خــــــــــودنویس
-
میم نوشت،داستان یه کنکوری:
من آن کنکوری خسته پر از تشویش میباشم
پر از تشویش آینده ز بد لبریز میباشم
من آن کنکوری خسته ز جانبازی زسهمیه ام
که از تیر تقلب هم، پی خاک ریز می باشم
من آن کنکوری خسته ز نصب وانتصاباتم
که بهرِ رای مجلس من هدف یکریز میباشم
من آن کنکوری خسته ز هر منشی ز هر مرکز
به جای فکر در درسم پی واریز میباشم
من آن کنکوری خسته زِ فرمول نباتاتم
که خود نشناسم و اما پیِ گشنیز میباشم
من آن کنکوری خسته پر از افسردگی هستم
که با کوچکترین حرفی شده سرریز میباشم
من آن کنکوری خسته ز حرف مردمم هستم
که پی سر پناه رفته به پشت میز میباشم
من آن کنکوری خسته ز چشمان پر از شرمم
که در فکر عیزیزانم شده هرچیز میباشم
من آن کنکوری خسته ام که صد ها دردِ دل دارد
ولی صد حیف کینک من ز بد لبریز میباشم
من آن فرزند ایرانم که تنها جرم او این است
برای عده ای رستم شده چنگیز میباشم
نهایت حرف من این است بکویم سالم است "لُعبَت"
که فردا گر نبودم من نه که هرچیز میباشم
پ،ن:خیلی حرف برای گفتن هس،ولی فرصت نی...اما خب امیدوارم همینا رو هم یه نفر بشنوه،شما هم ازش لذت ببرید
لُعبَت -
R ramses kabir این تاپیک را در ارجاع داد
-
آیا میشود چشم بست
به هر چه قلبت را در دست میگرد و با آن بازی می کند گویی اولین بازیچه ی خود را پیدا کرده؟!
می شود خط کشید بر آنچه تو می پذیری و دیگری راهی جز نپذیرفتن به تو نمی دهد؟
درست است بیا بگوییم راهی نیست جز پذیرفتن جز ماندن جز بودن!
اما وقتی می پذیری شکسته می شوی برشی از روحت خود را گم کرده،پس نقطه ای تیز و برنده پیدا می کند تا بخش نا آرام تو را آرام کند راهی نیست جز برگشتن به خود تو
و آری دوباره می شکنی اما تفاوتی وجود دارد
زخمی عمیق ایجاد شده است! -
نامت را می نویسم
می شود شکوه زرین نوشته هایم
بودنت
شنیدنت
دیدنت
حس کردنت
دلیلی است بر بودنم...
باش تا پر نکشد فرشته ای که تازه حس کرده می تواند از سیاهی دور شود... بمان تا بدانم این من نیستم که با آمدنش باید رفت،باید ترد شد!
در نهایت باید یاد گرفت که اگر تو نباشی همه چیز زیبا تر است!
چون با موجودیت تو دیگران و حتی خودت نیز به نبودن محکوم می شوید!
راز این گفته ها چه می تواند باشد
تا مرحمی شود بر نبودن های مکرر؟! -
مدت هاست!
معتقدم...
معتقد به ناپایداری دوستی ها...
معتقد به ماندن در گرو منفعت ها...
مدت هاست!
در توجیه روح و قلب خود دوستی بر باد رفته را انکار می کنم....
آنان که آگه به دوستی ما بودند این انکار را به سخره میگیرند!!!
بر نخواهی گشت!
می دانم....
یادت مکدر می کند این حقیرِ بی ارزش را!
از یاد برو...
از یاد بر باد سفر کن...
هرگز از تو سخن نخواهم گفت...
هرگز فراموش نخواهی شد...
خاطرات هک شده بر روانم
شاید با مرگ پاک شوند...
اما...
مادامی که جان در بدن دارم
فراموش نخواهم کرد
تو را!
خاطراتت را!
یادت را!
حامی گری ات را!
فراموش نخواهم کرد...
هرگز قادر به به خاک سپردن یادت در ذهنم نبوده ام....
باشد عبرت...
باشد عبرت برای احساس
که سرکوب کرد منطق را
باشد عبرت برای قلبی که پیوسته در تلاش برای قتل عقل بود
من هرگز نمی توانم منکر شوم
کتمان کنم...
پنهان کنم....
و وانمود کنم تمام شده ای!
از تو میگویم!
من شکیبایی را پیشه کرده ام....
در مقابل جور تو!
تا کجا خواهی رفت؟پ.ن: متن نوشته ی خودم نیست و برای کس دیگه است من فقط مسئول گذاشتنش بودم:)
-
تنها تحرک داشت...
