خــــــــــودنویس
-
انگار یه خواب بود.
آمد
سلامی ، علیکی...در کمال تعجب، مهربانیِ لطیفی
دستانم را گرفت نشستیم...گل گفتیم گلایه کردیم اشک در چشمانمان نشست خاطراتمان را مرور کردیم
خندیدیم!
گفته بودم؟ من ، معنیِ انحنا را بهتر از تو متوجه می شوم
لبانش می خندید
غمِ ملموسی در چشمانش بود.
اشکانم را پاک کردم گفتم :
دائم منتظر بودم فصل زردآلو ها برسد. گویی فقط زرد آلو ها نوید آمدنت را می دادند!
مدام از پدرم می پرسیدم که نوبرانه ها نیامد؟
شکوفه هایش که باز شده بود.چرا نوبرانه اش نمی آید؟
منتظر بودم
منتظر رسیدنِ تو !
یک روز در راه برگشت به خانه با پدرم بودم که گفت چشمانت را ببند...بستم.
بوی خوشی رسید...بوی زردآلویی رسیده نرم و آبدار
با تمام یاخته های بدنم نشاطِ از دست رفته ام را دوباره حس کردم.
چشمانم را باز کردم
گفت : لپ گلی است . نوبرانه ی نوبرانه
گفتم : خوش خبر باشید . رسیدنش خیر قدمش مبارک .
می اندیشم.
نکند خواب بوده! نکند آن شب من خواب بودم...نکند همه ی این خا یک خوابِ خوش بود؟
ترس جانم را میگیرد...
ساعت را نگاه می کنم
نیمه شب است.
دفترم را باز می کنم و می نویسم :
بسم رب زردآلو ها
عمر آدمی کوتاه تر از آن است که دائما جفت چشمانش را با یک فنجان قهوه پشت پنجره جا بگذارد.
اصل موضوع این است که،
ما بی تو نخواهیم حیات.
.|. پایان .|.
یکهو:)
پ.ن : هنگام نوشتنش این اهنگ داشت پخش میشد : Westlife - Hello My Love
پ.ن تر : کاش بازم خوابتو ببینم:) -
بعد از مدت ها نوشتن ...
نگاهمرو گرفتم سمت دریا ...
نفس کشیدمممم عمیییق .... خندیدی ..
: دیوونه ادم که دریا رو نفس نمیکشه !! باید دریا رو شنید!!
میخندم نگاهت میکنم ...
من دلم میخواد نفس بکشم ! میدونی چ قدر منتظر این لحظه بودم
اخم میکنی .. از این الکی ها ..
: ععع ؟؟ پس منو باش که فکر کردم به خاطر منه این همه ذوق اومدن داشتی ..!
راه میوفتی که بری .
میدوم سمتت دستامو حلقه میکنم دور بازوت
میگم امروز تولدمه هااا کجا میخوای بری ؟؟
معلومه که به خاطر تو اومدم .. من این دریارو بدون تو میخام چیکار
میخندی .. بلند بلند .. سرتو تکون میدی یعنی از دست تو..
میگی اونجا رو نگاه اون ته .. دریا ته نداره .. ولی خودمونیم.. تو چی این دریا رو دوس داری .. دریا فقط ی مشت آبه که ی جا جمع شده ..
میخندم .. برمیگردم تا اخرین بار موهای فرفریتو نگاه کنم ... لبخندتو حفظ کنم .. که بگم ...
پدرم صدام میزنه ..
بلند میشم .. شن ها رو از روی شلوارم میتکونم ..
به خودم میگم .. راست میگفتی .. دریا فقط ی مشت آبه که ی جا جمع شده .. ولی وقتی بدون تو بیام ..
دیگه دریا رو دوست ندارم ...
