-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- خلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامی
جمعی از موی تو در حلقهٔ بی سامانی
| فروغی بسطامی |
- خلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامی
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ آخرین ویرایش توسط dlrm انجام شده
- %(#00ffa2)[غلام همت آن رند عافیت سوزم]
%(#00ffa2)[که در گداصفتی] %(#ff00ae)[کیمیاگری] %(#00ffa2)[داند]
| حافظ |
- %(#00ffa2)[غلام همت آن رند عافیت سوزم]
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۷:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی چهارم
این دهر که بود مدتی منزل ما/ نامد به جز از بلا و غم حاصل ما
افسوس که حل نگشت یک مشکل ما / رفتیم و هزار حسرت اندر دل ماخیام
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۴:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بامن ک ب چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای "قلب" مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و ب جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم ب معراج
ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه ی حلاج
یک بار دگر کاش ب ساحل برسانی
صندوقچه ای را ک رها گشته در امواج
#فاضل نظری -
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی پنجم
برخیز و بیا، بیا برای دل ما / حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه می بیار تا نوش کنیم / زان پیش که کوزه ها کنند از گل ماخیام
-
ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان كنیمگر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان كنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشك افشان خویش
پیش مشك افشان او شاید كه جان قربان كنیم
آن سر زلفش كه بازی می كند از باد عشق
میل دارد تا كه ما دل را در او پیچان كنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن كند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن كنیم
این كنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان كنیم
آفتاب رحمتش در خاك ما درتافتهست
ذرههای خاك خود را پیش او رقصان كنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن كنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان كنیم
چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست
در كف موسی عشقش معجز ثعبان كنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
كاین چنین فرعون را ما موسی عمران كنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم كاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان كنیم -
نوشتهشده در ۱۵ دی ۱۳۹۹، ۱۸:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی ششم
چون فوت شوم به باده شویید مرا / تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا / از خاک در میکده بویید مراخیام
-
نوشتهشده در ۱۵ دی ۱۳۹۹، ۱۹:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه کسی میفهمد
در دلم رازی هست؟
می سپارم آن را،
به خیالِ شب و تنهایی خود...سهراب سپهری
-
نوشتهشده در ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۱۴:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوست از حال دل آشفتگان آگاه نیست
آه کز دست غمش ما را مجال آه نیست
باد نوروزی ز گلشن میرسد لیکن چه سود
کز گل صد برگ من بوئی بدو همراه نیست
کشور دل بی حضور او خراب آباد شد
رو بویرانی نهد ملکی که در وی شاه نیست
ما سر کوی فنا خواهیم و ملک نیستی
اهل دل را میل خاطر سوی مال و جاه نیست
جذبه ای از کبریای عشق هرگز کی رسد
هرکرا از کوه غم رخساره همچون کاه نیست
بگذر از خویش و درآ در راه عشق او حسین
خودپرستان را قبولی چون در آن درگاه نیست -
نوشتهشده در ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۷:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهٔ بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهٔ دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم، باز عاقل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشهٔ دل کن مرا -
نوشتهشده در ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۷:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم
گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم
قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمهٔ زمزم گذاشتیم
مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینهٔ عالم گذاشتیم
چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم
دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم
بیحاصلی نگر که حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم
صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقهٔ ماتم گذاشتیم -
نوشتهشده در ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
دیدهای را که نمیشد ز تماشای تو سیر
بیتماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن -
نوشتهشده در ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی هفتم
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصه همه چیز خوریم
چون مست شویم هرچه بادا باداخیام
-
نوشتهشده در ۱۹ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی هشتم
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیاید ما راخیام
-
نوشتهشده در ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۸:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود@واعظان انجمن
-
نوشتهشده در ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۱۴:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
•• عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیكن من آن نظر ندارم -
نوشتهشده در ۲۱ دی ۱۳۹۹، ۱۴:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
•• گوشهی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایرهی سرگردان؟ -
نوشتهشده در ۲۵ دی ۱۳۹۹، ۳:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ
گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست
میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا
گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا
عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی -
نوشتهشده در ۲۵ دی ۱۳۹۹، ۴:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
️
-
نوشتهشده در ۲۵ دی ۱۳۹۹، ۴:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی نهم
عاقل به چه آنید در این شوم سرا
در دولت او نهد دل از بهر خدا؟
هرگاه که خواهد بنشیند از پا
گیرد اجلش دست که بالا بنماخیام