-
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حس میکنم دارم هلاک میشم:|
درصورتی ک ی جا نشستم و یک کتاب دستمه
فقط هر دو ساعت ی بار میرم کتاب بعدی:|انگار صد ساله دوییدم
-
حس اکسنده ی واکنش رو دارم
بس که انرژی منفی دورو برمو گرفتهنوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده@infinitie-a خخخ بچه درسخون
-
حس اکسنده ی واکنش رو دارم
بس که انرژی منفی دورو برمو گرفتهنوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده@infinitie-a در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
حس اکسنده ی واکنش رو دارم
بس که انرژی منفی دورو برمو گرفتهاز اثرات خواندن بسیار شیمی
-
Mono در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
zzz r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Mono در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
zzz r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@Miss-Joker
Mono
بیاین ببیلممبییی
میدونی چن وقته توولی باهات نحرفیدم
عز ۳۰ آبان تاحالا
ولی خب دایرکت و ترکوندیماز ۳۰ ان دیقا
از کجا میدونی
عارررر
واعی بگممم ی سمی دیدم ک دارم جر میخورم ولی این بازم مر بوط ب پیویهzzz r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Mono در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
zzz r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Mono در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
zzz r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@Miss-Joker
Mono
بیاین ببیلممبییی
میدونی چن وقته توولی باهات نحرفیدم
عز ۳۰ آبان تاحالا
ولی خب دایرکت و ترکوندیماز ۳۰ ان دیقا
از کجا میدونی
عارررر
واعی بگممم ی سمی دیدم ک دارم جر میخورم ولی این بازم مر بوط ب پیویهعز ی جایی
بیا پی سرییییییع -
Moon M در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
دریا دریایی نه تو رو خدا ادامه نده این همه ادم زیر اوار میمونن
اروم باش
بیشتر ادامه نده چشم شما همه چی تمومه منی
۱۰ بر ۰ به نفع من
آآآآآآ حالا بیااااااانوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهدریا دریایی صد در صد شما کلا جلویی توی مدرسه هم از من جلو تر بودی
️
️
️
-
حس اکسنده ی واکنش رو دارم
بس که انرژی منفی دورو برمو گرفتهنوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده@infinitie-a ++++++++++
اینم انرژی مثبت:|
هرلحظه ای ک ازش لذت نبرین یعنی شما قاتلین
ثانیه های با ارزشتون رو با انرژی منفی کشتین -
حس اکسنده ی واکنش رو دارم
بس که انرژی منفی دورو برمو گرفتهنوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده@infinitie-a در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
حس اکسنده ی واکنش رو دارم
بس که انرژی منفی دورو برمو گرفته
️
-
حس میکنم دارم هلاک میشم:|
درصورتی ک ی جا نشستم و یک کتاب دستمه
فقط هر دو ساعت ی بار میرم کتاب بعدی:|انگار صد ساله دوییدم
-
برادر جهاد بیا امر به معروف و نهی از منکر کن
خانم در هر شرایطی مشکل داره.نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهعلیرضا عفتی 2 در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
برادر جهاد بیا امر به معروف و نهی از منکر کن
خانم در هر شرایطی مشکل داره.عه این گونه است ؟
برادر این استیکری که الان فرستادید هم بی حجابه
مجازی و غیر مجازی هم نداره
در هر شرایطی مشکل داره -
علیرضا عفتی 2 در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
برادر جهاد بیا امر به معروف و نهی از منکر کن
خانم در هر شرایطی مشکل داره.عه این گونه است ؟
برادر این استیکری که الان فرستادید هم بی حجابه
مجازی و غیر مجازی هم نداره
در هر شرایطی مشکل دارهمن مرد رو فرستادم اما نمیدونم چرا خانم اومد
️
-
@infinitie-a ++++++++++
اینم انرژی مثبت:|
هرلحظه ای ک ازش لذت نبرین یعنی شما قاتلین
ثانیه های با ارزشتون رو با انرژی منفی کشتیننوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهKosar A003 در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@infinitie-a ++++++++++
اینم انرژی مثبت:|
هرلحظه ای ک ازش لذت نبرین یعنی شما قاتلین
ثانیه های با ارزشتون رو با انرژی منفی کشتینقاتل بودن هم حس خوبی داره ها
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
#دلنوشته
طولانیه ولی بخونین قشنگهبغض داشت، ازون بغضای مردونه که بروز نمیداد، پشت میز مراجعین واستاده بود و منتظر جواب سوالش بود. همونطور که اعتبار دفترچه ی یکی از مریضا رو چک میکردم گفتم:
نیم ساعت دیگه نوبتتون میشه آقا.
مثل اکثر پسرا، قد بلندی داشت و یه پیراهن سورمه ای تنش بود که آستیناشو تا آرنج تا زده بود و رگای برجسته ی دستاش، هیکلشو مردونه تر نشون میداد. نفسشو داد بیرون و با صدای خش داری گفت:
فقط می خوام یه جواب آزمایش نشون بدم، نمیشه زودتر دکتر و ببینم؟
نگاهی به افراد منتظر توی سالن مطب انداختم. هیچکس حال و روز روبراهی نداشت. انگاری نفس همه پشت این ماسکای لعنتی گرفته بود. آروم گفتم:- همه قبل شما منتظر بودن. من شرمندتون ولی کاری از دستم ساخته نیس. بازم جایی نرین تا اگه کسی دیر کرد شما رو بفرستم داخل.
سری تکون داد و سمت در خروجی حرکت کرد. روی سرامیکای کف سالن نشست و پشتشو به دیوار تکیه داد. ماسکشو کشید پایین و یه سیگار بین لباش گذاشت و با فندک روشنش کرد. خواستم بهش بگم آخه تو این محیط که نباید سیگار کشید. از جام بلند شدم که دیدم خودش، با پاش یه ذره از در سالنو نیمه باز گذاشت تا دود سیگارش داخل مطب نپیچه. نفسشو به سختی میداد بیرون. نیمرخ مردونه و ته ریش روی صورتشو، از همین فاصله هم می تونستم ببینم. سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست، اما با همون چشمای بسته ش، داد میزد خسته س و جون نداره. یهو یکی از خانومای توی مطب که بچه ی چند ماهه ش سر بغلش بود، با چشم به اون آقا اشاره کرد و رو به من گفت: خانوم، بهش بگو به دود سیگار حساسیم، تو این هاگیر واگیر کرونا، جلوی این همه آدمِ مریض که نباید سیگار کشید. ما به کنار، این طفل معصوما چه گناهی دارن.
سرم و تکون دادم و زیر لب گفتم: حق با شماست، چشم.
رو کردم به اون حاج خانوم و گفتم: مادر توی سیستم پوشش بیمه ای نداری، باید اعتبار بزنی
خودکار و گذاشتم لای سر رسید و از پشت میز اومدم بیرون. رفتم جلو و روبروش واستادم. آروم گفتم: ببخشین آقا...
چشماشو باز کرد و با نگاهی که درد ازش می بارید، بهم چشم دوخت. آروم تر گفتم:
اینجا جای مناسبی واسه کشیدن سیگار نیست، اونم با وضعیت الان!
یهو بی هوا سیگار و بین انگشتاش فشار داد و توی دستش له کرد. بی توجه به سوزش دستش گفت:
بهش قول داده بودم دیگه نکشم. ولی الان که نیست، چیکار میشه کرد خانوم پرستار؟
یه نگاه به روپوش سفیدم انداختم، مطمئنا با این حال براش مهم نبود که من یه دانشجوی حسابداری ام که برای تجربه ی کاری و اطلاعات اماری دکتر، پشت سیستم بیمه ی مطب نشستم، نه پرستار!
گفتم: به هر حال ممنون که مراعات حال مریضا رو میکنین!
