-
تو سال تحصیلی چهارم نظریو..اولین سال کنکور
یکی ازامتحانای ریاضی بود...
شب قبل امتحان بود..ازکلاس کنکور برمیگشتیم..پاییزبود...آخراش..
فلان (رفیق)فلان فلان شدم گفتش بم نخون ..
من نمیتونم بخونم..توعم بیائو نخون..
منم توی عالم رفاقت نخوندم...چون میدونستم اگ بخونمو نخوام جواب بدم سختمه..شاید 2تاشو جواب بدم..ولی نخوندم..تمرین نکردم..
توی عالم رفافت..خوش نداشتم ببینم دوستم کم آورده پیشم..
خوش نداشتم ببینم پیشم احساس شرمندگی کنه اگ کم بیاره...
نخوندم...هیچچچچی...
فرداش شد.روز امتحان..ولی اون خونده بود...خیلی عم تمرین کرده بود..
سوالا سخت بود...خیلی..
اون جواب داد...
ولی من بخاطرش حتی روی کتاب رو هم ندیدم بعد درخواستش ازم..تند تند داشت حل میکرد....
با ولع داشت حل میکرد...منم ک پیشش نشسته بودم
نرسوند...محال نکرد...اصلااا...خودشو زد ب اون رااااهو تند تند حل میکرد...
نمرم زیر 10 شد.. فقط بخاطر اون...بعدش من کم نزاشم..خودش باعث شد...اینی ک میگم واس خیلی خیلی خیلی مدت ها بعدترش بود...
من دیگ حالا.... رد دادم...