-
سالها پیش در یکی از مدارس،
پسربچه ای به نام جعفر همیشه با لباسهای چرک در مدرسه حاضر میشد
هیچکدام از معلمان او را دوست نداشتند
روزی خانم احمدی مادرش را به مدرسه خواند و درباره وضعیت پسرش با وی صحبت کرد
اما مادر بجای اصلاح فرزندش تصمیم گرفت که به شهر دیگری مهاجرت کند،
بیست سال بعد خانم احمدی بعلت ناراحتی قلبی دربیمارستان بستری شد
و تحت عمل جراحی قرار گرفت، عمل خوب بود،
هنگام به هوش آمدن، دکترجوان رعنایی را در مقابل خود دید که به وی لبخند میزد
میخواست از وی تشکرکند اما بعلت تأثیر داروهای بیهوشی توان حرف زدن نداشت
با دست به طرف دکتر اشاره میکرد و لبان خود را به حرکت در می آورد
انگار دارد تشکر میکند اما رنگ صورتش در حال تغییر بود و در حال کبود شدن بود
تا اینکه با کمال ناباوری در مقابل دکتر جان باخت ،
دکتر ناباورانه و با تعجب ایستاده بود که چه اتفاقی افتاده است ،
وقتی به عقب برگشت جعفر نظافتچی بیمارستان را دید
که دوشاخه دستگاه بیماران قلبی را درآورده وشارژر گوشی خود را به جای آن زده است ،
نکنه یه موقع فکر کردین جعفر دکتر شده و از این حرفا ، نه بابا اون رو چه به این حرفا ! -
انسان بی شباهت به «آب» نیست؛
اگربخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد،
باید جریان داشته باشد؛
باید پی برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد؛
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد؛
تا باران شود و بر جهان ببارد...
وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد،
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد؛
با دیگران که کنار نمی آید هیچ،
خودش راهم نمی تواند نجات دهد..!
مرداب می شود و می گندد... -
sogol گفته است:
کاش مشکلات حل شه خونه اروم شه تا منم با خیال راحت وتمرکز درس بخونم طاقت شکستو ندارم اگه شکست بخورم میمیرم مطمئنم دل من طاقتشو نداره
سلام دوست خوب
ننیدونم در چه حالی اما اینو بهت میگم که منتظر نباش که همه چی رو به راه بشه تا با خیال راحت بخونی
تو هر موقعیتی که هستی کارتو بکن
شاید تو نتونی خونه رو آروم کنی
اما میتونی خودتو آروم کنی
مهم ترین چیز اینه که ذهنت آروم و شفاف باشه
تو که میدونی دلت طاقت شکست رو نداره پس تمام تلاش و تمرکزت رو بذار رو درست
ان شالله همه مشکلات هم حل میشه و اوضاع خونه هم آروم میشه
نگران هیچی نباش
موفق باشی -
roz گفته است:
چه کسی میداند؟؟؟
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا،تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی!
ازصداي گذرآب چنان فهمیدم: تندتر ازآب روان، عمرگران میگذرد..
قشنگ بود -
در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است
این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد
ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرد
در نامه نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد