|
شعردانه
-
از همین پوکری که دادین معلومه خیلی خوبه
-
جايزه ي اسكار بهترين تعريف از غربت ميرسه به مولانا كه ميگه:
غربت آن است كه با جمعي و جانانت نيست...
-
نمي دونم اين چه دردريه كه ما آدما درگير هم مي شيم!
اصلا چرا به همديگه نياز داريم...نه نياز مادي بلكه معنوي
چرا وجودمون كنار همديگه يه چيز تعريف شدست؟ چرا مثل يه اصل بديهي شده تو زندگيامون؟
پس اگه به هم نياز داريم چرا مايه ي زجر و دردمون ميشه اين كنار هم بودنا؟
همه به كنار هم بودن نياز داريم پس چرا كنار هم نمي مونيم؟
يه جور پارادوكس شده اين روزا در اوج نياز هيچ كدوم سعي در برطرف كردنش نداريم...
من اين طرف نگران ميشم تو اون طرف ناراحت...
وشايد يه روزي هم برسه كه جاهامون عوض بشه...
درد دلاي يهويي:)
-
نمي دونم اين چه دردريه كه ما آدما درگير هم مي شيم!
اصلا چرا به همديگه نياز داريم...نه نياز مادي بلكه معنوي
چرا وجودمون كنار همديگه يه چيز تعريف شدست؟ چرا مثل يه اصل بديهي شده تو زندگيامون؟
پس اگه به هم نياز داريم چرا مايه ي زجر و دردمون ميشه اين كنار هم بودنا؟
همه به كنار هم بودن نياز داريم پس چرا كنار هم نمي مونيم؟
يه جور پارادوكس شده اين روزا در اوج نياز هيچ كدوم سعي در برطرف كردنش نداريم...
من اين طرف نگران ميشم تو اون طرف ناراحت...
وشايد يه روزي هم برسه كه جاهامون عوض بشه...
درد دلاي يهويي:)
-
-
عاشقی کردم و این دل خریدار نداشت
سَر هر کوی که گرفتم،عاشقی یار نداشت
تا به هر دشت که برفتم،کوچ میکرد لیلی
عاشقِ با دل خسته،یک پرستار نداشت
تا ز آنجا که طلوع از پی عاشق بگریخت
شب ظلمت طلبِ عاشقِ بی یار نداشت
یارِ من از دلِ من بی خبر است
کاش یک روز بفهمد دل من پر ز غم است
کاش یک روز طلوع بشنود او خبرم
تا بفهمد دلِ من پر ز عشق بی ثمر است
#محدثه #فیاضی_فر -
بعضی وقت ها هم هست
حرف هایت را حرف ها نمی گویند....
چگونه کنار هم بچینم این حروف را
که باشد آن چیزی که درونم غوغایی به پا کرده.......از خودم هست.....
-
گفت : این چیه گذاشتی رو لبات؟ تو که سیگاری نبودی!
_گفتم : خیلی وقته میکشم.
_گفت : تو چی به سرت اومده این یه سالی که ندیدمت؟
_گفتم : سخت نگیر. آرومم میکنه، نمیذاره به چیزی فکر کنم.
_هیچی نگفت
_منم هیچی نگفتم
_بعد از چند دقیقه گفت : مطمئنی نمیذاره به چیزی فکر کنی؟
_گفتم : آره، چطور مگه؟
فندک رو از روی داشبورد برداشت، داد به دستم
یه لبخندِ تلخ زد و
_گفت :لااقل روشنش کن!عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم.
-
گفت : این چیه گذاشتی رو لبات؟ تو که سیگاری نبودی!
_گفتم : خیلی وقته میکشم.
_گفت : تو چی به سرت اومده این یه سالی که ندیدمت؟
_گفتم : سخت نگیر. آرومم میکنه، نمیذاره به چیزی فکر کنم.
_هیچی نگفت
_منم هیچی نگفتم
_بعد از چند دقیقه گفت : مطمئنی نمیذاره به چیزی فکر کنی؟
_گفتم : آره، چطور مگه؟
فندک رو از روی داشبورد برداشت، داد به دستم
یه لبخندِ تلخ زد و
_گفت :لااقل روشنش کن!
