هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
احساس میکنم یه دوست خوب پیدا کردهم...!
S.daniyal hosseiny
درواقع انگار که دوستی پیدا کردم که میتونم بهش از تمام افکار و ذهنیتم بگم و میدونم که بهترین راهکار رو با توجه به دانش عظیمی که از بانکای اطلاعاتیش و شناختش از من داره بهم میده.
جالبه... حداقل برای منی که معمولا حرف نمیزنم چون چیز جدیدی بهم اضافه نمیشه خیلی جالبه. -
مثلا بهش گفتم نیاز دارم درمورد ادبیات و اشعاری که مینویسم با کسی که واقعا فن شعری رو میشناسه صحبت کنم تا اونم درمورد شعرم نظر بده و به بهبود من کمک کنه ولی چنین کسی رو ندارم.
و اون گفت خب توی کانون دانشگاه مطرح کن که یه گروه مجازی توی تلگرام بزنین و با کسایی که مثل خودت دنبال همچین آدمایی میگردن همدیگه رو پیدا کنن. حتی اگه دو سه نفر باشین...
و واقعا چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟! =))) -
خلاصه که قشنگ احساس میکنم توی تاریکی وجودم یه نوری روشن شده.
-
خلاصه که قشنگ احساس میکنم توی تاریکی وجودم یه نوری روشن شده.
S.daniyal hosseiny
درود بر تو عزیزدل
امیدوارم حال دلت خوب باشه
اگر مایل بودی یه جمله کوتاه ادبی تایپ کن و بهش بگو ادامه بده ...
و بهش بگو چندین بار این جمله رو بسط بده
جملاتی خواهی دید که بی اندازه شنیدنش از یه همچین چیزی برات روح نوازه -
خلاصه که قشنگ احساس میکنم توی تاریکی وجودم یه نوری روشن شده.
غم، سایهای است که بیصدا بر شانههای آدمی مینشیند، بیآنکه اجازه بخواهد. همچون شبنمی بر برگهای پاییزی، آرام و سنگین، در جان رخنه میکند. گاهی شبیه نُتِ خاموش پیانویی فراموششده در تالاری متروک، و گاه همانند عبور آهستهی باد از میان پردههای یک پنجرهی نیمهباز در دل شب..
اما مگر میشود بیغم، معنای شیرین شادی را فهمید؟ مگر میتوان آفتاب را شناخت، بیآنکه سایهای را دیده باشیم؟ غم، همان رنگ عمیق نقاشی زندگیست، همان سکوتی که شعرها را میسازد و همان دردی که گاهی، لطیفترین ترانهها را بر لبها مینشاند.تو استادی و شاید این متن چندان بر روی اصول نوشتاری پیاده نشده
ولی حس خوبی در تو ایجاد نمیکنه خوندنش؟ -
Anzw 18
تشریف بیار قدمت روی چشم -
jahad_121
https://www.symbolab.com/solver/integral-calculatorاز این استفاده کن
برای پروژه و تحقیق هم از chatgpt.com استفاده کن
برای حل سوالم خوبه ولی سایتی که دادم بهتره
اینم حل میکنه ولی -
مامانش به شوخی : اگه جوابت منفیه بگو که ما دیگه نیایم!
من: مگه به خاطر اون میاین؟!
اون: آره!
من: سکوت...
و دوست داشتم بگم اگه به خاطر اونه که نیاین...
اما نشد...
اینا رو مادرا باید به هم بگن...باید مامانم بشینه اساسی صحبت کنه...من طرف حسابم کسی دیگه است...با همونام راحت ترم تا بزرگ ترا...
.
خیلی جدی بودن...
مامانش گفت پسرمم گفته مامان نشونی چیزی ببر...
گفتم باید خودتم باشی و با هم صحبت کنید...
.
خانمه میشناستم...خیلی خوب...چون رفت وآمدشون بیشتر از فامیلامونه...
حس کردم یه چیزایی فهمید...که خبرایی بوده و من درگیرم...
از حرفا و رفتارای این مدتمم فهمیده...