خواستم برگردم پشت میز که صدای پر دردش منو توی جام میخکوب کرد! با بغض اسممو زیر لب چرخوند. برگشتم و با کنجکاوی خواستم بدونم از کجا اسم کوچیکمو میدونه! که دیدم گوشیشو گرفته توی دستش و با عجز به عکس یه دختر خیره شده. تازه برام جا افتاد که فقط یه تشابه اسمی بود، نگاهِ کنجکاومو که دید گفت: تقصیر خودم بود، چند ماه دیگه، خیر سرم قرار بود بابا بشم، دیشبی با رئیس شرکتی که توش کار میکردم، دعوام شد، بی پدر اخراجم کرد. با توپ پُر برگشتم خونه. هر چی داد و بیداد روی دلم ریخته بود، ماکارونیِ بی نمکشو بهونه کردم و هوار شدم روی سرش، انگاری یادم نبود همه جونمه، حواسم نبود مامان بچمه، داد زدم سرش، کم مونده بود بزنمش که گریه افتاد. قلبم مچاله شد ولی لعنت بشم که نرفتم از دلش دربیارم. وقتی که رفتم بخوابم، گوشه ی تخت کز کرده بود. اونقدر اعصابم خورد بود که یه لبخندم بهش نزدم. آروم گفت: اگه بچمون دختر باشه دوسش داری؟ با غیض گفتم: بخوای برام دختر بیاری، جفتتون برین خونه ی بابات. مثل نعش افتادم روی تخت و سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. اما میون گیج و بیداری صدای گریه هاشو شنیدم. خداشاهده اونقدر خسته بودم که با خودم گفتم فردا با یه اعصاب آروم از دلش درمیارم. آخه دختر و پسرش چه فرقی میخواد داشته باشه
به اینجا که رسید سکوت کرد. یه سکوت تلخ. سرشو انداخت پایین و با دسته کلید توی دستش ور رفت. با کنجکاوی منتظر ادامه ی حرفاش بودم که با یه صدای لرزون گفت:
دم دمای صبح بود، آفتاب هنوز نزده بود که هولی از جا پریدم. کنارم نبود. رفتم توی حال. یهو جسم نیمه جونشو روی کاناپه دیدم. کاناپه خونی بود، با دیدن اون صحنه ای که توی خودش مچاله شده بود، حس کردم قلبم نمیزنه، دویدم سمتش، هر چی صداش زدم جواب نداد، تا رسوندمش بیمارستان نصف عمر شدم. خدا خدا میکردم طوریش نشده باشه، خودمو هزار بار لعنت کردم که دیشب اونجوری باهاش رفتار کردم. بردنش اتاق عمل، وقتی آوردنش بیرون دیگه از بچمون خبری نبود. دکترا گفتن سقط شده، گفتن بهش شوک عصبی وارد شده و بچه از بین رفته.
همینطوری که سعی داشت لرزش صداشو مخفی کنه، با درد گفت: بعدش فهمیدم، دیروز که خانومم واسه تشخیص جنسیتِ بچه رفته سونوگرافی، بچه مون دختر بوده.
دیگه نتونست ادامه بده و سرشو انداخت پایین؛ پنجه هاشو فرستاد لای موهاش و یهو دیدم شونه هاش داره می لرزه، گریه می کرد، نفسم بالا نمیومد، انگاری یه وزنه دویست کیلویی انداخته بود توی دلم. آروم گفتم: الان حال خانومتون چطوره؟
سرشو آورد بالا و چشمای خیسشو پاک کرد و گفت: - تعریفی نداره، اومدم جواب آزمایششو نشون دکتر بدم. ولی حالش روبه راه نیس، میگن علائم حیاتیش خیلی اومده پایین.
سرمو انداختم پایین و گفتم: انشالله که حالشون خوب میشه - خانوم ببخشید دکتر گفت این برگه بدم شما...
سمت صدا برگشتم، طبق معمول اول هفته بود و سرباز. برگه شو از دستش گرفتم و زنگ دکتر که خورد، مریض بعدی و صدا زدم و برگشتم پشت سیستم. کد درخواستشو وارد کردم و نفهمیدم چطوری اطلاعاتشو ثبت کردم. ذهنم اونقدر درگیر بود که نمی تونستم درست عکس العمل نشون بدم. خیره شده بودم به مانتیتور روبروم، یهو یه صدایی منو به خودم اورد:
دختر منتظر چی؟ ارسالش کن به نظام وظیفه که الانه از پلیس به علاوه ده زنگ بزنن.
سرمو اوردم بالا. یکی از همکارا بود. چشمامو که دید با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ دیوونه چرا گریه میکنی؟
انگار خودمم تازه فهمیده بودم گریه م گرفته! عینکمو از روی چشمام برداشتم و خواستم با پشت دستم اشکامو پاک کنم که توی هوا دستمو گرفت و با حرص گفت:
بی صاحاب مونده رو نزن به چشمات. از سر صبح داری به صد تا دفترچه و کارت و سیستم دست میزنی.
