خــــــــــودنویس
-
خاموش
در کوچه های تنهایی
بی صدا آمدی جهانم را
سیاره ی روی ماهِ خود کردی -
-شما کارت چیه؟
-چندتا صفحه پرینت دارم
-چندتا؟
-حدودا 180 صفحه
-من نمیزنم، شما برین روبرو تعداد بالا میزنه
-آخه قبلا اومدم زده بودین
-برای من فرقی نداره ولی تعرفش 500 تومنه، برای خودتون میگم
-نه مشکلی نداره
-فقط ورقه A4 از خودمه
-باشه مشکلی نیست برات 420 میزنم، چون بالای 100 هم هستی 400
-ممنونتونم
برگه ها رو از زیر حفاظ تلقی که برای حفظ فاصله درسته کرده بود، رد کردم و دادم بهش
به بیرون خیره شدم، دو ماهی بود اینطوری بیرون نرفته بودم، درونم شاد بود و پر از انگیزه
-آقا بفرما
-نه خواهش میکنم، بفرمایین
مرد مسنی روی صندلیِ جلوم نشست که کارشو راه بندازه. ته لهجه و صداش و هم چنین چهرش شبیه شمالیا بود.
یه مدتی بود با دیدن مردم، خیلی شاد میشدم و انگیزه میگرفتم، دلیلشو هم نمیدونستم
-تو فلشه؟ گوشیه ؟
-چی؟
-فایلایی که میخوای پرینت بگیری
-تو فلشه
-بدش به من
رفتم ته مغازه واستادم که همونجا هم پرینتر بود
بعد از چند تا صدا از پرینتر، دونه دونه صفحه ها پرینت میشدن و من خیلی خوشحال تر میشدم، چون تا به الان نتونسته بودم برای جمع بندی درسام اماده بشم، با اینکه هنوز کلی درس مونده بود تا بخونممرد مسن از جاش بلند شد و اومد روبروی من که یه سری صندلی برای بقیه مشتریا گذاشته شده بود، نشست و با یه سری کاغذ وَر میرفت و میخوندشون
یه خانومه اومد و اون طرف سر مغازه روی همون صندلیا نشست
-آقا جعفر، این قبضو برام پرداخت میکنی؟ زیر 10 تومنه، نمیشه با گوشی پرداخت کرد
بعد از چندبار رفت و آمد تازه اسم کسی که میدیدمش رو فهمیدم
یه جوون 25 26 ساله که حس میکردم دانشجو باشه و برای امرار معاش توی کافی نت کار بکنه، البته همیشه هم سرش شلوغ بود خداروشکر-آقا جعفر اینا اوکیه، همونی رو که گفتم بهش اضافه کن، دستتم درد نکنه
یه لحظه چشم تو چشم شدم باهاش
-آخه میدونی که این رئیسا معمولا آخر نامه ها رو میخونن و حوصله ندارم همشونو بخونن، اونم شهردار باشه
با یه لبخند حرفشو تایید کردرو کرد به خانومه گفت:
-قبض تلفنه؟
-بله
-اره جدیدا اینطوری شدهو طبق معمول شروع کردن به گپ زدن و از مشکلات زندگی هم تعریف کردن
من حواسم رو به جزوه هام جمع کردم و با خودم برنامه هامو مرور میکردم و میگفتم که دیگه امسال تموم میشه و بالاخره دانشجو میشم
تو همین افکار و احوال بودم که کلمه ای به گوشم خورد که 5 سال براش وقت گذاشته بودم و از خیلی چیزام زده بودم به خاطرش
ناخوداگاه گوشمو تیز کردم
-اره دیگه، خداروشکر آزاد نیست
-بله، کی دیگه میتونه پول آزاد رو جور کنه؟
-دختر برادرم هم پزشکی میخونه، برای دولتی باید زیر 100 شد!
