-
خدایا جهان پادشاهی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راستپناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی توییهمه آفریدست بالا و پست
تویی آفریننده هر چه هستتویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاکخرد را تو روشن بصر کردهای
چراغ هدایت تو بر کردهاینبود آفرینش تو بودی خدای
نباشد همی هم تو باشی به جای“نظامی”
-
مردان خدا پرده پندار دريدند
يعني همه جا غير خدا يار نديدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند
يک طايفه را بهر مکافات سرشتند
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند
يک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
يک زمره به حسرت سر انگشت گزيدند
جمعي به در پير خرابات خرابند
قومي به بر شيخ مناجات مريدند
يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد
يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
فرياد که در رهگذر آدم خاکي
بس دانه فشاندند و بسي دام تنيدند
همت طلب از باطن پيران سحرخيز
زيرا که يکي را ز دو عالم طلبيدند
زنهار مزن دست به دامان گروهي
کز حق ببريدند و به باطل گرويدند
چون خلق درآيند به بازار حقيقت
ترسم نفروشند متاعي که خريدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاين جامه به اندازه هر کس نبريدند
مرغان نظرباز سبک سير فروغي
از دام گه خاک بر افلاک پريدندفروغی
-
شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه
ز عشرت میپرستان را، منور بود کاشانه
ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه
چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس
به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه
به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم
که من پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه
دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدست او
به گوش همتش دیگر، کی آید شعر و افسانه
گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم
مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه
که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد
تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه
کسی کامد درین خلوت، به یکرنگی هویدا شد
چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه
گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را
چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه
سعدی
هربار که این شعر رو میخونم انگار تازه برای بار اول خوندمش
با تمام وجود درکش میکنم
و حیرت میکنم که هنوز هم همون دیدگاه وجود دارد
هنوز هم جهل و خودپسندی و بقول سعدی سخن گفتن از پیری دربرابر کسانی که گمان میکنیم طفل هستن
و هنوز همون باور کسانی که گمان میکنن خدا فقط اونا رو هدایت کرده یا فقط اون ها خدا رو میشناسن!!
واقعا کاش! کاش! یه روزی یه پیر خراباتی به پست همه مون بخوره و کلید رو تو قفل آسمان اندیشه ما بچرخونه تا صبح آگاهی سر بزنه و جهل هایی که گاهی برامون مقدس هستن رها بشیم! -
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان ِ باز بسته ستدر ِ تنگ ِ قفس باز ست و افسوس
که بال ِ مرغ ِ آوازم شکسته ستنمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازدخیال ِ ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازدگهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی ِ غم های انبوهکه در رگ هام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین ِ اندوهفغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه ی تنگچو فریاد ِ یکی دیوانه ی گنگ
که می کوبد سر ِ شوریده بر سنگسر شکی تلخ و شور از چشمه ی دل
نهان در سینه می جوشد شب و روزچنان مار ِ گرفتاری که ریزد
شرنگ ِ خشمش از نیش ِ جگر سوزپریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراهچو روح ِ خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاهدرون ِ سینه ام دردی ست خون بار
که همچون گریه می گیرد گلویمغمی آشفته ، دردی گریه آلود ...
نمی دانم چه می خواهم بگویم«سایه»
-
ز تو هر ذره جهانی
ز تو هر قطره چو جانیچو ز تو یافت نشانی، چه کند نام و نشان را؟
مولانا
-
خنده ی بیگانگان دیدم نگفتم درد دل
آشنایا با تو گویم گریه دارد حال من...شهریار
-
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداندره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم میگذرند؟ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من.... -
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!بی خبر از کنارِ من، ای نَفَسِ سپیده دم
گرم تر از شراره ی آهِ شبانه می رویمن به زبانِ اشکِ خود می دهمت سلام و تو
بر سرِ آتشِ دلم همچو زبانه می رویدر نگهِ نیازِ من موجِ امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی!گردشِ جامِ چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مرادِ مدّعی همچو زمانه می رویحال که داستانِ من، بهرِ تو شد فسانه ای
باز بگو به خوابِ خوش با چه فسانه می روی؟ -
کاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود
تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود
یاد آن روز که از همت بیدار جنون
زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود
دیگر کنون چه کنم زمزمه در پرده عشق
دور از آن مرغ بهشتی که هماوازم بود
همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم
دور از آن آینه رخسار که همرازم بود
خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت
پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود
رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور
که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود
-
خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمی افسانه ی منیبودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منیهر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منیچون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یک دانه منیخالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانه منیآنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه منی -
با واژههای تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظهای که از شش سو میآمد
آه این چه بود این نفس تازه باز
در ریهی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس میکنم
که واژههای شعرم را
از روی سبزههای سحرگاهی
برداشتهام -
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیستاشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیستاین لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیستبدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیستدل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیستبدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهاییست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیستدر ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیستتا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست -
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارمبه هواداری ات ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارممگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارمخار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارمغنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارمشمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم