-
نوشتهشده در ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۹:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آنچه ما کردیم با خود هیچ نابینا نکرد
در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را -
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
طعنه بر ما مزن ای دوست که خود معترفیم
دف زنان بر سر بازار به رسوایی خویش.. -
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۰۳ آخرین ویرایش توسط chichak am انجام شده
- گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
- گاهی تمام شهر گدای تو می شود…
- %(#ff0000)[گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود]
- گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
-
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بی تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودمدر نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيديادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهتآسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگيادم آيد : تو به من گفتي :
از اين عشق حذر كن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب ، آئينه عشق گذران است
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا ، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پيش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"باز گفتم كه:
تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!اشكي ازشاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد،
يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!#فریدون_مشیری
-
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۵:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمیگردد بدین بالانشینی ها -
نوشتهشده در ۱۱ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همچو خورشید سبک رو فرد باش
صبر کن مردانه وار و مرد باش -
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۱۱ بهمن ۱۳۹۹، ۲۱:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
الا ای ساحل امید صبر عاشقان دریاب
که ما کشتی در این طوفان به سودای تو می رانیم -
نوشتهشده در ۱۲ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی ارانی کیستاحمد شاملو
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیهی دزدانه
قافیهی در ظلمت
قافیهی پنهانی
قافیهی جنایت
قافیهی زندان در برابرِ انسان
و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخاناحمد شاملو
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیهی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.احمد شاملو
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!احمد شاملو
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگیشان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگیشان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.احمد شاملو
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۷:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»احمد شاملو
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روی برگشتنم از روی تو نیست
که جهانم به یکی موی تو نیست
زان ز روی تو نگردانم روی
که بجز روی تو چون روی تو نیست
هیچ شب نیست که اندر طلبت
بسترم خاک سر کوی تو نیست
هیچ دم نیست که بر جان و دلم
داغی از طعنهٔ بدگوی تو نیست
نیست با این همه آزرم ازو
زانکه بی تعبیهٔ بوی تو نیستانوری
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خونریزی و نندیشی، عیار چنین خوشتر
دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشترزان غمزهٔ دود افکن آتش فکنی در من
هم دل شکنی هم تن، دلدار چنین خوشترهر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری
مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوشترنوری و نهان از من، حوری و رمان از من
بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوشترالحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشترمرغی عجب استادم در دام تو افتادم
غم میخورم و شادم غمخوار چنین خوشترمن کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده
هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوشتراین زنده منم بیتو، گر باد تنم بیتو
کز زیستنم بیتو بسیار چنین خوشترخاقانی جان افشان بر خاک در جانان
کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوشترخاقانی
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا
که برون شد دل سرمست من از دست اینجاچون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان
دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجاتا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم
هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجاکیست این فتنهٔ نوخاسته کز مهر رخش
این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجادل مسکین مرا نیست در اینجا قدری
زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجادوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم
شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجانام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست
صد چو آن خستهٔ دلسوخته در شست اینجاخواجوی کرمانی
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
سر ببالین ابد باز نهد مست وخراببیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه
عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه بابمی پرستان همه مخمور و عقیقت همه می
عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آبسر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو
سمن و عارض و لعلت شکر و جام شرابدل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی
همه دانند که باشد ز نمک ذوق کبابهر که درآتش سودای تو امروز بسوخت
ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذابگر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن
همه شب چشم توام مست نمایند بخوابترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش
زانک رسمست که برجامه فشانند گلابپیر گشتی بجوانی و همانی خواجو
دو سه روزی دگر ایام بقا را دریابخواجوی کرمانی
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب
ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خوابگر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد
روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک نابدر بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ
روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذابوقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک
روز محشر در برم بینی دل خونین کبابصبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر
در گمان افتم که خورشیدست یا جام شرابجان سرمستم برقص آید ز شادی ذرهوار
هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتابکی به آواز مذن بر توانم خاستن
زانکه میباشم سحرگه بیخود از بانگ ربابدر خرابات مغان از می خراب افتادهام
گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خرابهر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی
هر زمان از درگه خویشم برانی از چه بابگر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر
ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاباز تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور
عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آبخواجوی کرمانی