-بله دختر منم رتبش خوب شد الحمدلله و گرنه نمیتونسیم از عهده خرجش بربیایمنمیدونم چِم شد، ولی یه لحظه کل عذابا و رنجایی که تو این مدت کشیدم اومد جلو چشم، کلی غم و ناراحتی اومد سراغم، حرفاشونو میشنیدم و با خودم کلنجار میرفتم
چرا من نتونسم باعث افتخار مامان بابام بشم؟ چرا من نتونسم؟ و کلی چراهای دیگه که هجوم آورده بودن به من
خانومه به یه دختری که بیرون از مغازه واستاده بود اشاره کرد که بیاد بشینه کنارش
یه لحظه چشم تو چشم شدیم، با اینکه ماسک زده بودم ولی حس کردم از نگاهم یه چیزایی فهمید و حس کردم خجالت کشید
-برای کنکوره؟ یا دانشگاه ؟
-کنکور
-اها، خودت کنکور میدی؟
سرمو تکون دادم و ماسکمو دراوردم و گفتم بله
-چند سالته جوون؟
متوجه نگاه سنگین خانومه شدم و گفتم 22
با یه چهره ای که از تهش اکراه رو میشد فهمید گفت موفق باشی
-تشکر-آقا اینا آماده شد
-چقدر تقدیم کنم؟
-میشه 52900
-بفرمایین این 40تومن بقیشم از این کارت بکشیناز زیر محافظ جزوه هایی رو که کلی بخاطرشون تا غروب خوشحال بودم و الان هیچ میلی بهشون نداشتم، بهم داد
وقتی داشتم بیرون میرفتم، یه لبخند که تصنعی هم نبود، به دختری که چهرش ناآشنا نبود برام، زدم
-آقا آقا
برگشتم سمت مغازه و دیدم که آقا جعفر یه فلش و یه کارت بانکی تو دستشه
-یادت رفت
از دستش گرفتم و گفتم ممنونم، خداحافظ -
این پست پاک شده!
-
چراغ اضطراري را بر ميدارم-به رسم هر شب-و همين طور دفتر چرم مصنوعي به رنگ مشكي را كه خودماني اش را بگويم مي شود همان سررسيدِ هفت،هشت سال پيش.
روي تخت دراز مي كشم و قصد ميكنم به نوشتن،اما قلم اصلا نمي لغزد فقط ايستاده يك جا و تقلاي مرا براي نوشتن تماشا مي كند نمي دانم شايد به سخره مي گيرد اين تلاش فوقِ بيهوده را.
به ياد دارم زمان هايي را كه كلمات آنقدر به در و ديوارِ سرم ميخوردند و آنقدر عجز و لابه مي كردند براي اجازه خروجشان، كه گاهي در همين به در و ديوار خوردن ها مي شكستند و خرد شده ،در ديگر كلمات و جملات جاي ميگرفتند و آنها را هم نا مفهوم و بي مصرف مي ساختند. درست مثل يك خطا ي تايپي نا به جا ، عجيب و خجالت بر انگيز!
مثل يك جهش ژنتيكي منجر به سرطان ، دردناك!
اما اين من نبودم كه ويزاي خروج كلمات بي پروا را صادر نميكردم ، قلم مقصر بود. او بود كه تند و سريع مثل يك آهو بره ي جوان و چالاك روي سطور دفتر دور گرفته بود و گه گاهي حتي از دستانم سر مي خورد و دفتر خط خطي ميشد. اما خط خطي هايي متشكل از خطوط با مفهوم براي صاحب قلم، كلمات خرد شده و قلم حتي!
اما حالا!
كلمات تا مي آيند تكاني به خودشان بدهند در نطفه خفشان مي كند درست مثل يك خزنده ي مرموز-در ديد يك دختر-مثل يك خزنده ي پير و بيمار كه فقط ادعاي شكارچي بودن دارد .
راستش كلمات هم آنقدرها مصر نيستند –مثل قبل منظورم است- و با اخمي يا چشم غره اي و شايد جهشي كوتاه از قلمِ شبه خزنده ي من ،مي نشينند سر جايشان و آنها هم مشغول زل زدن به من مي شوند.از سرِ خالي من متولد شوند و بشوند موجب آزارِ همين پوچيِ سر!
عجب بي رحميِ بي رحمي!
از آن خزنده ي پيرِ بيمار و حتي از آن كلماتِ صامت نيز انتظاري نميرود، اما درد آنجاست كه من ، خودِ خودِ من،ايستاده ام و از دور به خودم زل زده ام!
چه عجيب و بيش از آن تحقير آميز است نگاه من به من از بيرون!
از اين بيرون فاطمه يك پوچيِ بنا شده بر هيچ و ،هيچِ بنا شده بر پوچي است و اين بنا در خلاء شناور!
