خــــــــــودنویس
-
-
امروز چندمه؟
اصلا کدوم ماهیم؟
اممم به هوا میخوره زمستون باشه...
زمستون و انقدر گرم؟
نمیدونم شایدم تابستونه...
اخه تابستونم که برگا زرد نمیشن...
نه نمیخام نه پاییز دوست ندارم...
برای من بهاره...
خودت گفتی هرچی دوست دارم فکر کنم...
باز خونه رو فکر کنم گم کردم...
چند وقته حافظم خوب کار نمیکنه...
یه کارت میزارن توی جیبم که هروقت گم شدم یه بنده خدایی بتونه برسونتم خونه...
شماره هارو دیگه یادم نمیمونه...
اون روز اون عاقاهه میگفت باید بنویسم توی یه دفترچه بزارم پیشم ولی رفتم خونه یادم رفت...
دیروز یه خانومی خیلی جلوم گریه کرد...
میگفت من مامانتم چرا منو یادت نمیاد...
بعد اون پسر قد بلنده نگام کرد گفت خیلی جوونی زوده و سرشو انداخت پایین...
چی زوده؟ پرسیدما ولی جوابشو یادم نیست...
دختره برام غذا اورد گفت غذای مورد علاقتو اوردم داداشی ولی اسم غذا رو که پرسیدم یهو زد زیر گریه...
خوب چیه مگه نباید هرچیزیو که نمیدونی بپرسی؟
دکتره میگفت یه مریضی گرفتم اسمش چی بود؟
یادم نیست...
عاهااا یادم اومد آلزایمر...
ولی نه فکر نکنم...
اخه من هنوز میدونم ۳۱ شهریور تولدته...
میدونم چشم راستت ۱۲۰ تا مژه داره و چشم چپت ۱۱۲ تا...
اخه ادم اینجوری ... دوباره یادم رفت اسمشو...
اخه ادم اینجوری مریضیه رو میگیره؟
دیشب یه مرده اومد تو اتاقم پرسیدم اون مریضیه چی هست؟
داد زد و گفت از صبح تا حالا صد بار توضیح دادم برات و رفت از اتاق...
حسابی گریه کردم آخه چرا همه اینروزاحوصلمو ندارن..
خب یادم اومد الزایمر همون مریضیه که میگن همه چی یادت میره...
ولی من که یادمه رنگ مورد علاقه ات آبیه...
میدونمم به اون پاستیل قرمزا حساسیت داری...
پسره یه چیز میگفتا درمورد این مریضی...
وایسا فکر کنم...
هوووف یادم اومد...
میگفت کسی که این مریضیه که اسمش بلد نیسم یادم باشه بپرسم و بگیره همه رو یادش میره جز عشقش...
عاها پس شاید منم آلزایمر دارم و خودم خبر ندارم...
راستی من گم شدما ولی نه توی خیابون نه توی شهر توی اون قلب شلوغت...:)
Mono
# -
این پست پاک شده!
-
یه لکه ی سیاه ، باعث میشه دیگه حالم بهم بخوره ؛ با تمام سفیدی
و یه لکه ی سفید ، جوری جذبم میکنه انگار نمیبینم به جز اون لکه ، همه چیش سیاهه
نمیدونم
شاید من از آدم خوبا انتظارم خیلی بالاست
شاید اونا رو زیادی خوب میدونم ، که با دیدن لکه های سیاهشون ...
شایدم مفهوم بد بودن رو نفهمیدم ،
که از بد ها انتظار دارم در پست ترین حالت ظاهری باطنی باشن
نمیدونمفقط این وسط یه چیزی هست
انگار داره حرف میزنه
مث یه پیرمرد پیر که توی بیابون ، تکه داده به یه نیمکت چوبی و داره نعره میزنه از صدای گوشت خراشش و داره میرقصه
شاید خیلیا بگن چرا پیرمرد پیر ؟ مگه پیر جوون داریم
خیلیا شاید بگن چرا گوشت خراش؟ مگه درستش گوش نیست
خیلیا ممکنه بگن وسط بیابون نیمکت چوبی دیگه چیه
خیلیا ممکنه خیلی چیزا بگن
اما اعتراض من اینه
چرا کسی نمیگه یه پیرمرد چرا باید وسط بیابون نعره بزنه و برقصه
اعتراض من اینه
که نمیفهمم
آیا مردم فکر نمیکنند
یا آنقدر فکر میکنند که من درک نمیکنم
من نمیدانم
آیا احمق ها واقعا احمق هستند
یا به طور هوشمندانه ای
همه را
حتی
خودشان را
گول زده اند و احمق جلوه میدهند
من اهمیت نمیدهم اگر بگویند جمله ی معروف نیچه را نیچه گفت یا نه
مطمئن نیستم نیچه سبیل های کلفتی داشت
یا همه اش ،موهای دماغش بود
مطمئن نیستم نیچه مرد بود یا زن
مطمئن نیستم نیچه منظورش از مرگ ، مرگ بود یا فراموشی
اما من مطمئن هستم آن مجنون که ولگرد ها سربه سرش میگذاشتند ، خود نیچه بود
من اما مطمئنم نیچه مسلمان است
من مطمئن هستم نیچه خدا پرست است
و نمیفهم ، نمیفهم چطور اینها نمیفهمند که نیچه
با چشمان بسته
در ساختمانی تاریک
مثل بقیه حاضر نشد ملحد باشد
نیچه دنبال چراغ میگشت
پیدا نکرد اما خوب گشت
نیچه اگر من بود ، مسلمان تر از من بود
پس نیچه مسلمان است
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر کدام خری است؟
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر اهل کجاست
من اصلا نمیدانم ژوزف پیر روزی جوان بوده یا خیر
من نمیدانم مال گذشته است یا آینده
ژوزف عزیز ، من نمیدانم اصلا هستی یا خیر
اما عوام الناس ! من به شما میگویم که ژوزف پیر ، خیلی آدم خوبی است
ژوزف پیر ، اگر وجود خارجی داری و این متن را میخوانی ،درود بر شرافتت
من اصلا متوجه نمیشوم ، این ها یک بازی مسخره است که قرار شد هرکه مزخرف تر باشد بهتر ؟ یا اینها واقعا اینگونه اند
انگار وسط شهری باشی ، که مردم چشم بند زده اند و وقتی از خورشید آسمان برایشان میگویی ، میخندند و میگویند کسی تا به جال اینها را ندیده
بگویی من میبینم ، میگویند دروغ گویی -
لونده ویل؛)
مژه بر هم نزدم آینهسان در همهعمر
بس که در دیدۀ من شوق تماشای تو بود
چقد امروز خاطره ساز شد؛) -
قصه لیلی ومجنون را که شنیده ای؟؟!!
همان قصه معروف عاشقی!!
لیلی و مجنونی که تحمل لحظه ای دوری از هم را نداشتند,
و آدم های اطرافشان که برای جدایی انها سر و گردن می شکستند
نمیدانستند که با این کارها باعث پیوند محکم تری بین لیلی و مجنون میشد:)خیلی خنده دار است...
حالا حکایت من و نقاب روی صورتم شده همین حکایت لیلی و مجنون!!!
آدمهانمی دانند که این روزها نقاب بی خیالی را به صورتم چسبانده ام که حتی برای لحظه ای از من جدا نشود.
آدمهانمی دانند که با حرفها و رفتارهایشان من نقابم را محکم تر نگه میدارم واز همه انها میگذرم
میگذرم
و میگذرم
انقدر میگذرم که خودشان خسته شوند و به قول معروف " دست از سرم بردارند " -
فلسفه " انسان ماندن " بسی سخت ودشوار و حتی نافهمیدنی!!!!
فلسفه "انسان ماندن" ازآن دست فلسفه هایی است که در هیچ جای دنیا نه تدریس شده
و نه قابل تدریس است!!!!دانشمندان جهان,هنوز به کشف "چگونه انسان ماندن" دست نیافته اند و حتی از درک آن هم عاجزند!!!!
فلسفه "انسان ماندن" دراین دنیای کذب, پرمشقت وحتی شاید ناممکن باشد!!!!
ما انسانها, فلسفه "انسان ماندن" را به آرزوی محال و دست نیافتنی تبدیل کرده ایم!!!!!
حق با "مولانا"جان است که می گوید:
" دی شیخ با چراغ همی گشت گردشهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست "#به_وقت_انسان_بودن
-
چی میخوان ادما؟
همون اول که میان میزنن تق تق به مغزت به دلت..میگن میشه بشینیم اینجا؟
هاج و واج نگا میکنی میگی بفرما..!
میشینن تو دلت پهن..کسیم جا نمیدن میرن تو عقلت که فقط به اونا فک کنی...
چی میخوان این ادما؟؟
که از وقتی میان یادت میره قبلا چجوری بودی..!:)
پ.ن:
+یکی از خفن ترین جاهای ائل گلی کافه کاچیه واقا
_
+نَدی؟
_چون گرونه؟نکشیمون باکلاس
یه لاته بیس تومن
+بدبخت گدا فردا زن بگیریَم اینجوری میگی؟
_معلومه که نمیگم
+گذاشدم تو زن بگیری حتمن
_بییییب(سانسور)
این داستان ادامه دارد..
