خــــــــــودنویس
-
اولین خواب بعد از کنکور چسبید خیلییییییییییییییی خود کنکورم چسبید انگار مثل اینکه همه سوالارو از قبل دیده باشی خیلی جالب بود :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
بعده کلی صحبت راضی شدن که اون رشته که دوست دارم بخونم سخت بود متقاعد کردنشون ولی خودشون میدونستن تماما سعیم رو کردم و برام مهمه.... ولی توی دانشگاه ازادبرای پذیرش بدون کنکورش ثبت نام کردم...اولین جایی که باید برم فکر کنم تایپیک بعده کنکوره ببینم چیکار میکنم. :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: شعار عوض شد... ارشد امیر کبیر دارم میام :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: یه مدت باید نیست بشم برم یه استراحتی بکنم از کتابا دور باشم بدجور به اینا معتاد شدم بیکار که میشم میگم فقط کتاب بخونم
از عوارض کنکور
شدیدا به کتاب معتاد شدم اوایل کتاب رو میخوندم الان قبل خوندن اول یه دور کتابو باز میکنم بوش میکنم بوی سلولز :smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes:
حسی که الان دارم مثل حس اون ادمیه که رفته باشه یه سیاره دیگه نمیدونم خودمم چرا اینو حسو دارم شاید به خاطر کنکور باشه که تموم شد و وضعیت فرق کرده و من هنوز بهش عادت نکردم -
وقتی میرفتی بهم گفتی نمیشه چه قدر جنگیدم که بشه ونشد
نشد نه که من تلاش نکنم نه که عقب بکشم
نشد چون... نمیدونم¡ولی میدونم ی روزی اتفاق میوفته...
تو که منو میشناسی میدونی زبونم همون چیزی رو
میگه که دلم میگه
میدونی اشکم دم مشکمه
میدونی بلد نیستم ادای ادمای خوشحال و ناراحتو دربیارمتو میدونی اما باورم نداری
من میگم ی بار دیگ میشه
من خستم درست.. نای باز کردن کتابارو ندارم حله
اما من نمیتونم عقب بکشم
بهم نگاه کن؟!
به قیمت ریزش موهام تموم شد؟
به قیمت سردردای هرشب
به قیمت بی حوصلگی ها
تو درکم کن تو بهم بگو میشه
بری دانشگاه ابیاری گیاهان دریایی بخونی و بعد بگی راحت شدم
تهش چی؟!
10سال دیگ چی
خسته نمیشی
میشی به خدا
باید تلاش کنی
نمیگم تلاش نکردی.. نه.. بهره برداری نکردی
واسش جون بکن لعنتی..گور بابای همه ی دوباره حبس شدنا
همه ی نگاها همه پچ پچ ها همه ی خستگیا
همه سرزنشا
خسته ایم میدونم
ولی ی بار دیگ بلند شو
بهت ایمان دارم فقط ی بار دیگ پاشو...نامه ای به خودم(:
-
می دونی، خسته شدم از فقط و فقط فکر کردن.
از فقط تخیل کردن و یه آینده ی شیک و درخشان توی ذهنم ساختن!
خسته شدم از بی کاری... خسته شدم از بی هدفی...
می دونم باید چی کار کنم، ولی انجامش نمیدم!
تا حالا آدم حرف بودم. نه پیش بقیه!
پیش خودم...
برای خودم ساعت ها سخنرانی می کردم که می تونی، باید فلان کار رو بکنی و...
ولی نتیجه اش کو؟؟
کجاست خوشحالی هام؟
کجا قایم شدن اون همه اتفاقت خوبی که ساخته بودم؟!
نیستن...!
همشون گیر کردن بین بُعد اینده و حال!
می دونم باید یه جوری نجاتشون بدم...
ولی این بار نه با حرف!
نه با فکر!
نه با تخیل!
این بار با عمل...
همیشه از باختن ترسیدم... از نتیجه نگرفتن...
پس همیشه پا پس کشیدم...
ولی این بار نه!
این بار می دونم از خودم چی می خوام.
برای نجات آینده و خوشحالی ها و... ام، الان فهمیدم چه کاری باید بکنم.
امیدوارم این دفعه هم مثل همیشه حرف نباشه... که اگر باشه من خدای سخنرانی برای خودمم! :))
ولی نیست.
حسش می کنم.
با تمام سختی هاش کنار میام و خودم رو هر طور شده به اون آینده ی دوست داشتنی می رسونم :)) -
بهش گفتم : بمون ..
گفت : نمیشه .. دنیا جای قشنگی برای موندن نیست ..
بهش گفتم : کنارِ من بمون ..
گفت : نمیشه ..
بهش گفتم : کنارِ من جای قشنگی برای موندن نیست ؟
چیزی نگفت :))
.
خیره شده بود بهم ..!
هیچ وقت از رنگ سبز خوشم نمیومد
اما چشماش سبز بود ..!
نمیدونم شاید آبی بود ..!
یادم نمیاد هرگز تو چشماش نگاه کرده باشم ..
نمیتونستم ..!
شما میتونستین ، تو چشمای یکی زل بزنین که دارین ازش فرار میکنین ؟
ازش فرار میکردم .. ازم فرار میکرد ..!