يعني عملا من و ذهنم در ديد كلمات،خزنده هاي پيرِ بيمار و حتي من ها تهي و خالي هستيم.يعني شايد در واقعيت چنين باشد،(پنهاني و درِگوشي بگويم كه،مطمعنم از اين پوچي اما ميترسم من بفهمد و هيچ در هيچ بكوبد و دنيايم را نابود كند_نابود تر منظورم است_)
برگرديم سرِ بحث كلمات گستاخِ لگام گسيخته كه از دسترسم خارج اند ، مي ترسم يك وقت به خودم بيايم و ببينم كه نوشتن را از پيِ فرار كلمات و زل زدن هاشان به فراموشي سپردم.
ميترسم از روزي كه نتوانم حرف هايم را بنويسم(درست مثل امروز).
يكي از دغدغه هاي ديوانه كننده ي من اينروزها ناتواني در بيان حرف هايم است !
ناتواني در نوشتن!
در خواندن!
و در نهايت فهميدن...
-
دیدی ندیدنت؟!
رفتی و غمشون نبود؟!
مردی و نفهمیدن؟!
گریه کردی وخندیدن؟!
فهمدیشون و نفهمیدنت!
تنهابودی، تنها ترت کردنهمشون...
معرفت داشته باشیم.
-
• ببخشیدآقا:"این آدرس میدونید کجاست؟؟
+....نه متاسفانه.
• ببخشیدخانم:"شمامی دونید این آدرس کجاست؟؟
+....نه عزیزم. شرمنده
• هوووف،چرا هیچکسی نمیدونه هااا.خسته شدم دیگه اه
.
.
.
• سلام حاج خانم. بذارین کمکتون کنم. سبدتون سنگینه
+سلام به روی ماهت دخترم. دیگه راهی نمونده خودم میبرم. دستت درد نکنه.
• خواهش میکنم حاج خانم. اگر اجازه بدین کمکتون کنم. حالا راهتون کدوم طرفیه؟؟!!
+عاقبت بخیر بشی. همین دوتا کوچه بالاتر خونمه. ازاینطرف..
.
.
.
.
+دخترم همین جاست. حالا که تااینجا اومدی بیا بریم داخل یه شربت سکنجبیل بدم بخوری گرماازتنت بیرون بره
• دستتون دردنکنه حاج خانم. من دیگه مزاحمتون نمیشم. باید برم.
+مزاحمت چیه آخه دخترم. نترس نمک گیر نمیشی.منم تنهام. یه شربت بخور و برو که من حداقل شرمندت نشم
• این حرفاچیه حاج خانم. دشمنتون شرمنده. من که کاری نکردم. باش چشم. شمابفرمایین
+بیاداخل عزیزکم. میبینی از داردنیا همین یه کلبه برام مونده.
• چقدرقشنگ اینجا. چه درخت مجنون خوشگلی. وای خدای من چه ماهی های قرمزی. چقدرحوضتون زیباست:)
+عزیزم سرپاوانستا. تاتو خستگی در کنی منم شربت رو درست میکنم.
.
.
.
• دستتون دردنکنه.چه بوی خوبی میده.همین بوی سکنجبیل باعث میشه حالم تازه بشه هاا.
+نوش جونت عزیزم.
دخترم فوضولی نمیکنم ها ولی این دم ظهری توی خیابون بااون برگه دستت هی ازاین واز اون چی میپرسیدی؟؟!!!
• ای وای حاج خانم این چه حرفیه شمامیزنید.
خوب شد یادم انداختین هاا. شماهم بیایین ببینین این آدرس میدونید کجاست؟؟؟!!!
+آدرس؟؟؟حالا آدرس کجاهست؟؟
بزارعینک هامو بزنم مادر.
کو بده ببینم. شاید فهمیدم.
• بفرمایین...
"خیابان تنهایی،کوچه خستگی،جایی دور ازانسان ها"
+.......
• تاالان از هرکسی پرسیدم نمیدونست.ازچهره شماهم که معلومه نمیدونید.درسته؟؟!!!
خسته شدم دیگه. دیگه هم نای گشتن وپرسیدن هم ندارم+درسته.نمیدونم کجاست.ولی من یه جای سراغ دارم که هیچ انسانی نیست. فقط خودتی وخدای خودت..
• راست میگین حاج خانم.واقعا؟؟!!!!!