دلم برات تنگ شده -
یک شلوغی در این حوالی... -
امروز پدرم با برادرم کلی دعوا کردن کلی به هم توهین کردن نزدیک بود فیزیکی هم درگیری پیش بیاد. این یه عادت شده برام دیدن دعواهای اینا. همیشه از بچگیم تو ارزوی این بودم که کاش میشد توی یه خانواده دیگه بزرگ میشدم. خانواده من و کلا فامیلای ما ادمای بی فرهنگ و بیشعوری هستن (روک و روراست گفتم) یه خانواده و فامیل بی فرهنگ و تحصیل نکرده و قشر کم درامد.
نمیدونم خودمم نمیدونم شاید اینکه هی ایده هایی بزرگ میان تو ذهنم هم به خاطر این ماجرا و استرسش باشه.
پدرم وقتی بچه بود پدر مادر (لعنتیش ) مرده بودن. ازدواج کرده بود با مادرم و سه برادریم و یه خواهر که من اخریشون هستم.
خواهرم و برادر بزرگتر ازدواج کردن و یه برادر بزرگتر از خودمم دارم که اونم ازدواج کرد ولی الان داره طلاق میگیره به خاطر بی پولی .پدرم از زمانی که من چشمامو باز کرده بودم قرص اعصاب میخورد. دایم برادر بزرگتر رو میزد دایم مادرم رو میزد دایم اون یکی برادرم خواهرم رو میزد منو فقط میترسوند نمیزد نمیزد که نه کم میزد
همیشه ارزو داشتم اونقدر قوی باشم که تنها بتونم سرمایه جمع کنم بتونم کار کنم بتونم از این جا یعنی از خانوادم و ادمایی که تو این کشور هستن و فکرشون فقط پیش خدا و 2000 سال پیشه خلاص بشم. همیشه دوست داشتم و دارم که یه روز توی لباسی که میخوام یعنی کت و شلوار شیک توی خیابون های نیویورک راه برم.
همیشه توی پس زمینه ذهنم فکرم پیش 15 سال دیگه هست که صبح ساعت 8.45 دقیقه هست و طلوع خورشید رو میبینم وقتی توی خیابون دارم به طرف یه قرار مهم میرم و سمت چپم bank of america هستش و هوا خیلی خنک وعالیه و من دارم ساعتم رو نگاه میکنم که ببینم چنده 8:45 دقیقه و من یه کت و شلوار خیلی شیک با یه کراوات شیک قرمز پوشیدم و همه چی عالیه یه ادم با شخصیت و مرتب.
از شما چه پنهون اینو میخواستم بگم که راستش من هیچ شکی ندارم 15 سال دیگه 20 سال دیگه اینطوری ام یعنی اون موقعیت دقیقا پیش میاد اصلا شکی ندارم چون تلاش کنی میشه حتما.
چندین بار خواستم خودکشی کنم یکی 16-17 سالگیم که دعواها متمرکز شده بود روی من به خاطر وضعیت درسی بدم که به خاطر عمل نتونسته بودم مدرسه برم و افسرده شده بودم. دعواهای خانوادم بیشتر و بیشتر افسرده ام کرد و فقط تحمل کردم و رفتم پیش دکتر مغز و اعصاب و قرص بازی شروع شد ولی یه سال بعد تموم شد و دیگه نرفتم.
نمیدونم غصه چی رو بخورم برادر بزرگتر که الان کارگری میکنه با اینکه ذهن عالی و ابتکاری داره چون پدرم نذاشت درس بخونه.
این یکی برادرم که بازم نذاشتن درسش رو ادامه بده و تو همون لیسانس موند. اون خواهرم که زود ازدواج کرد و رفت. از خواهر زاده ام که افسرده شده و تنها رفیقمه. یادم رفت بگم من 6-7 سالی میشه هیچ دوستی ندارم. تنهام همیشه ولی از تنهایی لذت بردم ولی همین وقتا مثل الان بهتر بود ادمی باشه که میتونستم حرف بزنم. از دو سال پیش تا الان تو وضعیت خیلی بدی بودم و فقط ادم مجازی کنارم بود ولی تو بدترین لحظات منو تنها گذاشتن تو بدترین لحظات زندگیم. نمیگم بدن به هر حال از اینکه تا جایی که از دستشون برمیومد کمک کردن ممنونم.