با نگاهش اشاره کرد برم یه آبی به دست و صورتم بزنم و تا وقتی برگردم، جامو پر میکنه.
از جام بلند شدم و سمت آبدارخونه راه افتادم و میون راه بهش گفتم: مریض بعدی خانوم فلانیه، به اون آقا هم بگو برگه سبزش باید همراهش باشه. با قدمای تند وارد آبدارخونه شدم و در و بستم، پشتمو به کاشی های سرد تکیه دادم و آروم سر خوردم زمین. دیگه گریه اَمونمو بُرید و از ته دل زار زدم.
انگاری گذشته های خیالی به سمتم هجوم آورده بودن. صدای آشنایی توی سرم می چرخید که میگفت: ما پسرا یه وقتایی عصبی میشیم، دیوونه میشیم، نامرد میشیم، هر دری وری دلمون بخواد درست سر همونی خالی میکنیم که بیشتر از همه دلتنگشیم، درست اشک همونیو درمیاریم که چشماش همه زندگیمونه، همونیو زجر میدیم که همه دنیامونه، اما تو به دل نگیرها!؟ بخدا که اون لحظه خودمونم نمیفهمیم چه مرگمونه، اخه ما که مثل شما دخترا صبور نیستیم، ما که نمیتونیم مثل شما هر بلایی روی سرمون هوار شد دم نزنیم، ما نمیتونیم توی خودمون بریزیم و خورد شیم، ما داد میزنیم، ما نعره میکشیم ما وحشی میشیم. ما هر کاری میکنیم تا خالی بشیم، حتی اگه شده خون راه میندازیم که دلمون آروم بگیره، اما خداشاهده همش از روی عصبانیته. دلی نیست، آخه چرا انقدر دل نازکی تو دختر! انقدر زودرنج بودنم خوب نیستا؟ ولی بین خودمون بمونه ها، دختر دل نازکش قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم که تقه ای به در خورد و گفت: دختر زنده ای؟ حالت خوبه تو؟
سریع از جا بلند شدم و در و باز کردم و همونطور که سمت میز راه افتادم گفتم: آره دستت درد نکنه، برو به کارت برس.
یه نگاه به در ورودی انداختم، جاش خالی بود. سمت در اشاره کردم و گفتم: اون آقا که میخواست آزمایش خانومشو نشون بده رفت؟
انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت: آره، چند تا از مریضا دیر کرده بودن، اون آقا رو زودتر فرستادم داخل، راستی؟
دست کرد توی جیبش و گفت: دکتر میگه این دسته کلید و توی اتاق جا گذاشت، تا دویدم بهش بدم رفته بود. بذار توی کشو احتمالا بیاد دنبالش.
چند روزی ازون قضیه گذشت، آخر هفته بود و دم دمای غروب. اون ساعت مطب خلوت بود و مشغول حساب کتابای آمار اون هفته بودم که توی همین حال و هوا، قامتی رو به روم ایستاد. سرمو که آوردم بالا، سفیدیِ چشماش به قرمزی میزد و انگاری غم دنیا رو ریخته بودن توی مردمکای سیاهش. مشخص بود اونقدر گریه کرده که دیگه اشکی براش نمونده. یه لباس مشکی تنش بود و از زیر ماسکشم میشد فهمید که چند روزه اصلاح نکرده.
با صدای گرفته ای گفت: - ببخشید اون روز یه دسته کلید اینجا جا نذاشتم؟
کشو رو باز کردم و کلیداشو سمتش گرفتم و گفتم: بفرمایین.
ازم گرفت و گفت: ممنون
آروم گفتم: تسلیت میگم، انشالله غم آخرتون باشه.
سرشو انداخت پایین و گفت: دختر داشتن و از همه مهم تر، خودشو داشتن، لیاقت میخواست که من نداشتم! ولی نمُرده خانوم پرستار، حداقل برای من یکی نمُرده! جاش همیشه توی قلبم محفوظه!