میشه بگین اینجایی که میگین کجاست؟؟!!
خواهش میکنم ازتون!!!
+توی قلبت دخترم. قلب تنها جایی هسته که میتونی هرکسی رو واردش نکنی.مثل ذهنت نیس که اختیارش رونداشته باشی و هرفکری و کسی رو تجسم کنی.
• حاج خانم.دقیقا درد منم همینه که قلبی ندارم.یه سری آدماباعث شدن قلبم بمیره.اوناباعث شدن احساساتم رو بُکشم.من قاتل احساساتم،روحم وزندیگم شدم
حاج خانم این قلبی که شما میگین رو من ندارم. ندارم
.....
+میدونم دخترم چی میگی.خاتون(حاج خانم)هم عین تو بود. همین آدماباعث شدن همین چهاردیواری و حوضچه ماهی ام ودرخت مجنونم بشن همدردم. بشن شریک غمم.
میدونم. میدونم چی میگی.
ولی دخترم تو میتونی یه معجزه باشی برای قلبت،برای روحت..
همونطور که قاتل اونا بودی میتونی معجزه زنده بودنشون هم بشی. میتونی گلم
• من تمام تلاشم رو کردم ولی نشد. هردفعه که اومدم تیکه های قبلی روحم رو جمع کنم ودرستش کنم دوباره زدن هرتیکه شو هزارتیکه کردن.
حتی حالا.تیکه هاشو گم کردم وپیداشون هم نمیکنم
+....
دیدن حاج خانم.حتی شماهم فهمیدن که نمیتونم.
+ولی دخترم من هنوز ایمان دارم که تومیتونی. توی همین چندساعت معاشرت فهمیدم تو روح بزرگی داره.
ناسلامتی این موهارو توی آسیاب سفیدنکردم هاا..• شعری هسته که میگه:"به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است."
ولی برای من صدق نمیکنه. درواقع برعکسش حال روزمن هسته
"دفترم به پایان نیامدولی حکایتم تمام شد."
درسته حاج خانم.حکایت من دیگه تموم شده رفته.
+ازدست شماجوونا..
• حاج خانم من دیگه رفع زحمت کنم.ببخشیدمزاحمتون هم شدم. بابت سکنجبیل هم ممنونم
+خواهش میکنم دخترم چه زحمتی.نوش جونت.هروقت خواستی بیاپیشم.حرف میزنیم وسکنجبیل میخوریم.منم ازتنهایی درمیام دخترکم.
• چشم مزاحمتون میشم.حتمامیام
خداحافظتون. انشالله همیشه سلامتو تندرست باشین
+خداحافظت دخترم. عاقبت بخیر بشی. مراقب خودت باش عزیزم.
دخترم فقط کافیه به ندای قلبت گوش کنی
.
.
+راستی دخترم،اسمت رو بهم نگفتی مادر!!
• اسمم؟!....اسمم؟!...هااا!!!
کیمیا..کیمیاهستم حاج خانم
+ماشالله بهت دخترم.اگه لیاقت دارم منو مادر صداکن عزیزم
• چشم.چشم مادرجون.
به امیددیدار مادرجون... -
هرگز نمیتونی افسار زندگی رو تو دست بگیری، فقط میتونی سر تعظیم فرود بیاری و اجازه بدی زندگی کارشو بکنه و مثل جریان آب ازت عبور کنه. ما حتی زمانی که هیچ دغدغه ای نداریم، کوه هایی برای خودمون میسازیم واسه بالا رفتن! کوه نوردی خیلی خوبه فقط کاش تو این همه دوییدن ها یه وقتایی وایسیم و از خودمون بپرسیم، من دنبال چی ام؟! من به هیچ وجه منکر تلاش کردن در جهت تحقق آرزوها نیستم! حرف من فراموش نکردن هدف اصلی ینی آرامشه... بی فاییدس اگر تصور کنید روزی همه چیز درست میشه و اون زمان میتونید از زندگی تون لذت ببرید! هرگز قرار نیست همه چی سرجای خودش قرار بگیره! فقط زمانی که در عین تلاش برای رشد در خودمون آروم بگیریم و دست از تقلا و بی تابی برداریم میتونیم کمی به آرامش برسیم... پذیرش ابهام و قبول اینکه هرگز نمیتونیم آینده رو دقیق پیشبینی کنیم و تحت سیطره ی خودمون دربیاریم عین بلوغ و بزرگسالیه... -
بستنی دوقلو
بچه که بودم یه باغبونِ پیر داشتیم.