و کمی برای توان داشتن به غذا لب میزد...
خواستار مرگ نبود!
اما طمع جاودانگی هم در او مرده بود...
شاید بشود گفت مرگ و زندگی برایش اهمیتی نداشت...
منطق را نقاب کرده بود بر ظاهرش !
اما احساس بر روحش غلبه داشت...
گاهی در وانمود کردن متبحر و گاهی مردود بود...
دلش می خواست بی عاطفه باشد بی مهر جلوه کند
اما نمی توانست!
روحش برخلاف ظاهرش که همیشه سعی میکرد شاداب نشانش دهد، خسته بود،پیر و فرتوت و فرسوده بود...
بی حوصلگی در نگاهش موج میزد!
دائما در تکاپو بود و پیکار با خودش...
شاید برای اصلاح خودش...
شاید هم برای قبولاندن آنچه برخلاف میلش بود...
هر کس که او را می دید به غرق شدنش در دریای دوگانگی و بلاتکلیفی اقرار می کرد...
اون دوگانگی و بیگانگی با خود را سخت تحمل می کرد...
به وضوح میشد حس کرد، نیرویی که او را متحمل میساخت...
با اینکه در پندارش نهادینه شده بود خدا از او روی گردانده اما همچنان
معتقد بود که آن نیرو خداست.... -
DESTROY -
سلام....
این روز ها نبودنت بیشتر از هر چیزی حس میشود
هر کجا چشم میچرخانم
جای خالی ات هست...
مگر چگونه بودی...
که با نبودنت دنیایم اینگونه خالیست
انگار بعد از رفتنت سیاهچاله ای در دنیایم بوجود آمد...
و همه چیز در ان سقوط کرده...
عزیزِ جان کجایی..؟!
از کجا بجویم رد و نشانی از تو
کجا بیابم تُ را
دل را به کدام نشانی خوش کنم برای یافتنت
کجا سفر کردی ای نور چشمانم
آیا راه بازگشتی هست؟!
دل، تنگُ بی قرارِ نگاهت است
میشود بازگردی ب این حوالی؟!
تو رو چگونه بیایم؟!
سهم من کمی بیشتر از این تنهایی بود
دلت می آید جانم؟!
بار دگر میشود صدایت را بشنوم؟!
میشود در نگاهت گم شوم ؟!
میشود رُخ زیبای چون ماهت را ببینم؟!
غم نشسته بر دل را نمیبینی؟!
برای پاک کردن این غم قدمی بر نمیداری؟!
اشک روان شده از چشمانم چه؟!
آنها نیز دلِ سَنگ شده ات را نرم نمیکند؟!
چگونه بیابم تو را...
بقول آقای ابتهاج :
عزیزِ هم زبان؛ تودر کدام کهکشان نشستهای؟!
از کجا جست و جو را آغاز کنم...
به کدام سمت و سو بیایم..؟!
میشود نشانی بفرستی؟!
این روزا زیادی نبودنت حس میشود
میشود جای خالی ات را خودت پر کنی؟!#بی مخاطب
-
رفتن و ترک کردن همواره کار سختی هست
اما الزاما اشتباه نیست......
گاهی بهترین کار ممکن رفتن و دل کندن است
زمانی که به جز آزار و اذیت برای دوست داران خود کاری انجام نمیدهیم اگر ترکشان کنیم قطعا بهترین کار ممکن را چه برای خود و چه آنها انجام دادهایم....
دیر به این نتیجه رسیدم اما چه کنم که همواره از دنیا و پندهایش عقب بوده ام
عقب بودن از جهانی عقب مانده هم خودش دنیاییست
اما بالاخره دل کندم....
سخت و جان کاه بود اما شدنی
و حالا دارای آرامشی به وسعت شب هستم
شبی سیاه و بی انتها.....
در چهار راه تنهایی خود ایستادهام و به نوای دلم گوش جان سپردهام
حالا بیش از پیش خودم هستم
آن خودمی که کمتر کسی از من دیده است یا بهتر است بگویم هیچ کس ندیده است
گویی پروانه ای هستم که بسیار دیر و دور از پیله خود بیرون آمده است
ناسپاسی نمی کنم همین که در نهایت پروانه شدم کافیست
اما ای کاش زودتر از اینها راه و رسم پروانگی را میآموختم
ره دلدادگی تا پای جان....
ره دیوانگی و سر به بیابان گذاشتن تا مجنون شدن....
لیک همین که در طول زندگی ام توانستم پروازی هر چند کوتاه اما بدون ترس به سوی آرزوهایم داشته باشم سپاسگزار خالقم هستم....