پدرم دایم مادرم رو میزد الان بعده مدت ها دوباره میزنتش و من خسته شدم از این خانواده و واقعا دیگه برام مهم نیست کی کی رو میزنه و کی داره میکشه و کی داره کشته میشه. همه چی مثل یه توهم شروع شد و مثل توهم ادامه پیدا کرد.
دل نوشته از طرف یه ادم با حال بد. -
امشب تصمیم گرفتم برم ... هنوز به هیچکس نگفتم ...
ریز میخنده و عروسک رو میزارع روی پاش :
اره امشب دیگه میرم ... تو که منو میشناسی ؟؟ آدما یهو میرن دیگه !! بی سرو صدا ... فقط به تو میگم چون تو به هچکس نمیگی ... نمیگی دیگه نه ؟؟
عروسک با چشمای دکمه ای نگاهش میکنه ... موهاش ریخته تو صورتش .. با دست موهاشو میزنه کنار ..
سرشو یکم کج میکنه و میگه :
اونجوری نگاهم نکن دیگه !! نمیخام بمیرم که !! فقط میخوام برم .. این ادما دیگه به درد موندن نمیخورن ... یا نا امیدن .. یا شکست خورده .. یا کور و کر ... چی ؟! منم ناامیدم ؟! ن لبخندمو ببین ؟؟
دستاشو میزاره دو طرف لبش و خنده میکشه رو صورتش(:
بعد بلند میشه که بره .. دو دله که عروسک رو ببره یا نه ...
میزارتش روی صندلی و میگه
ببین اونجایی که من میرم ادماش نمیخندن ... ادماش عاشق نمیشن .. ادماش با خنده بیدار نمیشن .. ادما با بغض میحوابن ... ادما خستن .. پس نمیتونم تو رو ببرم باشه ؟؟
گریه نکن دیگه ... من میرم و بزرگ میشم ولی قول میدم بیام و باهات بازی کنم ... من نمیشم مثل اونا ...
بزار ی بار دیگه برات بخندم ... اها ... بفرما(: -
واییی امروز رفتیم نمایشگاه گل و گیاه
خب من چجوری نمیرم برای اینا اخه
اخه نگا کن
خب اینو ببیییین
برگاش صورتیِ روش قلب قرمزِ
خب من فداتون بشم کههه
اینارو نگا شبیه کلمِ
عمه دلی هم خرید کرده صد البتههههه
میشه چیزی نخرم اصا؟
وووووو
خداوکیلی نگا اخه
چجوری از اینا کم خریدم اخه؟
-
دلم گرفته از این جامعه همه جوره خراب
از همسایه هایی که مواد می فروشن....
از ادمای معتادی که خیلی زیاد می بینی توو خیابونا...
از جووونا.....
از هرچی سیگار و قلیون و هر چی مواده متنفرمممممممم
از همینایی که زندگی خیلیا رو به خاک سیاه نشوندن....
چیزایی که نمیشه گفت:(((.....
از اینکه امنیت خیلی وقتا از خیلی از محله ها رفته
از اینکه چن بارم از حیاط خودمون دزدی شده و دزدی که دوباره امشب اومد سر بزنه و منتظره کی همه بخوابن.....
از خوابی که پریده........
دلم گرفته از دلای ناپاک ادمای واقعی.....
از این جامعه ی دروغین......
از این همه فریب.........
و باز هم خوابی که پریده......
خیلی خستم از این جامعه...
نمی دونی به حال کی گریه کنی؟!
خودت یا بقیه.....
و حرفا و کارایی که زجرت میده....
از عصبی شدن هایی که داره میره کم کم سمت بی تفاوتی و رگ غیرتم که اونم داره خشک میشه.....
اصلا چی کار میشه کرد....
و شبایی که خانواده های این محل تا صبح کشیک میدن....
و دزدهایی که هر ساعت حلوتی پیداشون میشه..نصفه شب ...۵ ۶ صبح...بعدازظهرای خلوت...