(از این داداشا برا همتون آرزو میکنم)
•پنجشنبه ای که اینگونه گذشت:)
-
هوم
سلام
اون موقعا که یه پسر کوچولوی فارغ از هیاهوی این دنیا بودم ، یه همکلاسی داشتم ، اسمش صادق بود ، پدرش چاه می کَند و وضعیت اقتصادی بدی داشتن...
اول بهار حسرت یه جفت کفش نو رو داشت
اول تابستون حسرت یه دوچرخه
اول پاییز حسرت یه کیف و دفتر درست و حسابی
اول زمستونم حسرت یه کاپشن نو...
صادق درسش خوب نبود ، صادق خیلی بچه مظلومی بود ، هنوز سکوتش در مقابل پرسشای معلم و بعدش صدای شلق شلق شلنگ هایی که میخورد کف دستش تو گوشمه...
صادق ریاضی نمی فهمید ، علوم دوست نداشت ، سر کلاس فارسی چرت میزد ، ولی یه نقاش فوق العاده بود...
خیلییییی خوب بود ، خیلییی ، صادق زنگای هنر یه آدم دیگه میشد ، انگار لباسای مندرسشو ، شست پاشو که از کفشش بیرون بود ، نگاهای تحقیر آمیز معلمو ، همه و همه رو فراموش می کرد و مداد رنگی هایی که اون قدر ازشون استفاده کرده بود که به زور می تونست بگیره لای انگشتاش رو حرکت میداد و آثاری رو خلق می کرد که همه ی مارو مث جاسوسا وادار می کرد بگردیم دنبال اون کاربنی که ازش استفاده کرده!...
صادق یه نقاش فوق العاده بود ، قدرت فوق العاده ای توی تجسم اجسام سه بعدی داشت ، هر چیزی رو میتونست با نگاه بکشه...
صادق سال آخر ابتدایی واسه همیشه ترک تحصیل کرد ، چن سال پیش سوار یه موتور دیدمش و دیگه هیچ خبری ازش ندارم...
صادق واسه من نماد کوچولو هاییه که قربانی شرایط خونوادشون میشن ، قربانی یه شب لذت یه آدم:)...
امسال بعد کنکور با خودم گفتم پسر ! بیا و تو زندگیت به یه دردی بخور:) بیا امسال یه کاری بکن واسه کوچولوهایی که پول خرید لوازم التحریر ندارن و این میشه عامل دل سردیشون از تحصیل...
دستمو بردم ته جیبم ، حاصل یه هزاری 4 تا بود!
رفتم ته کارتمو نگا کردم ، 100 تومن بیشتر نداشت:)
دیدم با این پولا باس برم جلد کتاب بخرم براشون:)
آستینامو بالا زدم و چنتا تابلو معرق درس کردم ، جایی دادم براشون خیریه بفروشن و خرج خرید لوازم التحریر کنن [ بماند که چه قدر بد اخلاقی دیدم:) ]
اینم عکسای چنتا از کارام:)
هووم ببخشید حوصله ی چرخوندنشونو از دست دادم دیه:)
خواستم بگم واسه ماها دیگه فرقی نداره خودکار کنکو دستمون بگیریم یا کیان ولی واسه کوچولو ها داره ، اصن ذوق همین چیزارو دارن واسه شروع مدرسه:)
اگه دوس داشتین واسه این کوچولو ها لوازم التحریر بگیرین و بهشون هدیه بدین:) ، یه ذوق خوش مزه ای تو چشاشون میبینید که نگو:)...
همین دیگه...
شب به خیر -
خلایق همه گویند که غروب دلگیر است!غروب سخت و غمبار است!گویی خورشید-آن مظهر امید و عشق و زندگی-در سوگ عزیزی مظلومانه نشسته!
اما نه!غروب زیباست!دلپذیر!به شیرینی طلوعی تازه!به زیبایی تولد!به شوق زندگی!به گرمی همراهی!
غروب نماد پایان و غروب نماد آغازی ست پرامید!
غروب می گوید که: ای انسان!گاهی باید به روزی پاdان داد تا به روز روشن تری رسید!گاهی باید صفر کرد تا به ربیع رسید!
مبادا ناامید باشی!که در پس هر غروب صبحی ست به زیبایی خالقش!
نکند زمانی مرا ببینی به آهی عالم را بسوزی!هان!که من آغاز سیاهی نیستم!من شروع سپیدی صبحم در پس روز سیاهی که گذشت!من آرامشم!
من مظهر زندگی ام!زندگی پیروزمندانه!زندگی زیبای خردمندان!آنان که گاهی تن به غروب می دهند تا همسفر خورشید،بال بگشایند و سرمست و غزل خوان رو سوی دوست کنند!ما آتشِ افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشقِ نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان، من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم...(Cell Man(Bio
Acola -
به آرامش درون که برسی همه چیز ممکن خواهد شد:)
-
- خواستم یاد آوری کرده باشم که ;
بهار که بیاد ، گلا اینطوری میشن.
