هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
-
کتابی مقاله ای راهکاری چیزی وجود نداره برای گریهئو نبودن؟ :<
Michael Vey اگر پیدا کردی به منم بگو
-
Michael Vey یهبار تو ایستگاه واحد منتظر اتوبوس بودم بعد کنکورم داشتم اون دوران، روحیه زیر صفر
یه خانومهای میخواست رد بشه از کنارم خیلی بیدلیل با انگشتش فشار داد کمرمو، انقدرم محکم بود مثل دریل
کل مسیرو گریه کردم تو اتوبوس️
Maaah درکت میکنم... :<
-
Michael Vey اگر پیدا کردی به منم بگو
Nilay :>
-
باید برنامه بریزم و هدف گذاری کنم
برای (فعلا) دو چیز مهم
۱. لاغری
۲. حرفه ای شدن تو بدمینتونتو مسیر هر دوشون هستم اما نه به صورت جدی... بیشتر تبدیل شده به سرگرمی و ی وقتیو تلف کردن
باید مصمم تر و هدفمند تر قدم بردارم -
و بعدش یه قدمی هم برای قوی تر کردن روحیم باید بردارم
اما این سخته
چون نمیدونم باید چیکار کنم یا از کجا شروع کنم -
@Sally
من با مامانم رفتم
خیلیای دیگه هم خونوادگی اومده بودن(طبیعیه!شما داری میری خوابگاه و کلی وسیله داری؛طبیعتا با یکی باید بری دیگه)
یه پسره بود با مامان و بابا و ابجیِ کوچیکش اومده بود
یه دختره با باباش(مامانش فوت شده بود و خودش تنهایی کاراشو انجام میداد)
یه دختر دیگه باز با مامان باباش
و ما همه تو حیاط دانشگاه جلسه گرفته بودیم(طبیعی بود!)
خلاصه رفتیم برا ادامهی کارا
من ثبت نام کردم و هزینهی خوابگاه رو دادم
از اتاق اومدم بیرون
اون آبجیه تو سالن برا خودش میچرخید(نمیتونست راحت و درستم راه بره🥺)
رفتم پیش اون(خیلی گوگولی بود
)
مادرا سر حجاب بحث داشتن(از بین ما دخترا دونفر چادری بودیم
یکی مانتویی)
مادره: بعضی چادریا از اونا بدترن...
بعدشم ما دخترا و خونواده هامون به مقصد خوابگاه پشت سر هم تو خیابون راه افتادیم
البته چون اونا پرستاری بودن یواشکی از هم جدا شدیم و به روی خودمون نیاوردیم که ما تا اینجا با هم بودیم و میتونستیم هم اتاقی شیم
با خونواده برید
حالا خیلی ناراجت بودین تنهایی برا ثبت نام وارد دانشگاه بشید
ولی به نظرم بذارید اونا هم در ذوقتون شریک باشن( : -
میدونی خیلی جالبه
از تو بخش کامنت سایت های خارجی که ازشون مانگایی چیزی میخونم، یه اصطلاح جالبی یاد گرفتم.. "character development"مثلا میگفتن فلان شخصیت character development ضعیفی داره... یا نویسنده character development خیلی خوبیو برای بهمان شخصیت داشته
یعنی میخوام بگم این پیشرفت و رشد کردنه از لحاظ شخصیتی حتی تو دنیای داستان ها هم مهمه... اگه خوب پیش نره خواننده خوشش نمیاد. از اون طرف داستان هایی که نویسنده این مورد رو خوب توش رعایت کرده خیلی پر طرفدارن
اما نمیدونم چرا این character development ِ لعنتی تو دنیای واقعی انقدررر سخته...
-
-
من سال اول سم ترین بودم
ظهر روز اول
با دخترای کلاس کنار سلف نشسته بودیم و داشتیم روش رزو غذا رو کشف میکردیم
مامانم و خالم و دختر خالم اومدن تو دانشگاه
با یه ظرف غذای یه بار مصرف
با دختر خاله ای که دور دهنش پر کاکائو بود(بچه بود ولی دوست داشتم بزنمش)
روزهای بعد مجدد همین اکیپ اومده بودن پیشم
مامانم رفته بود آموزش و اینا ببینه باید کجا دنبالم بگرده
(مادر من به ابلفضل من گوشی داشتمم)
بعدش رفتم دیدم نشستن رو نیمکتای جلوی نمازخونهپاتوق همیشگی من دمِ ظهر و جایی که همه میشناختنم
با یکی از بچه های ترم بالایی جلسه گرفته بودن و عاشقش شده بودن میگفتن غریبه بچه براش سوغاتی ببرمن نمیشناختمش اصننن
بعدشم رفتم ناهارمو بگیرم دختر خالم گفت منم میام
و من دست بچه بگیر به مقصد سلف راه افتادم
(اون موقعم همهی بچه ها کلاساشون تموم شده بود و در حال رفت و آمد بودن،حالا یا نماز یا ناهار یا تو چمنا نشسته بودن و اساتید هم کم و بیش بودن)
بچه خودش خیل عظیم پسرا و بچه ها رو دید گفت من خجالت میکشم نمیام و برگشت
تنها جایی که بچه های دانشگاه به کارم اومدن همین بود و بس