و در آخر از این پست که اصلا نوشتنش هم فایده ای داره جز دردِ دل....#اللهم عجل لولیک الفرج
-
مثل تو که دریا به همت میریزد !
مثل تو که این موج برافروخته هرشب میزند مشت به تنهایی خیست !
مثل تو که اکنون قدحی در دستت و دلت میگوید باید این خون هارا از خودش پاک کنی..
ماجرا چیست..؟تو میدانی..!
میدانی و اما
جان نداری
منتظر مانده ای از دور کسی سر برسد بزداید خون ها را از دل !
ماجرا چیست..؟تو میدانی..!
آن قدر کور شدی چشمی نداری که ببینی در دلت چه خبر ها که نیست..
#خودنویس -
بمان برای ساختن نساز برای ماندن
دوست داشتم وضعیت رو بهتر میدیدم بقیه رو شاد ولی چیکار میشه کرد که نه اشتباه من بوده و نه اشتباه اون یکی . اشتباه رو اونایی کردن که خیلی خیلی خیلی زمان پیش تصمیم های اشتباه گرفتن و نمیدونستن رو امروز ما تاثیر داره. یه زمانی یه نفر چیزی تاسیس کرده بود به اسم سپاه دانش. ولی چرا تاسیس کرده بودش؟ برای اینکه ریشه تمام چیزایی که هست به اسم زورگویی و استعمار به این مردم فقط یه چیزه: نبود دانش و شعور. بحث الان هم نیست این وضعیت. این وضعیت علتش برمیگرده به چند صد سال قبل که فرهنگ این جا نابود شد علم کم ارزش ترین شد. یه زمان اون ادم میخواست وضعیت رو درست کنه این سپاه دانش تو روستاها تو شهر ها تو قبیله ها همه جا بیشتر شده بود واین اجباری شده بود که مردم هر کی که هستن هر کجا که هستن درس بخونن. ولی نذاشتن این وضعیت ادامه پیدا کنه نه مردم ایران و نه این حکومتی که الان توش هستیم بلکه به قول همین برنامه 90 دست های پشت پرده. الان از اون سپاه دانش هیچ خبری نیست و بعدا اسمش هم عوض شد به نهضت سواد اموزی ولی الان سوال اینه که این سازمان این موسسه یا هر چی که هست الان کجاست؟ هیچکسی نمیدونه. خیلی خوبه نه؟ علم دانش کلا دیگه نیست و از طرف دیگه هم فشار روی مردم واقعا خوبه خیلی خوب داره همه چی خراب میشه. راهنمایی هر یه ادم = بهتر شدن وضعیت برای کسایی که اینده زندگی میکنن اگه وضعیت میخواد درست بشه باید سرمایه گذاری بشه رو تک تک ادمایی که اینجا هستن روی علمشون روی شعورشون. واقعا عوض شدن ""بعضی چیزا"" تو ظاهر به نظر میاد وضعیت رو درست کنه ولی اصل راه حل نیست دایما تو فکر این عوض کردن این ادم و اون ادم هستیم به امید عوض شدن وضعیت ولی تغییر رو باید ما از خودمون شروع کنیم با زحمت خودمون با حمایت از کسایی که دوسشون داریم یاد یه جمله ای افتادم که میگفت اگه میخواید برای صلح جهانی کاری میخواید بکنید تو خونه خودتون بمونین و به خانواده تان عشق بورزید. تغییر از خود ما و اطرافیان ما شروع میشه. میگه که اگه میخوای یه جا رو نابود کنی اول علم و دانش رو از اونجا بگیر و دوم زن ها رو محدود کن(محدودیت که هیچ الان کاملا محدود شدن و الان به جای این که دنبال ذاتشون برن و همه چی رو مرتب کنن(چون ذاتشون ساپورت کردن هست) برای پیشرفت ولی بیشتر خراب میکنن ولی نه عمدی . به خاطر وضعیتی که هست و توجهی که نمیشه. این یعنی اینکه اونایی که میخوان اینجا رو خراب کنن دارن عمیقا روش کار میکنن). این حرف من و اون یکی نیست. اگه دقت کنین واقعا راست میگه
یه حرف دل بود -
3 تیر 98 ....