یادمه یه روز ، آخرِ کلاس شد :
هیچکی نبود ..
من بودم و خودش ..
رفتم ازش سوال کنم ..!
جواب داد و سریع گفت : خدافظ ..!
و رفت ..!
دیگه نیومد ..!
از اون روز به بعد کلاسا رو پیچوند و رفت ..!
.
نمیتونستم دوسِش داشته باشم .. یعنی نمیخواستم که داشته باشم ..
اما دستِ خودم نبود ..!
شما چه جوری میتونین هوایِ دلتون رو داشته باشین وقتی نمیتونین بهش بگین : نه ؟
نتونستم بهش بگم : نه ..!
.
بهش پیام دادم ..!
سوالِ درسی بود فقط ..
اما ..
ما که خوب میدونیم درس و مدرسه بهونَست :))
.
قبلنا مهربون تر بود ..!
دلِش نمیومد جواب نده .. هر چه قدر هم سرش شلوغ میشد ، بازم هوایِ من و داشت ..!
.
زمان گذشت ..
چند وقت پیش بهش پیام دادم ..
دیگه مهربون نبود ..
شایدم بودااا ، ولی با من نبود :))
پیاما رو سین میکرد اما جواب نمیداد ..! خب ، سَرش خیلی شلوغ شده بود .. دکتر شده بود برای خودِش :)) .. !
آدما وقتی دکتر میشن ، اینقدر سرد و بی رحم میشن ؟
از همون روز از دکتر شدن بدم اومد ..!
.
خجالت میکشیدم دوباره بهش پیام بدم ..
هنوز که هنوزِ خجالت میکشم ..
نه اینکه بگم آدم کم رویی باشم ها .. نه ..!
ولی ، در برابرش کم میارم ..
.
نمیدونم چرا .. همون روز که دیدمِش نرفتم دنبالش ..
دنبالِ حسمُ میگم ..
درسته که میگن : نباید دنبال حسی برین ، صبر کنین خودش میاد ..
ولی من میگم :
بعضی وقتا باید برین ..
دنبالش کنین ..
نزارین بِره ..
یه جایِ دلشُ گره بزنین به یه جایِ دلتون ..!
نزارین کور بشه ..
.
گره هایِ زندگیِ من کور شده ..
اون قـدر که ..
نه میتونم عقب ، برگردم بگم : نرو ..
.
نه میتونم برم جلو و بهش بگم : بمون ..!
.
باید صبر کنم و فقـط رفتنش و تماشا کنم ..
خیلی قشنگ باهم راه میرن ..
نه ؟
.
:)).
"ن.ت" -
انسان های بزرگ حاصل تکامل اند نه زاده ی آن.....
-
چه موجود عجیبی است این انسان . !
وقتی صدایش می کنی،نمی شنود؛
وقتی به دنبالش می روی، نمی بیند؛
وقتی دوستش داری، به فکرت نیست؛
اما؛
وقتی می شنود که دیگر صدایت گرفته؛
وقتی می بیند که خسته در راه افتاده ای ..
وقتی به فکرت هست که دیگر نیستی -
زندگی هر کسی یه کتاب قطوره که هر صفحه اش
یک روز از زندگیشه
بعضی صفحات هستن هایلایت شدن ولی بعضی صفحه ها هم هستن که
خط خطی شدن
میدونن نمیشه صفحات این کتاب رو کند واسه همین ته تهش همینه خط خطی اش کنی
شاید خود اون صفحه خوبه هااا ولی ماجراهای صفحه های بعد گند میزنه تو کلی صفحه قبل و دست خطی که قراره صفحه های بعدی رو بنویسه
میگن یه روزی روزگاری یکی بود
عاشق شاهی میشه
شاه به محضر میخواندش و گفتگویی سر میگه
بعدش میگه
یا باید ترک شهر و کشور کنی یا سرت رو باید از دست بدی
اون شخض ترک شهر رو انتخاب میکنه
بعد از خروج از محضر شاه دستور میده سرش رو قطع کنند
یکی میگه
اون بیگناه بود ملکه
ولی ملکه میگه
شاه گفتا زانک او عاشق نبوددر طریق عشق من صادق نبود
گر چنان بودی که بودی مرد کار
سربریدن کردی اینجا اختیار
هرک سر بر وی به از جانان بود
عشق ورزیدن برو تاوان بود
گر ز من او سربریدن خواستی
شهریار از مملکت برخاستی
بر میان بستی کمر در پیش او
خسرو عالم شدی درویش او
لیک چون در عشق دعوی دار بود
سربریدن سازدش نهمار زود
هرکه در هجرم سر سر دارد او
مدعیست دامنتر دارد او
این بدان گفتم که تا هر بیفروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
این شعر زیبا از منطق طیر عطار هست در قسمت عذر آوردن مرغان
خیلی چیزا تو دنیا گفتنی نیست
چشم ها زبانی دارند که خیلی از آدما دنبال این هستن که با زبون اونو بفهمن
هنوزم یه تارِ موتوُ به دنیا نمیدم●♪♫
همین دیشب بازم خوابتو دیدم ●♪♫