خــــــــــودنویس
-
غریبه زنگ زد
بی مهابا ، پرسید :" چه میبینی؟"
پرسیدم "آنجا ساعت چند است"
گفت"چطور؟"
شرح حال کردم:
" سحر ، عشق را میبینم، آخر عده ای خفته و پرندگان در آواز
طلوع ،بهار را میبینم؛ تجدید حیات
7 تا 9 ، شروع را میبینم
10 تا 12 خوشی ها را میبینم که ذره ذره نابود میشوند
12 تا 2 میانسالی ام را میبینم ؛ نیمی بر باد شده و نیمی مانده
2 ؛ ساعت 2!
ضعف را میبینم
غروب هنگام ، اضطراب را میبینم
اضطراب از آن جنس که کسی دیرکرده باشد و تلفنش خاموش
اواخر غروب ، غم را میبینم
تا 9و نیم، آرامش را میبینم
تا 12 تنهایی را میبینم
آنجور که چه حسودانه شخصی را در بغل دارد و رهایش نمیکند
تا مبادا برود پی دیگری
12 تا 2 ؛ آرامش سکوت آغشته با غم
2 تا 4؛آرامش سکوت
تا 5؛ آخرین قطرات آرامش شبانه
5 تا 6 ؛ بهار"
پرسید:" اینجایی که هستم ،ساعت چند است"
پررسیدم چه میبینی؟
گفت:
" سیاهی غم آغشته به سفیدی آرمانگرایی در اعماق ذهن بشر، جهان خاکستری است؛ مردمانم گویی مشتی حیوان با انگیزه های انسانی ؛
خواص از ترس انحراف جمع، به کتمان راز مشغول و در انزوا ، خفقان را میچشند؛
سودجو ها ادعای خواص دارند؛
عوام مدعی علوم هستند؛
ارزش ها بی ارزش و بی ارزش ها ارزشمندند
حال بگو ؛ اینجا که من هستم ساعت چند است؟"ساعت مچی ام را نگاه کردم و گفتم:
"آنطور که تو میگویی ، آنجا ساعت 25 روز 32 از ماه 13 است
آنطور که تو گفتی ، ساعت همه ساعت است و هیچ ساعتی نیست"من باب احترام صدای تشکری خشک و خالی آمد و بعد هم چند صدای بوق
از ساعتم پرسیدم
" واقعا ساعت چند است؟"
جواب داد :
" وقتی عقربه نداشته باشم چه تفاوتی است که ساعت چند است؟"
گفتم:"برای تو تفاوت ندارد ؛ برای من چرا"
راستی
برای ما چه تفاوتی دارد ساعت چند است؟
@دانش-آموزان-آلاء -
من عاشق ستاره ها هستم ؛
بیچاره ها روی زمین آنقدر غریبند ...
آنقدر که لای عوام الناس گم میشوند.
آنقدر غریبند که به مزاح گرفته میشوند.
آنقدر مظلومند که قربانی میشوند.
زیر تیزی چنگ و دندان بقیه، زیر تیزی نگاه بقیه ، قیمه قیمه میشوند
اما خرد نمیشوند ؛ درخشنده تر می شوند
بیچاره ستاره ها
کمتر کسی ازشان خبر دارد
آسمان ، خیلی عجیب است
با اینکه اقیانوسی است از ستاره ها ، اما بیشترش سیاه است -
حسن یوسف گل با احساسیست... -
چقد این لحظات پر از حسم!..
پر از حس غریبه بودنم با خود،
دورترینم
و
تنهاترین!
حالتی پیش امده ک عمیقا تفال!میزنم در جای جای درونم..
چقدر سوت و کور!
چقدر خالی!
چقدر ناشناخته و
پر از حسِ...؟؟
اره حسایی ک علامت سوال بزرگی کنارشونه
و داشته هایی ک ندارمشون!!
میفهمی ان حس غریبگی ک گفتم؟
حالا ی وحشت زدگی هم تکرار کن!
انقدر ناشناخته بودن درونم زجر اور است ک وحشت افتاده جانم
از لرزش دستانم
ضربان کوبنده قلبم
تبِ بی سر و ته
سردیِ ب مانند سردی یک جنازه!ک میپاشد ب تنم...
چ بگویم؟!
من مدام از خویش میگریزم....
این گریختن
با هی رفتن از خویش و ب خود امدن،همراه است
...
همینقدر غریبه ام
همینقدر زجر اور است غریبه بودن!
اگر در دیاری جز دیار اندرون غریبه ایی،
خوشبحالت!
فرصت بیشتری داری غریبگی درونت را بفهمی...
#تراوشات _ذهن_یک_غریبه! -
-
لیلا میدانم دیر است برای دلتنگی و گریه ولی باز هم دلم باور نمی کند که نیستی خاطراتت را باور نمی کنم ادرس خانه ابدیت را یادم نیست ولی می دانم پای ان توت بزرگ بودی و لبخندت را به یاد دارم کاش لحظات پایانی اغوشت را میچشیدم و صدای مادارنه و مهربانت را با تمام وجود میشنیدم تو انقدر فداکاری که علاوه بر مادری نمونه بعد از مرگت هم دیگران را از مرگ نجات دادیشادی روحش صلوات لیلا جان امیدوارم خداوند پاداش تمام خوبی ها و مهربانی هایت را دهد الهی امین
-
دروغ است!!
خوب و خوب بودن؟
اینها را از یاد بردم..
در اینکه فعل هستند یا حس، سردرگم!
....
پیر شدن ک ب سن نیس؛
ب پوست چروک نه! ب قلب ترک خورده
ب موهای سفید..
ب سیر شدن از زندگی..
و همه اینها
درست در اوایل زندگی!
.
درست فهمیدم!
پیر شدن ب سن نیس، ب...!
همه اینها بیان شد ک بگوید
ابان عزیزم،زود بیا
یک سال بیشتر پیر شدن را ب نظاره بنشینم!
#دلنوشته_های_پاییز_ی -
جنازه ها ؛ در این گوشه موشه ها
بوی تعفنشان خفه کننده است
یکی شان پرسید " ببخشید اینجا کافه کجا هست؟"
چه سوال احمقانه ای
اینجا کافه کجا هست
به پایین خیابان اشاره کردم
درمانده بودم
و مدام از خودم میپرسم اگر یکی از این مرده ها با ماشینش به من بزند چه میشود؟
میمیرم؟ یعنی بلند میشوم و مثل باقی مرده ها روزمره ها را طی میکنم
اگر کسی این مرده ها را زیر بگیرد چه میشود
مثلا خیلی میمیرد؟
بوی تعفن مرده ها خفه کننده است
این چند سال اخیر
بوهای متعفن شدیدتر میشوند
همانطور که گل ها خوشبوتر میشوند
تجدید خاطرات خودم بود
وقتی ماه را تماشا میکردم
هی میپرسیدم ماه ، مرگ چخبر
ماه انقدر بی خبر بود ، که خجالت میکشید بگوید نمیدانم
بیچاره همانطور مثل قبل ایستاد ، انگار با دیوار حرف زده ام
به دیوار گفتم کی میریزی؟
یاد پایانش افتاد
ترک خورد
ریخت
انتظار سوز داشتم
اما دیوار به خانه ی کناری باز میشد نه به فشای باز
مردی سیبیلو با شلوارکردی و زیرپیراهنی ، چشمانش گرد شده بود
به من زل زده بود
خندیدم . گفتم دیوار است دیگر
میمیرد
همینجور متعجب نگاهم میکرد
نفهمیدم تا کی
اهمیت نمیدادم
آخر داشتم فکر میکردم
اگر نمیریم
بعد از مرگ
زندگی خواهیم کرد
زندگی باید کرد
-
درسته كه اناقم پنجره اش رو به يه كوچه ي خلوته اما اگه توي افقش نگاه كني يه عالمه زندگي پيش روت ميبيني...يكم اگه گوش كني از صداي بازي بچه هاي توي كوچه رو ميشنوي تا صداي يه دست فروش دوره گرد...حتي صداي دعواي دختر همسايه ي كوچه پاييني با نامزدش از پشت تلفن هم ممكنه به گوشت بخوره!!!اما كم پيش مياد كه به همينا بسنده كنم. آماده ميشم و ميزنم بيرون از چهارديواري...پنج دقيقه اي بيشتر تا ايستگاه اتوبوس سر خيابون فاصله نيست...بعضي وقتا به ساعت نگاه ميكنم و ميبينم اگه عجله نكنم اتوبوس ميره و مي دوم بعضي وقتا هم ترجيحم اينه كه ندوم...ميشينم توي ايستگاه و داستان زندگي هر كدوم از راننده هايي كه رد ميشن رو حدس ميزنم...