خیلی وقته گل ندیدیم از بس توی خونه موندیم… نه ؟
میترسم فقط شکل و رنگ و حالتشون یادم بمونه
میترسم فراموش کنم بوی اقاقیا و مریم و نرگس رو
بوی این صورتیِ دلپذیر رو…
کاش همچی مثل پارسال | همین موقع | بود…
این عکس رو قرار بود به عنوان تولد کسی ، پستش کنم.
نشد
عیبی نداره
یاد آوری دردناک و لذت بخشیِ -
- فوتو بای من
- فوتو بای من
- خواستم یاد آوری کرده باشم که ;
-
سلام ای ناله باررون سلام ای چشمای گریوووون
سلام روزای تلخ من / هنوزم دوستش دارم
قصه ما به سر ...حداقل از یک سمت وسویی اره..
نرسیدم..به رشته ای که یکسال براش زحمت کشیدم و یه دفعه عشقش تو دلم جوونه زده بود..اونم واسه پیش زمینه عشقی که به اطفال و نازنینان نوزاد ومعصوم دارم..
ولی ابر وباد ومه وخورشید وفلک دست به دست هم دادند تا نشه دیگه
آقاجون...چه میشه کرد؟..رسم دنیاست دیگه..تا عادمو کانه دستمال شسته شده نچلونه..چیزکی نصیب نمیکنه ک..اصلن باس اینطوری باشه..
باورنمیکنید...ولی به نقطه ای رسیدم که خوشی یا ناخوشی هرچی که رخ میده..یه به درک چاشنییش میکنم و میگذرم..اخه میدونی چیه!؟دلم برا خود بیچارم میسوزه..
از بچگی زیاد به خودم ستم کردم..زیاد خودمو عذاب دادم..اقا سر نیم نمره یه نمره درسی فرو میریختم.. اخه تا به کی؟ چرا انقد ارزش گذاری هاا مشکل داره؟هنوزم بچه هاا اسیر نمرن..همه دل خوشی بچه درس خونام اون کارنامه طلایی هاست..نه که لزوما چیز بدی باشه..ولی نباید همه چیز باشه...که عادمو یه بعدی بار بیاره..
مثل من که کم عذاب نکشیدم...که قربانی درس وکتاب و توجه حاصل از اونا شدم..
ته تهشم باید امروز چیزیو که انتظارشو داشتم رویت میکردم...مردودی در رشته دلخواه...
عب نداره این نیز بگذرد...ولی من یه روز این حقای پایمال شدمو از دنیا باز میستانم..
به حق علی همتون حقتونو اول از خودتون وبعد جهان اطرافتون بگیرید...
چون حق دادنی نیست ...بلکه گرفتنیه...
یا حق -
بعضی وقتا
بعضی آدما رو کم داری تو زندگیت
همونایی که وقتی نیستن
انگار یه چیزی کمه..
همش دنبالِ یه راهی تا بهشون فکر نکنی
به یادشون نباشی
ولی مگه میشه:(
نمیتونی بری سمتشون
چون دیگه دوست ندارن
دیگه مهم نیستی براشون..
با خودت فکر میکنی شاید غرورشونو به تو ترجیح میدن
ولی شاید حس اونا هم همین باشه..
اینجاست که میفهمی هرکاری هم کنی حالِ دلت خوب نمیشه:(
دلت میگیره و با خودت میگی" اینهمه تلاش برای کسی که یه قدم برنمیداره..
واقن ارزش داره؟!
چی میشه که انقد بی اهمیت میشی ولی اینم هس که شاید از اولم اهمیت نداشتی:)"
اماخب با کلمات ارزش ادمارو نمیسنجن..مستربین و یادتونه؟هیچ وخ به خرسش چیزی نگف ولی همیشه حواسش بهش بود واز خودش دورش نکرد:)•گوون باتیمی:)
-
آدما مثل xsinx میمونن :)
اون اوایل راحت پاشونو از محورشون بیرون میذارن
راحت مهر یکی دیگه میفته تو دلشون
راحت محبت میکنن
اما اگه یه وقتی ببازن
برمیگردن و یه قدم از نقطه قبلیشون عقبتر میایستن
یه قدم سختتر میشن
یه قدم بی اعتمادتر
چون میدونن که حالا یه قدم شکنندهتر شدن
اما اونا هنوزم همون منحنیان
که اگه دلیلی برای برگشتن پیدا کنن
از نقطه قبلیشون هم فراتر میرن
اما حواستون باشه! اونا هنوزم همون منحنی هستن...- یه مقدار فرق داشت با قبلا، فک کنم جاش اینجا باشه