خونوادم بعده چند روز مسافرت دوباره اومدن .. فقط میتونم بگم حالت تهوع بهم دست میده از دیدنشون
هی میگم کاش خونوادم نبودن هر بار که میبینمشون حالم بد میشه
اینا رفتنی تیستن نمیدونم اگه دست خودم باشه دورترین جای ممکن میزدم که نبینمشون
وایییی نفسم بند میاد وقتی اینارو میبینم
نمیدونم واقعا تو فکرمه که یه جای دور بزنم و واقعا هم میزنم از دست این ادما خلاص بشم
.
.
.
.
.تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که در اتاق رو ببندم و و صداشون رو نشنوم و نبینمشون
داشتم دنبال یه تصویر میگشتم توی اینترنت که بزنم پای این پست که این رو دیدم و انتخاب کردم بدون توجه به معنیش ولی بعدا فکر کردم معنیش چی میتونه باشه ... دیدم معنیش همون درمونده شدن از دست این که با این خونواده چی کار کنم هست یه نیاز به کمک برای خلاص شدن از این خونواده ....
-
3 تیر 98 ....
خونوادم بعده چند روز مسافرت دوباره اومدن .. فقط میتونم بگم حالت تهوع بهم دست میده از دیدنشون
هی میگم کاش خونوادم نبودن هر بار که میبینمشون حالم بد میشه
اینا رفتنی تیستن نمیدونم اگه دست خودم باشه دورترین جای ممکن میزدم که نبینمشون
وایییی نفسم بند میاد وقتی اینارو میبینم
نمیدونم واقعا تو فکرمه که یه جای دور بزنم و واقعا هم میزنم از دست این ادما خلاص بشم
.
.
.
.
.تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که در اتاق رو ببندم و و صداشون رو نشنوم و نبینمشون
داشتم دنبال یه تصویر میگشتم توی اینترنت که بزنم پای این پست که این رو دیدم و انتخاب کردم بدون توجه به معنیش ولی بعدا فکر کردم معنیش چی میتونه باشه ... دیدم معنیش همون درمونده شدن از دست این که با این خونواده چی کار کنم هست یه نیاز به کمک برای خلاص شدن از این خونواده ....
amir bahrami اینایی که مینویسی واقعا زندگی شخصی خودته ؟
-
به قصد ناله و شکوه و شکایت اومدم که بیام فروم و اینجا "هرچی توو دلمه بریزم بیرون"
قبلش قرآن رو باز کردم:)
ببین آخه :
"بارالها ! صبر و استقامت بر ما فرو ریز "
باز ایمان نیاوردم...
یبار دیگه باز کردم قرآنُ...
"این است خداوند ، پروردگار شما که حکومت (عالم هستی) از آنِ اوست، هیچ معبودی جز او نیست، پس چگونه از راه حق منحرف می شوید؟!" :))
باز ادامشو خوندم... انگاری ازم ناراحتِ!
"هنگامی که انسان را زیانی رسد ، پروردگار خود را می خواند و به سوی او باز می گردد" :))
دقیقا خط بعدی حرف دلش رو بهم زد! :))
"آیا چنین کسی با ارزش است یا کسی که در ساعات شب به عبادت مشغول است و درحال سجده و قیام ، از عذاب آخرت می ترسد و به رحمت پروردگارش امیدوار است؟!
بعد چشامو بستم و درحالی که با تموم وجودم آرامش از دست رفتم رو دوباره به دست آوردم ، بوسیدمش و گفتم:
دوست دارم یا ربِ دل آرامم:)
"خدا آنچه را در درون دلهایشان (از ایمان و صداقت) نهفته بود می دانست، از این رو آرامش را بر دلهایشان نازل کرد و پیروزی نزدیکی به عنوان پاداش نصیب آنها فرمود":)
- قلبم واسه تو می تپه
تو منو دلارام کردی و من با تو دل آرام شدم.