سوار اتوبوس ميشم...مثل هميشه توي دنج ترين جاي ممكن ميشينم! نگاه ميكنم به ادما مقصدم از ناكجا اباد ميره و ميرسه به زندگي تك تك ادما...
توي راه برگشت سر پيچ خيابون يهو يه ماشين بي هوا ميپيچه جلوي پام ميبينم چقدر شبيه آدماي شهره...آدماي اين شهر ميرن ميان...سرگردونن به نظرم...راهنما ندارن...مثل مورچه هايي كه تو خونشون آب ريخته باشن!
#دوران_کنکور
این پست پاک شده! -
نمیفهمم چرا هرچی بیشتر بهشون نزدیک میشم بیشتر حالم ازشون بهم میخوره
فقط مونده یه چی باید بیاد این "سختی " تنهایی رو ببره که دیگه بدرود جامعه ی بشری
الان منم و چن تا رفیق مث من و چن تا ناآشنا مث من
باقی غریبه ان
چه آشنا باشن چه نه
هیتلر ؟اونجایی که نعره میزدی "نَتزیس"
یادش بخیرا
دورانی بود
دوست دارم با یع کوله پشتی و پول
سوار اتوبوس شم
برم دور شم
دور
دور
دور
اما نباید!
باید موند ، موند موند
و صبر!
صبر
صبر
صبر
" اُ پیپِل آف دِ وُرلد "
مقابل دریدگی شما چه داریم؟
جز صبر ، و صبوری بر بعد از صبر
شب شده
تاریک است
حیوانات وحشی که چه ، انسان ها خشن ترند انگاررعد و برق
بیا و بزن
تا بترسیم
که دوران ما
ده شب تاریک است و فردایش خورشید تا زیرزمین را هم روشن خواهد کرداُ مای فِغِندز
بدوید از تاریک شدن در این تاریکی ها
تا صبح شود
تا ...
تا بدمد -
-
-
امروز چندمه؟
اصلا کدوم ماهیم؟
اممم به هوا میخوره زمستون باشه...
زمستون و انقدر گرم؟
نمیدونم شایدم تابستونه...
اخه تابستونم که برگا زرد نمیشن...
نه نمیخام نه پاییز دوست ندارم...
برای من بهاره...
خودت گفتی هرچی دوست دارم فکر کنم...
باز خونه رو فکر کنم گم کردم...
چند وقته حافظم خوب کار نمیکنه...
یه کارت میزارن توی جیبم که هروقت گم شدم یه بنده خدایی بتونه برسونتم خونه...
شماره هارو دیگه یادم نمیمونه...
اون روز اون عاقاهه میگفت باید بنویسم توی یه دفترچه بزارم پیشم ولی رفتم خونه یادم رفت...
دیروز یه خانومی خیلی جلوم گریه کرد...
میگفت من مامانتم چرا منو یادت نمیاد...
بعد اون پسر قد بلنده نگام کرد گفت خیلی جوونی زوده و سرشو انداخت پایین...
چی زوده؟ پرسیدما ولی جوابشو یادم نیست...
دختره برام غذا اورد گفت غذای مورد علاقتو اوردم داداشی ولی اسم غذا رو که پرسیدم یهو زد زیر گریه...
خوب چیه مگه نباید هرچیزیو که نمیدونی بپرسی؟
دکتره میگفت یه مریضی گرفتم اسمش چی بود؟
یادم نیست...
عاهااا یادم اومد آلزایمر...
ولی نه فکر نکنم...
اخه من هنوز میدونم ۳۱ شهریور تولدته...
میدونم چشم راستت ۱۲۰ تا مژه داره و چشم چپت ۱۱۲ تا...
اخه ادم اینجوری ... دوباره یادم رفت اسمشو...
اخه ادم اینجوری مریضیه رو میگیره؟
دیشب یه مرده اومد تو اتاقم پرسیدم اون مریضیه چی هست؟
داد زد و گفت از صبح تا حالا صد بار توضیح دادم برات و رفت از اتاق...
حسابی گریه کردم آخه چرا همه اینروزاحوصلمو ندارن..