یه بغضی چنگ مینداخت به گلوم. به خودم که اومدم رفته بود. غروب، اون روز زیادی دلگیر بود، داشتم به حرفش فکر میکردم که این بار، دختر دل نازکش قشنگ نبود، این بار زیادی گرون تموم شده بود.
- همه قبل شما منتظر بودن. من شرمندتون ولی کاری از دستم ساخته نیس. بازم جایی نرین تا اگه کسی دیر کرد شما رو بفرستم داخل.
-
دریا دریایی سام سام غلط میکنه نزدیکم شه میدونی چیه شما دو تا بر علیه من دست به یکی کردین
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهMoon M در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
دریا دریایی سام سام غلط میکنه نزدیکم شه میدونی چیه شما دو تا بر علیه من دست به یکی کردین
آخ ماهی نمی دونی چه کیفی میده
باهم بر علیهت نقشه میکشیم
مغز متفکرش منم اجرا کننده اونه -
#دلنوشته
طولانیه ولی بخونین قشنگهبغض داشت، ازون بغضای مردونه که بروز نمیداد، پشت میز مراجعین واستاده بود و منتظر جواب سوالش بود. همونطور که اعتبار دفترچه ی یکی از مریضا رو چک میکردم گفتم:
نیم ساعت دیگه نوبتتون میشه آقا.
مثل اکثر پسرا، قد بلندی داشت و یه پیراهن سورمه ای تنش بود که آستیناشو تا آرنج تا زده بود و رگای برجسته ی دستاش، هیکلشو مردونه تر نشون میداد. نفسشو داد بیرون و با صدای خش داری گفت:
فقط می خوام یه جواب آزمایش نشون بدم، نمیشه زودتر دکتر و ببینم؟
نگاهی به افراد منتظر توی سالن مطب انداختم. هیچکس حال و روز روبراهی نداشت. انگاری نفس همه پشت این ماسکای لعنتی گرفته بود. آروم گفتم:- همه قبل شما منتظر بودن. من شرمندتون ولی کاری از دستم ساخته نیس. بازم جایی نرین تا اگه کسی دیر کرد شما رو بفرستم داخل.
سری تکون داد و سمت در خروجی حرکت کرد. روی سرامیکای کف سالن نشست و پشتشو به دیوار تکیه داد. ماسکشو کشید پایین و یه سیگار بین لباش گذاشت و با فندک روشنش کرد. خواستم بهش بگم آخه تو این محیط که نباید سیگار کشید. از جام بلند شدم که دیدم خودش، با پاش یه ذره از در سالنو نیمه باز گذاشت تا دود سیگارش داخل مطب نپیچه. نفسشو به سختی میداد بیرون. نیمرخ مردونه و ته ریش روی صورتشو، از همین فاصله هم می تونستم ببینم. سرشو به دیوار تکیه داد و چشماشو بست، اما با همون چشمای بسته ش، داد میزد خسته س و جون نداره. یهو یکی از خانومای توی مطب که بچه ی چند ماهه ش سر بغلش بود، با چشم به اون آقا اشاره کرد و رو به من گفت: خانوم، بهش بگو به دود سیگار حساسیم، تو این هاگیر واگیر کرونا، جلوی این همه آدمِ مریض که نباید سیگار کشید. ما به کنار، این طفل معصوما چه گناهی دارن.
سرم و تکون دادم و زیر لب گفتم: حق با شماست، چشم.
رو کردم به اون حاج خانوم و گفتم: مادر توی سیستم پوشش بیمه ای نداری، باید اعتبار بزنی
خودکار و گذاشتم لای سر رسید و از پشت میز اومدم بیرون. رفتم جلو و روبروش واستادم. آروم گفتم: ببخشین آقا...
چشماشو باز کرد و با نگاهی که درد ازش می بارید، بهم چشم دوخت. آروم تر گفتم:
اینجا جای مناسبی واسه کشیدن سیگار نیست، اونم با وضعیت الان!
یهو بی هوا سیگار و بین انگشتاش فشار داد و توی دستش له کرد. بی توجه به سوزش دستش گفت:
بهش قول داده بودم دیگه نکشم. ولی الان که نیست، چیکار میشه کرد خانوم پرستار؟
یه نگاه به روپوش سفیدم انداختم، مطمئنا با این حال براش مهم نبود که من یه دانشجوی حسابداری ام که برای تجربه ی کاری و اطلاعات اماری دکتر، پشت سیستم بیمه ی مطب نشستم، نه پرستار!
