شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
-
-
-
ب افتخار خودمون 😂😝✌😎 -
تو جلسه خواستگاری دختره به پسره میگه خودتو معرفی کن
پسره میگه: 28سالمه، پزشکم، دوتا خونه دارم، ماشینم لکـسوس مشکیه، بابام کارخونه داره، تک فرزندم و شما؟
دختر : دیونه این چه سوالیه.
من زنتم دیگه!!😂😎😁
-
:neutral_face: :face_with_tears_of_joy:
-
تو جلسه خواستگاری دختره به پسره میگه خودتو معرفی کن
پسره میگه: 28سالمه، پزشکم، دوتا خونه دارم، ماشینم لکـسوس مشکیه، بابام کارخونه داره، تک فرزندم و شما؟
دختر : دیونه این چه سوالیه.
من زنتم دیگه!!😂😎😁
صب بخیر 😊 😂
-
سریال های خارجی رو اخرشو نمی فهمیم چی میشه
صد رحمت ب سریال های ایرانی ک کلا نمی فهمیم چی میشه -
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺑﺪﻧﻢ ﺭﻭ ﺍﻫﺪﺍ
ﮐﻨﻦ !
ﻧﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﯿﺮ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺟﻮﻥ ﺑﻘﯿﻪ !ﺑﻠﮑﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ بده.
چندتاشون خيلى دهن لقن 😂
-
-
-
-
-
-
-
-
-
-
شلمچه بودیم. شیخ مهدی می خواست آموزش نارنجک پرتاب کردن بده.
گفت: بچه ها خوب نیگاه کنید تا خوب یاد بگیرید.😎
خوب یاد بگیرید که یه وقت خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید!🙄
من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم.اول دستتون رو میذارین اینجا، بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت: حالا اگه ضامن رو رها کنم در عرض چند ثانیه منفجر میشه.💥
داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانیش تعریف می کرد، که فرمانده از دور داد زد: آهای شیخ مهدی چیکار می کنی؟!
شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک رو پرت کرد!😬
نارنجک رفت افتاد رو سر خاکریز، بچه ها صاف ایستاده بودن! و هاج و واج نارنجک رو نگاه می کردند.
که حاجی داد زد: بخواب رو زمین برادر، بخواب!انگار همه رو برق بگیره.
هیچ کس از جاش تکون نخورد، چندثانیه گذشت. همه زل زده بودن به سر خاکریز که نارنجک قل خورد و رفت اونور خاکریز و منفجر شد.😨شیخ مهدی رو کرد به بچه ها و گفت: هان!😑
یاد گرفتین؟!😁دیدید چه راحت بود؟!😎
فرمانده خواست داد بزنه سرش، که یک دفعه صدایی از پشت خاکریز میومد که میگفت:
الله اکبر! الموت الصدام!😳بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟! دیدن یه عراقی زخمی شده به خودش میپیچه.😉😂
شیخ مهدی عراقی رو که دید داد زد: حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست!😐😂
ببینید چیکارکردم!😌 -
جر و بحث دو تا مشهدى سر جاى پارك ماشين
اگه بذرى بذرم مذرم بذرى ولى اگه نذرى بذرم ابولفضلی نه خودم مذرم نه مذرم تو بذرى . . .😂😂
-
ﻣﻌﻠﻤﻪ ﭘﺪﺭ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﭘﺪﺭﻩ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟؟؟
ﻣﻌﻠﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻨﮕﻪ!!!
ﭘﺪﺭ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟؟
ﻣﻌﻠﻢ: ﺍﻻﻥ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ؛ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺑﺮﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻡ ....
ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ: ﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ
ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ !
ﻣﻌﻠﻢ ﻣﯿﮕﻪ : ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﺪﯾﺮﻡ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦ !
ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ !
ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ :ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ... ﺏﺑﯿﻨﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﺗﻮﻥ ﭼﻘﺪ
ﺧﻨﮕﻪ ...
ﭘﺪﺭﻩ ﻣﯿﮕﻪ: ﺧﺐ ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻓﺘﯽ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﮐﺼـــﺎﺍﺍﺍﺍﻓـــــﻂ !..