اکنون آنچنان با حال پروانه خود انس گرفتهام که زین پس هر گاه بخواهم برای کسی آرزویی نیک کنم از خالق بی کرانی برای او خواستار پروانه شدن خواهم بود. -
اندر میانِ فرگیسوان باران،
شاید هم در طنین خنده هایت
یا نشسته بر نیمکت تنهایی علومج
شاید زندگی در مسیر متراژهای متین باشد،که آن را در امتدادِ تو دیدم..
عشق بازیهای عشاق در لاوگاردن از قلم نیوفتد؛
برایِ من مثل حرف های پابلو،نگاه های نرودا؛
لبخند آخر تونی استارک،
مثلِ احساس خنده های مدوام؛
احساس رقص اماواتسون و رایان کاسلینگ؛
مثل جنونِ اسپیسی؛
مثلِ موزیک موریکونه،موسقیِ هانس؛
مثل جان برای شرلوک ،فلوکی برای رگنار؛
پالرمو برای برلین، مثلِ جسی برای والتر(:
amir ahmadi
تَولدت مبارک؛دورترین نزدیک..! -
روزنه ی نور از شکافی کوچک راه خود را به داخل غمکده ی دخترک پیدا کرده بود...
نمیدانست چه شکلی است آنقدر تاریکی در دیوار های اتاق پاشیده شده بود که وجود دخترک هم پر از لکه های سیاه و گرفته در خود میسوخت
لباس هایش رنگ داشتند یا نداشتند نمی دانست...
ولی می دانست می بیند
روزنه ی نور اما رنگ لبخند نوازنده ی تار های مویش را داشت
همانقدر طلایی و روح بخش!
دستانشرا بالا برد، پروانه ی خاکستری رنگ را گرفت، بوسه ای بر بال های بی جانش نشاند.
دخترک به خواب رفته بود؛
آرام آرام چشم باز کرد
باز هم باریکه ای نور در میان سیاهی
لب هایش کش آمده، خندید،
به سرنوشت شومش و تلخی گذشت زمان به کامشاما
خودش نمی دانست او داشت به زیبایی تمام جلوه گر شکوه خود می شد و ستاره های کهکشان شب در صفی مملو از نور وجودش را تحسین می کردند
دخترک حالا در آسمان بود
در میان ستارگان
اما اکنون از وجود خود چیزی نمی دانست
نوری که حیات بخشید... -
سایه گفت:
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟فهمیدم حال دل تو نیز چندان خوب نیست....
و سایه گفت:
من در این گوشه که از دنیا بیرون است...
آفتابی به سرم نیست...
از بهاران خبرم نیست...داشت دوری من از تو را در میان کلمات می گنجاند و تداعی میکرد که فرهاد مبادا تیر خستگی تو را از پای در آورد
پیش رو ...
از دور کلید گنج رهایی پیداست ......
اما میدانست که بی تابم :
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداندآن محنت را میگفت .....
گاه که نای ادامه دادن نداشتم:
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد......
ارغوان
سایه
محبوس شدنم را چنین بر زبان آورده :که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
شب ها که هر از گاه دلم می گرفت
احساساتم به کلماتی مبدل میشدند که تو را وصف میکردند.......و ابتهاج چنین گفت:
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…
تو برافراشته باش ارغوانم ...........
-
Seni o kadar seviyorum ki, Hayatimin ilk ve son onceliği sensing
-
-
نامه ای از خودم برای تو
برای تویی که در میان ناخوشی ها گام برداشت
برای تویی که با دردی شیرین آشنا شد
دورم از تو
از آنچه بودم....
برگرد و به گذشته ای که گذشت نگاه کن
رویایی تیره
شکاف هایی عمیق
مسیر هایی نا آشنا
میدانم...
میدانم...
دورم از آنچه که بودم.....
اما یادت نرود
من
در انتهای این رویای تیره
در میان این شکاف های عمیق و شکستگی ها
و در پایان این مسیر های نا آشنا ایستاده ام
تا روح آشفته حالت را در آغوش بگیرم
تا بگویم برای بودنت هستم
دست های گرم من در دروازه ی خروجی این شهر طلسم شده منتظر توست.............بعد از مدت ها
ترسیمی از روحم با کم توانی کشیدن اونچه که به من میگذره....! -
من به او آموخته بودم...
مکان و زمان برایش معنایی نداشت.
به گذشته سفر میکرد.
دست های کوچک و همیشه گرم پری کوچک را میگرفت و محکم فشار میداد . گوشه لبش را میبوسید و نظاره گر سرخ شدن لپ های گندمی دختر پاییز میشد .