گفتم: به هر حال ممنون که مراعات حال مریضا رو میکنین!
خواستم برگردم پشت میز که صدای پر دردش منو توی جام میخکوب کرد! با بغض اسممو زیر لب چرخوند. برگشتم و با کنجکاوی خواستم بدونم از کجا اسم کوچیکمو میدونه! که دیدم گوشیشو گرفته توی دستش و با عجز به عکس یه دختر خیره شده. تازه برام جا افتاد که فقط یه تشابه اسمی بود، نگاهِ کنجکاومو که دید گفت: تقصیر خودم بود، چند ماه دیگه، خیر سرم قرار بود بابا بشم، دیشبی با رئیس شرکتی که توش کار میکردم، دعوام شد، بی پدر اخراجم کرد. با توپ پُر برگشتم خونه. هر چی داد و بیداد روی دلم ریخته بود، ماکارونیِ بی نمکشو بهونه کردم و هوار شدم روی سرش، انگاری یادم نبود همه جونمه، حواسم نبود مامان بچمه، داد زدم سرش، کم مونده بود بزنمش که گریه افتاد. قلبم مچاله شد ولی لعنت بشم که نرفتم از دلش دربیارم. وقتی که رفتم بخوابم، گوشه ی تخت کز کرده بود. اونقدر اعصابم خورد بود که یه لبخندم بهش نزدم. آروم گفت: اگه بچمون دختر باشه دوسش داری؟ با غیض گفتم: بخوای برام دختر بیاری، جفتتون برین خونه ی بابات. مثل نعش افتادم روی تخت و سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. اما میون گیج و بیداری صدای گریه هاشو شنیدم. خداشاهده اونقدر خسته بودم که با خودم گفتم فردا با یه اعصاب آروم از دلش درمیارم. آخه دختر و پسرش چه فرقی میخواد داشته باشه
به اینجا که رسید سکوت کرد. یه سکوت تلخ. سرشو انداخت پایین و با دسته کلید توی دستش ور رفت. با کنجکاوی منتظر ادامه ی حرفاش بودم که با یه صدای لرزون گفت:
دم دمای صبح بود، آفتاب هنوز نزده بود که هولی از جا پریدم. کنارم نبود. رفتم توی حال. یهو جسم نیمه جونشو روی کاناپه دیدم. کاناپه خونی بود، با دیدن اون صحنه ای که توی خودش مچاله شده بود، حس کردم قلبم نمیزنه، دویدم سمتش، هر چی صداش زدم جواب نداد، تا رسوندمش بیمارستان نصف عمر شدم. خدا خدا میکردم طوریش نشده باشه، خودمو هزار بار لعنت کردم که دیشب اونجوری باهاش رفتار کردم. بردنش اتاق عمل، وقتی آوردنش بیرون دیگه از بچمون خبری نبود. دکترا گفتن سقط شده، گفتن بهش شوک عصبی وارد شده و بچه از بین رفته.
همینطوری که سعی داشت لرزش صداشو مخفی کنه، با درد گفت: بعدش فهمیدم، دیروز که خانومم واسه تشخیص جنسیتِ بچه رفته سونوگرافی، بچه مون دختر بوده.
دیگه نتونست ادامه بده و سرشو انداخت پایین؛ پنجه هاشو فرستاد لای موهاش و یهو دیدم شونه هاش داره می لرزه، گریه می کرد، نفسم بالا نمیومد، انگاری یه وزنه دویست کیلویی انداخته بود توی دلم. آروم گفتم: الان حال خانومتون چطوره؟
سرشو آورد بالا و چشمای خیسشو پاک کرد و گفت: - تعریفی نداره، اومدم جواب آزمایششو نشون دکتر بدم. ولی حالش روبه راه نیس، میگن علائم حیاتیش خیلی اومده پایین.
سرمو انداختم پایین و گفتم: انشالله که حالشون خوب میشه - خانوم ببخشید دکتر گفت این برگه بدم شما...