خونه اش چنتا محله پایینتر بود.
تابستونا هفتهای چند روز میومد کمکِ بابا
هروقت میدیدمش لبخند میزد :).
یبار تو باغ خوردم زمین ، کمک کرد بلند شم.
زانو و دستام زخم شده بودن و اشکای چشمام بند نمیومد
دستمُ گرفت و منُ برد مغازهی سرِ کوچه واسم بستنی خرید
"بستنی دوقلو"
اشکامُ پاک کرد و گفت : یه نوه دارم همسنِ تو ،
وقتی گریه میکنه واسش بستنی میخرم تا بخنده :).
"بستنی دو قلو" خیلی دوست داره..!
موهامُ از توی صورتم کنار زدم و با پشت دستم چشمامُ خشک کردم.
بستنی رو از دستش گرفتم و ناشیانه میخواستم نصفش کنم.
یه تیکهاش بزرگ بود یه تیکه کوچیک و شکسته.
با چشمای مظلوم نگاش کردم و تیکه بزرگه رو دادم بهش
خندهاش گرفته بود و گفت :
باباجان بستنی رُ گرفتم تا زخمِ دست و پا فراموشت بشه :).
من بستنی نمیخورم که!
گفتم بستنی دوقلو باید نصف بشه دیگ :).
اینجوری خوشمزه تره..!
تیکهی کوچیکتر رُ ازم گرفت و گفت:
تو خیلی مهربونی!
عاخه هیچ بچهای بستنیشو با کسی شریک نمیشه..!
وقتی رفتیم خونه بابا دوباره پول داد رفتم بستنی خریدم
اینبار با کسی نصفش نکردم
ولی خوشمزگیِ بستنی قبلی که با عمو نصف شده بود رُ نداشت..!
اونموقع شاید معنیِ جملهی عمو رو نفهمیدم
شاید تو زندگیم اونقدر خودمُ فراموش کردم که الان نیاز دارم فقط خودمُ ببینم!
اونقدر تو زندگیم بستنیهای خوشمزه رُ نصف کردم که نفهمیدم زندگی یعنی چی؟!
شاید چون میدونستم بابا واسم بستنی میخره بیخیالِ نصفش شدم..
همونطور که توی هر قسمتی از زندگیم لبخند زدم :). و خوشیامُ دادم به دیگری!
به امیدِ یه خوشیِ دیگ که قرار بود بیاد..
که نیومد..
که نیومد..
نیومد..
یهجایی زمستون شد و بستنیا تموم شد
و باید منتظر بمونم فصلِ گرما بیاد..!
شاید اینبار دیگه "بستنی دوقلومُ" نصف نکردم :).
قهرمانِ زندگیِ خودت باش!
ن آدما..!
-
میخاستمش تا معنی عشق را به او بفهمانم...
میخاستم تا عشق را تجربه کند...
میخاستمش تا خاطرات خوب برایش بسازم...
میخاستم تا عکس هایش را در خاطرات بیندازد...
میخاستمش تا تنها نباشد...
میخاستم تا تنها نباشد...
میخاستمش چون فراموش کند بدی هارا...
میخاستم تا فراموش کند اورا...
میخاستمش چون دوستش داشتم...
میخاستم چون دوسش دارد...
Mono
#بی_مخاطب -
پایان...شاید یکی از پرکاربردترین کلمه های زندگی...حداقل برای من،برای زندگی زیبای پر پایان من!
شاید این پایان آغازی برای یک شروع و پایانی برای شکستی دیگر باشد،و چه زیباست پایان ها،دل کندن از تمام امیدواری ها،از تمام کسانی که زمانی دوستشان می داشتی و می پنداشتی که آنها هم همینگونه تو را دوست دارند،با خود می گفتی اینها با بقیه فرق دارند،یادت هست چند بار این را گفتی؟اما چه خوب است،که کسی هست که دوستت دارد و مسبب تمام این پایان هاست،شاید انتظار می شکد بعد از یکی از این پایان ها سراغ خودش بروی!