راهش را دراز میکرد ، هر چند دل کندن از دست های این زیبایِ غمگین سخت بود ، اما اگر همانطور که کنار هر آمدنی ، رفتنی هست . کنار هر رفتنی برگشتنی هم باشد، هیچ اشکالی ندارد.
سفرش به آتیه را آغاز کرد.
پالتو خاکستری دکتر را تنش کرد و دستش را در جیب همان پالتو درست بین انگشتان ظریف و کشیده او جا داد و با نگاه های عاشقانه اش او را تا محوطه ی پارک همراهی کرد .
چه کسی میداند ؟!
شاید انتهای همین نگاه های آتشین باز هم بازی عشق شروع شود باید منتظر بمانیم ...
ولی من فرصتی برای انتظار ندارم من مثل او نیستم که زمان و مکان برایم بی اهمیت باشد شاید در آینده ای نزدیک همین صحنه دوباره تکرار شد.
به او بگویید سفرش را ادامه دهد ....
باید به آینده ی دور تری سفر کند ؟؟شاید هم به گذشته ی خیلی دور تر از دختر پاییز !
نه!
او فراموش نکرده که صاحبش در زمان حال تنها و بی قرار است .
پس بیا به زمان من ...
شاید دلش برای معجزه ی چشم هایش تنگ شده .
بلند ، لاغر،چشم های همیشه خمار و خال بین ابرویش می تواند لب های او را از نزدیک ببیند شاید صورتی تر از همیشه ...
میتواند تا ابد در آغوش او آرام بگیرد دیگر نیازی نیست مسافرت طولانی ات را ادامه دهی.
ارامش ، همینجاست، بین دست های او ...
ولی یادت باشد تو او نیستی تو فقط زاده ی ذهن خسته و دلتنگ او هستی ..
ادامه بده من زمان کافی برای دل کندن از او را ندارم اگر مرا بیشتر از این وابسته کنی باید تا ابد قصه ی تکراری فرهاد و شیرین را بشنوی ...
کمی آن طرف تر ، از دختر کوچک پاییز ، از طبیب و از مرد قصه ی عاشقی دل کندی ... حالا ببین مقصدت کجاست.
دست هایت را روی سرش بکش یعنی میشود دوباره او را ببینیم ؟؟ ارام کنارش بنشین . مراقب باش ! او شکننده ترین جسم این اتاق است.
به چشم هایش نگاه نکن ، او حتی زود تر از تو وابسته می شود ، از همان فاصله او را در آغوش بگیر تمام جسم درد دیده اش را نوازش کن.
صدایت را شنیدم تو به او گفتی حتی بدون موهایش هم زیبا ترین معشوقه این شهر است .
فراموش کرده ای ؟ من حتی در رهگذارنی که روزی از کنار تو گذشته اند تدقیق کرده ام .
حالا هم روح این تکه ماه زمینی...
من به او عشق میورزم بدون هیچ انتظاری...
آیا رهایی در گذشتن و رفتن است؟اگر تسلیم شد چه؟جواب آدم هایی که عاشقانه دوستش داشتند چه می شود؟
کاش مبارزه میکرد نه برای زندگی بلکه برای عزیزانش
چشمانش آنقدر زیبا بودند که در همان چند لحظه ای که پیش او بودم دلی از عزای نور خورشید در آوردم تکه ای ماه بود که در اقیانوس سیاهی چشمانش زندگی میکرد و نور خورشید را بازتاب میکرد.
دیگر درباره ی او نگو بگذار همان تکه ماه زیبای زمین من بماند.
او قوی ترین ادم قصه ی من است اگر دنیای کنونی ِمرا ترک کند ، بعد از او چه کسی را بخاطر شجاعتش ستایش کنم؟
حرف بزن ماه من صدای تو زیباست ، بخند که چشم هایت میدرخشند و زندگی کن چون زمین به ماهی برای روشنایی شب هایش نیاز دارد . -
این پست پاک شده!
-
بارون شروع به باریدن کرد. اولش قطره های ریز فقط زمین رو خیس کرد بند اومد ولی خب این شاید ترکیدن بغض ابرها بوده که بعدش با قدرت بیشتری شروع به گریه کردند.
یه جایی نوشته بود شجاع ترین با جسارت ترین موجود ابرها هستند، که میتونند خیلی راحت دلتنگی هاشونو ببارن و خودشونو حسابی خالی کنند
گریه کردن یه نعمته ! بارون یه نعمته !