دوست دارم،
خیلی دوست دارم و در این شکی نیست که راضیم به رضای تو.
هوای هممون رو داشته باش.
آگاهی از دلِ گرفته و تنگ و رنجور هممون
می دونم که می دونی حتی اگه بنده ی بدی باشیم و ناپاک و حتی اگه راهمونو جدا کرده باشیم ازت و دورشده باشیم ازت
بازم دوسمون داری
خیلی دوسمون داری
می دونم که آخرش می رسم بهت
قشنگ ترین و خوشبو ترین و با سلیقه ترینِ من
- قلبم واسه تو می تپه
-
سلام
امده ایم تا عکس از دسبندامون بدیم دوباره
نمخوام از کارخودم تعریف کنم و اینا ها ولی خب خودم خیلی خیلی دوسشون دارم اصن ی حال خوب و خرابی دارم وقتی میدرستمشون
خب همونطور ک تو هفته های خوشالی گفتم اسم کار جدیدم سال هست ک فصل ب فصل ارائشون میدم تا خیلی طولانی نشه.خیلی طول کشید تا تکمیل شه.:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes:
فصل اولبهار مهار خوشگلم:
این عکس مربوط ب بهاره همونطور ک گفتم حالمم خیلی خوب بوده تو بهار پارسال واسه همین همشون روشن و قشنگن مهره ها تو این کار .خب راسش هر مهره ک تو این ست(سال) انداختم مال ی حسه ک داشتم تو خاطرات مختلف واسه همین اینبار راجب هرکدوم توضیح میدم.
این فروردینه ک شکوفه هاش بیشترن
![۲۰۱۹۰۶۲۷_۱۸۱۳۳۳.jpg]
این اردیبهشته
اینم خرداده
-
خب فصل دوم سال ینی تابستون خوشمزه:face_savouring_delicious_food:
:f
این تیره ماه تولد ی فرد مردم ازار ولی دوست داشتنی ب هر حال ازین ماه خیلی خوشم نمیاد ب خاطر همون فردفقط پشمکای دستم
این مرداده ماه دلتنگیام واسه ی دوست خیلی عزیز ک از قضا مردادیم هس
اینم شهریور خنک خودم ک کلی بستنی شاتوتی مالیده شد ب بهترین لباسم و اون ب سطل زباله منتقل شد
-
کم کم میرسیم ب فصل پاییز بوی ماه مدرسه
نیمی از بهترین لحظات عمرم تو مدرسه گذشته کنار بهترین دوستای دنیا:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes:
این ماه مهره ماهی ک من حسابی تحت تاثیر جو مدرسه خر زدمو اصن شیطونی نکردم ماهی ک هنو برگا زرد نشدن
ماه بعد ابان هست همونطور ک میدونید
امیدوارم شکوفه بارم نکرده باشین
رنگ این کار بخاطر نیمه بودن نسبت سبزو زردی برگاس و زیاد رنگا ب خاطراتم ربط ندارن
:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: خیلیم نامرتبه میدونم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
این یکی اذرهاتفاقات این ماه خیلی زرد بودن
.ینی بی حال و من همش مریض بودم واسه همین.
اما درکل ترکیبشو میدوس
-
میریم ک بریم واسه زمستون.
شاعر می فرماین:زممممممممممممممممستووووووووووووونه خدا,سرده دمش گرم
اوشون ک میبینین دی ماه هستن .ارادت مندند خدمتون.ماه عید اطباع بلاد کفر
عکس پایین هم ب بهمن ماه ماه حماسه افرینان راهپیمایی هس .باور کنین اینقدی ک کیکو ساندیس اهدایی برا حماسه افرینان مهمه,مشت زدن ب دهان نامبارک یا مبارک امریکا نیس
خب می رسیم ب بخش مورد علاقه مناین مال ماه تولدمه اسفند .سیاهیاش مال لکه هاییه ک ب دلم افتاده
احساس میکنم شخصیتم این رنگیه سفید سیاه
.هرچند ک دوستان صاحب نظر نظرات دیگه ای دارن