و چه پایان های شیرینی را به من چشاندی هر چند تلخ! بودن تو شاید دلیل نفس های این روزهای من است، نه،شاید نه،حتما که تنها دلیل نفس های من است در روزگار تنهایی!و من آنچه تو از باید می خواستم را از غیر طلب می کردم.
زندگی من!نام خودت بر زبان آوردم تا پایان را شروع کنی!نقطه ای بر این متن بی پایان بگذار تا پایانی باشد بر بی پایانی شکست ها!من در پی پیروزی ام!و تو تنها راه پیروزی!تو تنها دوستی و غیر دوست کسی نمی فهمد گرمای شوق رسیدن را!
این بار بی غم ،مشتاقانه آماده پایانم هرچند شاید عمل من کار را باز به پایان کشانده اما حالا که تو اینگونه می خواهی من هم مشتاقم!می خواهم مسیر تازه ام مسیری باشد که دوست برگزیده نه غیر!حال هرچقدر سخت باشد! -
شناخت خویش رو گاهی میشه از بدی هایی که ادما در قبال تو میکنند، تحصیل کرد!..
با رفتار بعضی، تازه میفهمی چقدر مهربان هستی و نمیدانستی..تازه میفهمی چه قلب بزرگی داری!
دقیقا همونجا که شکست و صدای خرد شدنشو با تمام وجودت شنیدی ان هم وقتی که در اوج سکوت بودی!..تازگیا شاید نیاز باشد تغییری اعمال کنم؛ ان هم در باور!
..باور ب اینکه بدی همیشه بدی است ،شدید نیاز پیدا کرده ب تغییر!
باعث و بانی حال خوش من شده بدی و دورو بودن بعضی ها..دقیقا همین لحظاتی ک خوبی های خویش را به نظاره نشستم... -
کوچکتر که بودم از تولدم میترسیدم
بزرگتر ها تولد را یک جشن برای شادی من می دانستند و خوشحال از اینکه یک سال به عمرم اضافه میشود
ولی من تولد را نزدیک شدن به مرگ میدیدم.
الان از تولدم نمیترسم، از آن وحشت دارم
ولی خوبست که میشود از آن بعنوان آخرین گلوله در محاصره ی خاطرات استفاده کرد.
قشنگ ترین تولد ها، تنهایی برگزار میشوند
آن زمان که تنها میشوی با تفنگی با یک گلوله
آن زمان که تنها میشوی با آتش جلوی رویت و آلبوم عکسهای کودکی
آن زمان که تنها میشوی با یک دفتر و خودکار
و مینویسی
از بابا جان داد هایی که نوشته نشدند
و آن دختر با اشک آمد هایی که خوانده نشدنداین لذت بزرگ را به بهانه ی خوشی با کسی شریک نشو
دو آدم تنها که کنار هم قرار بگیرند، از تنهایی در نمی آیندفقط میشوند دو آدم تنهاتر
و شاید همه ی اینها تعبیر وارونه ی یک رویاست.
-
31 مرداد 99
بوق، بـــوق، بووو-الو
-سلام داداش خوبی سلامتی؟ کنکور چطور بود؟
-خداروشکر، عالی دادم، تو چطور دادی؟
-منم خوب دادم الحمدلله، پس رفتنی شدیم امسال دیگه؟
-اره دیگه تموم شد بالاخره بعد از این همه سال
-بیام پیشت؟
-تو این کرونا؟؟
-اره بابا ماشین هست، ردیف میکنم
-خب باشه پس، رسیدی تک بزن میام
-باشه داداش، فعلا
-فعلا2 هفته بعد
-آقا، آقا
-بله؟
-قرصاتون
صدای سرفه در اتاق شماره ی 4 بیمارستان میپیچد، ماسکش را پرستار برمیدار و قرص ها رو با لیوان یک بار مصرف کوچک، در دهانش خالی میکند
-خانم، ببخشید، رفیقم حالش چطوره؟
-متاسفانه خیلی حالشون خوب نیست
-ینی چی؟
-وضعیت تنفسیشون خیلی پایدار نیست
-ینی ممکنه بمیره؟ هان؟
پرستار توجه خود را از او می گیرد و سراغ بیمار تخت شماره ی 5 میرودبه دست آوردن آینده نمیتونه بهاش جون خود آدم باشه، خیلی مراقب باشید، تصور اینکه بعد از کنکور یه سری از رفیقا و دوستامون کنارمون نباشه، کشندس
#ماسک_بزنیم