ولی خب خیلی وقتا خیلی از آدما مورد اول رو ندارن و تمام بد حالیها و دلتنگیهاشونو میریزن تو وجود خودشون یا مینویسن یا مینوازن یا اینکه برای بقیه درد و دل میکنند
دلتگیهایی که ازشون حرف میزنم جنبهش با همه دلتنگیها فرق داره ! حالا چرا؟
چون این دلتنگی نسبت به (خود) هستش
واسه خودت دلت تنگ میشه...
واسه تموم وقتایی که بقیه رو به خودی ترجیح دادی
واسه اینکه تو مشکلات به جا اینکه حمایت کننده خودت باشی خود تو سرزنش کردی
و این دلتنگی از جنس عذاب وجدانه ، عذاب وجدانی که نسبت به خودت داری، خودت به خودت ظلم کردی و حالا این وسط شاکی خودتی، قاضی خودتی و متهم هم خودتی و این سخت ترین و نفس گیر ترین دادگاه دنیاست
این دلتنگی رو خیلی از آدما تجربه میکنن
یه روز به خودت میایی میبینی تو راه و مسیر زندگی تنهایی، و ترجیح میدی با خودت رفیق بشی و خودتو دوست داشته باشی تا بتونی راحتتر ادامه بدی واسه همین بر میگردی عقب و خود تو بغل میگیری و به خودت قول میدی که دیگه تنهاش نذاری
واسه همین شایع تو آهنگ اینجانب میگه:
«تو فکر میکنی کن موند؟
اون روزا که فقط خودم پیش خودم میموند
خودم برا خودم شعرهاشو بلند میشوند
خودم برا خودم نیر و کمکی بود.»
یا مثلا بردیا تو آهنگ بیرحم بعد تموم درد و دل هاش میگه:
«اصن هر چي گفتم حرف حق بود
مهم نی که اینا منو کرده منفور
هر جا که پشتم خالی تر میشد
همش من فقط به فکر (من) بود»همه این شعرها و آهنگها و کلا زندگی میخواد به ما بفهمونه که اول باید بتونی خودتو دوست داشته باشی تا بعدش برات امکان پذیر باشه که بقیه رو دوست داشته باشی!
یکی از معلم هامون میگفت که خدا به انسان زندگی داده و یه سری اسباب و وسایلی رو براش فراهم کرده تا بتونه اول خودشو بشناسه و دوست داشته باشه و بعدش خدا رو بتونه بشناسه...
اول از همه باید برای خودت ارزش قائل باشی!
باید بتونی با کارایی که انجام میدی به خودت ثابت کنی که به خودت متعهدی!
اول باید به خودت متعهد باشی تا بتونی به کسی دیگه هم متعهد باشی و متعهد بمونی!
در درجه اول باید نسبت به خودت مسئولیت پذیر باشی!
و اینکه بتونی حال خودتو خوب کنی خیلی خوبه...
حالا بعضی وقتها بارون و هندزفری هم کمکت میکنن مثل امشب...
.
.
.
.
.
.
همیشه سعی کن جوری زندگی کنی که نسبت به خودت عذاب وجدان نداشته باشی و کاری نکنی که نتونی خودتو ببخشی -
سکوت
سکوت
خیلیییی خاصه
همه چیز می تونه باشهسکوت سنگينه /ارامش داره/
پر حرفه ولی صدا نداره/ اوج فهم ه یک جاها/
بغض جمع شده ای که نمی زاره حلقه اشک برق بزنه تو چشم ها/سکوت خیلیی خوبه.
ولی نه همه جا.
یک بار تحت نظر عقله یک بار دل
یک بار مرگههدوستش دارم سکوت رو.
اما چشم ها هم کاش تابع سکوت بودند.
وقتی اون بغضه بترکه سکوت دیگه به واسطه چشم ها از بین میره.
اینجاست که می گند سکوت می شکنه.نوشتن. بار سنگین سکوت رو کمی حمل می کنه
ولی تا کی رو نمی دونمhttps://forum.alaatv.com/post/3230876
نمی خواستم فقط اونجا بمونه و زمان باخودش ببرتش -
نمیدانم تا به حال دقت کردهای یا نه خالو... ولی «درد» را نمیشود غلط نوشت.
ببین یعنی «مرض» را میشود. «غرض» را. «قصه» را، «غصه» را. حتی «غم» را هم میشود غلط نوشت. ولی «درد» را فقط اویی غلط مینویسد که الفبا نداند...
و راستش، حسادت میکنم به اویی که اولین بار «درد» را «درد» خواند. فکر میکنم او با تمام وجودش فهمیده که ناف ما را با «درد» بریدهاند خالو.
۱۴٠۲/٠۹/۲٠ -
S S.daniyal hosseiny این تاپیک را در ارجاع داد