خب یادم اومد الزایمر همون مریضیه که میگن همه چی یادت میره...
ولی من که یادمه رنگ مورد علاقه ات آبیه...
میدونمم به اون پاستیل قرمزا حساسیت داری...
پسره یه چیز میگفتا درمورد این مریضی...
وایسا فکر کنم...
هوووف یادم اومد...
میگفت کسی که این مریضیه که اسمش بلد نیسم یادم باشه بپرسم و بگیره همه رو یادش میره جز عشقش...
عاها پس شاید منم آلزایمر دارم و خودم خبر ندارم...
راستی من گم شدما ولی نه توی خیابون نه توی شهر توی اون قلب شلوغت...:)
Mono
# -
این پست پاک شده!
-
یه لکه ی سیاه ، باعث میشه دیگه حالم بهم بخوره ؛ با تمام سفیدی
و یه لکه ی سفید ، جوری جذبم میکنه انگار نمیبینم به جز اون لکه ، همه چیش سیاهه
نمیدونم
شاید من از آدم خوبا انتظارم خیلی بالاست
شاید اونا رو زیادی خوب میدونم ، که با دیدن لکه های سیاهشون ...
شایدم مفهوم بد بودن رو نفهمیدم ،
که از بد ها انتظار دارم در پست ترین حالت ظاهری باطنی باشن
نمیدونمفقط این وسط یه چیزی هست
انگار داره حرف میزنه
مث یه پیرمرد پیر که توی بیابون ، تکه داده به یه نیمکت چوبی و داره نعره میزنه از صدای گوشت خراشش و داره میرقصه
شاید خیلیا بگن چرا پیرمرد پیر ؟ مگه پیر جوون داریم
خیلیا شاید بگن چرا گوشت خراش؟ مگه درستش گوش نیست
خیلیا ممکنه بگن وسط بیابون نیمکت چوبی دیگه چیه
خیلیا ممکنه خیلی چیزا بگن
اما اعتراض من اینه
چرا کسی نمیگه یه پیرمرد چرا باید وسط بیابون نعره بزنه و برقصه
اعتراض من اینه
که نمیفهمم
آیا مردم فکر نمیکنند
یا آنقدر فکر میکنند که من درک نمیکنم
من نمیدانم
آیا احمق ها واقعا احمق هستند
یا به طور هوشمندانه ای
همه را
حتی
خودشان را
گول زده اند و احمق جلوه میدهند
من اهمیت نمیدهم اگر بگویند جمله ی معروف نیچه را نیچه گفت یا نه
مطمئن نیستم نیچه سبیل های کلفتی داشت
یا همه اش ،موهای دماغش بود
مطمئن نیستم نیچه مرد بود یا زن
مطمئن نیستم نیچه منظورش از مرگ ، مرگ بود یا فراموشی
اما من مطمئن هستم آن مجنون که ولگرد ها سربه سرش میگذاشتند ، خود نیچه بود
من اما مطمئنم نیچه مسلمان است
من مطمئن هستم نیچه خدا پرست است
و نمیفهم ، نمیفهم چطور اینها نمیفهمند که نیچه
با چشمان بسته
در ساختمانی تاریک
مثل بقیه حاضر نشد ملحد باشد
نیچه دنبال چراغ میگشت
پیدا نکرد اما خوب گشت
نیچه اگر من بود ، مسلمان تر از من بود
پس نیچه مسلمان است
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر کدام خری است؟
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر اهل کجاست
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر روزی جوان بوده یا خیر
من نمیدانم مال گذشته است یا آینده
ژوزف عزیز ، من نمیدانم اصلا هستی یا خیر
اما عوام الناس ! من به شما میگویم که ژوزف پیر ، خیلی آدم خوبی است
ژوزف پیر ، اگر وجود خارجی داری و این متن را میخوانی ،درود بر شرافتت
من اصلا متوجه نمیشوم ، این ها یک بازی مسخره است که قرار شد هرکه مزخرف تر باشد بهتر ؟ یا اینها واقعا اینگونه اند
انگار وسط شهری باشی ، که مردم چشم بند زده اند و وقتی از خورشید آسمان برایشان میگویی ، میخندند و میگویند کسی تا به جال اینها را ندیده
بگویی من میبینم ، میگویند دروغ گویی