سمت صدا برگشتم، طبق معمول اول هفته بود و سرباز. برگه شو از دستش گرفتم و زنگ دکتر که خورد، مریض بعدی و صدا زدم و برگشتم پشت سیستم. کد درخواستشو وارد کردم و نفهمیدم چطوری اطلاعاتشو ثبت کردم. ذهنم اونقدر درگیر بود که نمی تونستم درست عکس العمل نشون بدم. خیره شده بودم به مانتیتور روبروم، یهو یه صدایی منو به خودم اورد:
دختر منتظر چی؟ ارسالش کن به نظام وظیفه که الانه از پلیس به علاوه ده زنگ بزنن.
سرمو اوردم بالا. یکی از همکارا بود. چشمامو که دید با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو حالت خوبه؟ دیوونه چرا گریه میکنی؟
انگار خودمم تازه فهمیده بودم گریه م گرفته! عینکمو از روی چشمام برداشتم و خواستم با پشت دستم اشکامو پاک کنم که توی هوا دستمو گرفت و با حرص گفت:
بی صاحاب مونده رو نزن به چشمات. از سر صبح داری به صد تا دفترچه و کارت و سیستم دست میزنی.
با نگاهش اشاره کرد برم یه آبی به دست و صورتم بزنم و تا وقتی برگردم، جامو پر میکنه.
از جام بلند شدم و سمت آبدارخونه راه افتادم و میون راه بهش گفتم: مریض بعدی خانوم فلانیه، به اون آقا هم بگو برگه سبزش باید همراهش باشه. با قدمای تند وارد آبدارخونه شدم و در و بستم، پشتمو به کاشی های سرد تکیه دادم و آروم سر خوردم زمین. دیگه گریه اَمونمو بُرید و از ته دل زار زدم.
انگاری گذشته های خیالی به سمتم هجوم آورده بودن. صدای آشنایی توی سرم می چرخید که میگفت: ما پسرا یه وقتایی عصبی میشیم، دیوونه میشیم، نامرد میشیم، هر دری وری دلمون بخواد درست سر همونی خالی میکنیم که بیشتر از همه دلتنگشیم، درست اشک همونیو درمیاریم که چشماش همه زندگیمونه، همونیو زجر میدیم که همه دنیامونه، اما تو به دل نگیرها!؟ بخدا که اون لحظه خودمونم نمیفهمیم چه مرگمونه، اخه ما که مثل شما دخترا صبور نیستیم، ما که نمیتونیم مثل شما هر بلایی روی سرمون هوار شد دم نزنیم، ما نمیتونیم توی خودمون بریزیم و خورد شیم، ما داد میزنیم، ما نعره میکشیم ما وحشی میشیم. ما هر کاری میکنیم تا خالی بشیم، حتی اگه شده خون راه میندازیم که دلمون آروم بگیره، اما خداشاهده همش از روی عصبانیته. دلی نیست، آخه چرا انقدر دل نازکی تو دختر! انقدر زودرنج بودنم خوب نیستا؟ ولی بین خودمون بمونه ها، دختر دل نازکش قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم که تقه ای به در خورد و گفت: دختر زنده ای؟ حالت خوبه تو؟
سریع از جا بلند شدم و در و باز کردم و همونطور که سمت میز راه افتادم گفتم: آره دستت درد نکنه، برو به کارت برس.
یه نگاه به در ورودی انداختم، جاش خالی بود. سمت در اشاره کردم و گفتم: اون آقا که میخواست آزمایش خانومشو نشون بده رفت؟
انگار که یه چیزی یادش اومده باشه گفت: آره، چند تا از مریضا دیر کرده بودن، اون آقا رو زودتر فرستادم داخل، راستی؟
دست کرد توی جیبش و گفت: دکتر میگه این دسته کلید و توی اتاق جا گذاشت، تا دویدم بهش بدم رفته بود. بذار توی کشو احتمالا بیاد دنبالش.
چند روزی ازون قضیه گذشت، آخر هفته بود و دم دمای غروب. اون ساعت مطب خلوت بود و مشغول حساب کتابای آمار اون هفته بودم که توی همین حال و هوا، قامتی رو به روم ایستاد. سرمو که آوردم بالا، سفیدیِ چشماش به قرمزی میزد و انگاری غم دنیا رو ریخته بودن توی مردمکای سیاهش. مشخص بود اونقدر گریه کرده که دیگه اشکی براش نمونده. یه لباس مشکی تنش بود و از زیر ماسکشم میشد فهمید که چند روزه اصلاح نکرده.