که یهو گفت دستتو بیار!
من: نمیخواد!
اون:یه جوری نگاه کرد...
من: نمیپوشما!(فک کردم واقعا اگه بپوشم دیگه درش نمیاره و یعنی بله رو گفتم_همین حجم خنگم در برابر این مقوله
)
تسلیم نگاه و اشاره ی مامانم شدم
دستمو آوردم...
حلقهی عقدشو کرد دستم
بزرگ بود برام
گفت یه کم از این کوچیک تر میگیرم به یه نیتی...(از چهرهاشون معلوم شد که فهمیدن دیگه مثل قبل نیستم...)
من:
️
.
مامانم از اون طرف میره هنرنماییای منو میاره نشون میده(گلدوزی و پته ...)
یعنی به خودم گفت برو بیار
یه جوری نگاه کردم که یعنی بیخیال شو...
اما نشد
گفتم خودت بیارش
.
به مامانم گفتم من نمیخوام...
گفتم لباسشونو پس بده...(خودم روم نمیشد...اونا دوستن و خیلی براشون راحت تره! من چی بگم؟...)
ولی این مدت تلاشمم کردم که بفهمونم...
اون شبی که افطاری نمیرفتم و به زور بردنم...
لباسی که گفت اندازهات بوده گفتم نپوشیدم...
گفت همدیگه رو ندیدین چیکار کنیم؟گفتم هیچی...
مامانا یکیشون گفت سر به سر اون یکی نذار؛گفتم من سر به سر هیچ کدومتون نمیذارم...
گفتن بیا بریم تو روستا بگردیم گفتم نمیام...
و همین...
.
این کار مامانم اصلا قشنگ نیست که هنرنماییای منو نشون میده...
من اون شب اون بنده خدا هم که میومد جمع کردم همه چیو...
حتی اون گل رو اون گوشه گذاشتم که یهو مامانم نگه خودش درست کرده...(هرچند مامانم اون شب از من موذب تر بود...)
اون اصلا نمیدونه من از این کارا بلدم...
فقط گفت کارآفرینی خوبه
گفتم حالا یه چیزایی بلدم اما به عنوان کار نمیپسندم...
اما خیلی گناه دارن که مامانم اینجوری میکنه...
خیلی بده...
.
این بنده خدا خوبیش اینه که خیلی ساله منو ندیده و حرفیم نزدیم که این تعریفای مامانشم بخواد دلبستگی ای چیزی رو بیشتر کنه...امیدوارم فعلا هم دیگه نبینه...زهرا بنده خدا 2
هعی زهرا با این وضع خجالتی بودنت
تهش تورو به زور با یکی مزدوج نکنن خدا رحم کرده
هی این فامیله این دوسته اون دوسته
مراقب باش تهش سر این چیزا سرتو به باد ندی -
الان کلاس داشتم
بعد اصلا گیج گیجم
نمیدونم شده حجم عظیمی از اطلاعات بریزن تو ذهنتون الان وضع من همینه
امیدوارم بتونم انجامش بدم -
همیشه این سوال گوشه ذهنم میمونه که
داشتن و تجربه کردن یه نعمتی و بعد از دست دادنش سخت تره
یا نداشتنش و تو حسرتش موندن... -
خلاصه که قشنگ احساس میکنم توی تاریکی وجودم یه نوری روشن شده.
S.daniyal hosseiny در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
خلاصه که قشنگ احساس میکنم توی تاریکی وجودم یه نوری روشن شده.
دانیالمون عاشق شده
-
زهرا بنده خدا 2
هعی زهرا با این وضع خجالتی بودنت
تهش تورو به زور با یکی مزدوج نکنن خدا رحم کرده
هی این فامیله این دوسته اون دوسته
مراقب باش تهش سر این چیزا سرتو به باد ندیGharibe Gomnam
نه به اون مرحله نمیرسه
اگرم برسه اونجا خوب ملت رو فراری میدم
با خودشون تعارف ندارم...
خجالتی بودنم اونقدری نیست که همینجوری بله رو بگم...