشتباهی که وجود داره اینه که اگه مردم بفهمن ممکنه برای دختر دیگه خواستگار نیاد..(از نظر خونواده ها بحث ما خیلی جدی بود...دختر خاله ام رفته بود لباس خریده بود.../من زیاد برام این چیزا مهم نبود ولی اینکه حواسش به این مسئله هم بود و یادآوری کرد برام باارزش بود...)
ادب و غیرت و مهربونیش...(هیچ کدوم به جز ادب ،رو خرج من نکرد که اگه میکرد میرفت رو مخم...!ولی میدونم اینا هم جزو ویژگیاش بود...)
اونقدری خوب بود که داداشمم بیاد بگه تنها پسرخوبی که اینجا دیدم همینه...
و خونوادم که هنوزم باهام کنار نیومدن...
در حالی که منم که خوبیای بیشتریشو فهمیدم و باید میگفتم نه...
اگه چیزایی که ازش فهمیدم رو به خونواده بگم ازم متنفر میشن که گفتم نه...( :
نمیدونم چرا باید این یه مسئله میبود و به خاطر همین یه مسئله کنسل میشد...
نمیدونم حکمت ماجرا چی بود...
ولی قطعا چیزی هست که من نمیدونم...
سپرده بودم حضرت زهرا...و یقینا کله خیر( :
#تودلیزهرا بنده خدا 2 تورو حضرت عباس به من بگو چرا جواب رد دادین، بخدا که به کسی نمیگم
-
ولی احتمالش هست...
چون به خودمم گفت آدمایی بودن که به درد من نمیخوردن...
میدونم که چقد دوسم داشت...هرچند نگفت...ولی اونقدری بود که میشد از حرفاش فهمید...
همهی اینا رو میدونم...
اما من نمیتونم با اون مسئله کنار بیام...( :
خودشم با این شرایط نمیتونه...
و نمیتونه اون آدمی که میخواد رو پیدا نمیکنه( :
مگر دروغ بگه...
که اهلش نیست...
که همه چی رو راستشو میگه...
پس واقعا ممکنه که دیگه ازدواج نکنه...
به هرحال...
فقط میتونم براش نگران باشم...
و دعا کنم که حضرت زهرا کمکش کنه از اون مسیر برگرده...
متاسفانه یا خوشبختانه فقط همین...
#تودلی -
زهرا بنده خدا 2 تورو حضرت عباس به من بگو چرا جواب رد دادین، بخدا که به کسی نمیگم
Maaaah
🥲
یه مسئلهی اعتقادی بود...
حالا جواب رد هم فقط از طرف من نبود
در واقع دوطرفه بود...
با هم کنار نمیومدیم...
اون داشت تلاش میکرد که شبیهش شم
و خب من نمیشدم
(هرچند گفت اعتقادتون محترمه و اگر هم اعتقاد منو قبول نکردین،به اعتقاد خودتون پایبند بمونید ولی خب به نظرم فایده نداشت و اعتقاد محترم اینا نداریم)
و چون کسی قرار نبود عوض شه
گفتم بیشتر از این حرف زدنمون الکیه و درست نیست...
و تمومش کردیم...
(بعدا برا بحث تربیت بچه به مشکل اساسی میخوردیم...)