با صدای گرفته ای گفت: - ببخشید اون روز یه دسته کلید اینجا جا نذاشتم؟
کشو رو باز کردم و کلیداشو سمتش گرفتم و گفتم: بفرمایین.
ازم گرفت و گفت: ممنون
آروم گفتم: تسلیت میگم، انشالله غم آخرتون باشه.
سرشو انداخت پایین و گفت: دختر داشتن و از همه مهم تر، خودشو داشتن، لیاقت میخواست که من نداشتم! ولی نمُرده خانوم پرستار، حداقل برای من یکی نمُرده! جاش همیشه توی قلبم محفوظه!
یه بغضی چنگ مینداخت به گلوم. به خودم که اومدم رفته بود. غروب، اون روز زیادی دلگیر بود، داشتم به حرفش فکر میکردم که این بار، دختر دل نازکش قشنگ نبود، این بار زیادی گرون تموم شده بود.
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهzahra movahedizadeh خیلی طولانیه خدایی از اولشو رد کردم به آخر رسیدم فقط همینطوری سر سری نفسم بند اومد
دوستان یکی خلاصه شو در ۳ خط بیان کنه لطفا
- همه قبل شما منتظر بودن. من شرمندتون ولی کاری از دستم ساخته نیس. بازم جایی نرین تا اگه کسی دیر کرد شما رو بفرستم داخل.
-
من واسه شبایی که
دلم میخاس تنهایی توی خیابونا قدم بزنم
اما چون دختر بودم
و شهر نا امن بود... نشد
باید کیو نبخشم عاقای قاضی؟!
#MM -
من واسه شبایی که
دلم میخاس تنهایی توی خیابونا قدم بزنم
اما چون دختر بودم
و شهر نا امن بود... نشد
باید کیو نبخشم عاقای قاضی؟!
#MMMono در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
من واسه شبایی که
دلم میخاس تنهایی توی خیابونا قدم بزنم
اما جون دختر بودم
و شهر نا امن بود... نشد
باید کیو نبخشم عاقای قاضی؟!
#MMچن وقته میحام بپرسم یادم میره
این ام ام چیه -
من واسه شبایی که
دلم میخاس تنهایی توی خیابونا قدم بزنم
اما چون دختر بودم
و شهر نا امن بود... نشد
باید کیو نبخشم عاقای قاضی؟!
#MM -
Mono در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
من واسه شبایی که
دلم میخاس تنهایی توی خیابونا قدم بزنم
اما جون دختر بودم
و شهر نا امن بود... نشد
باید کیو نبخشم عاقای قاضی؟!
#MMچن وقته میحام بپرسم یادم میره
این ام ام چیهzzz r در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
Mono در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
من واسه شبایی که
دلم میخاس تنهایی توی خیابونا قدم بزنم
اما جون دختر بودم
و شهر نا امن بود... نشد
باید کیو نبخشم عاقای قاضی؟!
#MMچن وقته میحام بپرسم یادم میره
این ام ام چیهمن و عجقم
-
Kosar A003 در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
@infinitie-a ++++++++++
اینم انرژی مثبت:|
هرلحظه ای ک ازش لذت نبرین یعنی شما قاتلین
ثانیه های با ارزشتون رو با انرژی منفی کشتینقاتل بودن هم حس خوبی داره ها
نوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده@infinitie-a تحت پیگرد قانونی قرارت میدن نکن اینکارو عاقا یاخانم محترم
قلبت در تپشه
نفست در جریانه پس انرژی +تنفس کن
چشمات میبینه پس چیزایه خوبو ببین
اگه ذهنتم میکشه یاد چیزایه خوب بیفت
اینا شعار نی کافیه عملش کنی -
zahra movahedizadeh خیلی طولانیه خدایی از اولشو رد کردم به آخر رسیدم فقط همینطوری سر سری نفسم بند اومد
دوستان یکی خلاصه شو در ۳ خط بیان کنه لطفا
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهM Tg
زنش مرد