خــــــــــودنویس
-
به نام خدا
سلام
من مغز استخوان سجاد هستم
اینجا خیلی تاریک است
مغز قرمز ، دَمَش گرم ، خیلی کار میکند
خون سجاد قرمز است
خون سجاد غلیظ است
من مغز استخوان سجاد هستم
اینجا هوا تاریک است
سجاد ، زور میزند خوشحال باشد
اما چیزی که من میبینم
اینست که انگار
غم به استخون هایش رسیده
غم انگار جزو ساختار سجاد است
من ، مغز استخوان سجاد هستم : )
سجاد دهانش چیز شده انقدر پیرش درآمده
اینجا خیلی تاریک است
سجاد از بیرون تنهاست
سجاد از توو ، تنهاست
از همین مغز استخوانش : )
بیچاره سجاد -
بنام عالم نهایت بینهایت عشق
وسلام برمنجی عشق...
امروزبه گواه تقویمم پس ازچهارسال دوباره این دفتر راگشودم وقلم دردست گرفتم وچه شکافیست میان دوروی یک ورق!
شکافی به اندازه ی چهاربارمردن وزنده شدن گیتی...
شکافی به اندازه ی تفاوت قدرت کودکی چهارساله ونوزادی شیرخواره...
شکافی که تنهامن ژرفای آن رامیفهمم با بندبندوجودم...
دلم تنگ,زبانم بند,اشک هاجاری ولی قلم همچون گذشته قاصر!
انگارقلم تنهاکسی است که درتمام این سال ها بی تغییرمانده است.اگرچه شماتتش میکننداما ثبات برخودسخت ترین کاریست که کسی میتواندبکند ومن برقصور قلمم مفتخرم چراکه نباید شرمسار افول آن باشم.درست است که قلمم سالها چیزی ننوشت اما باصلابت واقتدارمیگویم قلم من درتمامی این سال هاهیچ چیز بی ارزشی هم ننوشت.
پس به رسم شرافت وفامیکنیم هم من به قلمم وهم قلمم به من:)
============================================================ برگردوندن قلمم کمک بزرگی بود
سپاس _Sajjad_ -
بنام عالِم نهایت بینهایت عشق
وسلام برمنجی عشق...
برزمین خلقتش کرمیبودم ناچیز لکن مرا بادگر کرم ها عطوفتی نبود که من نقش ونگارها داشتم و دگران طمع روزی و من باب همین هم شد که گرچه هردوان ازیک خوان روزی میبردیم اما میان آنها دوستی شد ومن ناگزیر محبوس پیله تنهایی خویش گشته شب هاراتاصبح اندیشه ستارگان میبردم.
روزهاچنین بگذشتند,همگان رشدمیکردند ومرا شماتت که ازچه یکجا نشسته وسر در گریبان خویش داری که زمان تنگ است وکرم راعمر تنگ ترومیبایست ترقی کرد! ازکنارم هم که میگذشتند تلنگری میزدند برپیکرکم نور پیله ام وتاسف بارمیکردند که آفتاب راندیدی آفتاب هم رفتوچنین شدکه گویاچیزی تکانم داد!آفتاب
!!!ومن تمام شب دراین بحر مستغرق بودم که آفتاب دیگرچیست وباماه مجالست نمودم.
صبح فرداپیله گشودم وهمپای آفتاب جهان رادگربار رخ نمودم ولیکن دیگرنه بعنوان یک کرم بلکه دراندام یک پروانه چراکه مجالست با آسمانی هانفس رانیز آسمانی میکند ومن حالا دیگرشاگردماه ومریدوعاشق آفتاب بودم!
بال که گشودم برای اول بار آسمان رالمس کردم,وصبانرم ولطیف بالهایم رابه محبت تمام نواخت ولبخند برلبانم نشست.بااین حال همچنان کرم های اطرافم معتقدبودند که آسمان بچگیست وباید درزمین ترقی کرد اماتنهاازآن بالابود که میشد فهمید ترقی درخاک یعنی فرورفتن بیشتروبیشتر...
پس دیارخویش ترک گفته وراه نوردرپیش گرفتم تااینکه باغ وبستانی یافتم خرم وسرشاراز نغمه مرغان الماس پر,وازآن پس شب هاتاصبح همچنان برمجالست باماه مداومت نموده وصبح هاراتا شب هم سخن دگران میشدم,گل هارا دور میگشتم وخارهاراصبرمیکردم بلکه بشکفند ودرختان را شوق...
این میان زخم هاهم خوردم وبارهاشاهد دریدن بال هایم شدم اما سکوت وتحمل کردم ودم نزدم تاکه یک شب گل آفتابگردان بامن از رمز کبوتران گفت,اوگفت:« کبوتران مسافران خورشیدند و اگر وصول خواهی میبایست کبوترباشی!»
وازآن پس تمام هم وغم من شده بود که چگونه کبوترباشم...
پس بارسفربستم ورفتم تاگل هاراخداحافظی کنم وهمانجا فهمیدم چرابرخی نباتات اینجا آوازدارند چراکه نبات به طبیعت خویش نغمه ندارد بلکه نغمه سرادارد,آن روز دریافتم چندی ازین نباتات درواقع کبوترهستند!کبوترهایی که چشم بربالشان بسته وپادرزمین خودرابه خاک زنجیرکرده بودند
پس نتوانستم ازشوق پروازدادنشان وشادکردنشان سکوت کنم وبنابراین پیش ازرفتن تلاش کردم تاحقیقت وجودشان را بهشان بنمایانم
دگربماندکه چندتایشان پذیرفتند وچه اتفاقات تلخ وشیرینی رخ داد این میان یک کبوتر مرا آتشزد خندید وگفت:«پروانه هاکبوترنمیشوند!»
ومن سوختم ومیسوزم اما همچنان یقین دارم پای عشق که درمیان باشد؛پروانه هم کبوترمیشود. -
می نویسم و می خوانی
و چه می دانی از درد نهفته میان کلمات...!!!
-
قسمتی از اهنگ ساری گلین
امیدوارم ک خوشتون بیاد
صدا ۰۰۲-۲۴.mp3
@دانش-آموزان-آلاء -
بنام عالم نهایت بی نهایت عشق
وسلام برمنجی عشق...
امروزآمدی
ومن چقدر انتظاراین روز را میکشیدم
تابالبخند
باشوق
باشعف
خستگی تمااااااااااام این روزهاراازتنت بیرون کنم وبروبم هرچه لبخندت را حتی کمی کمرنگ میکند
وبنشینم همچون شاخه نباتی پای چای داغ صحبتت...
آری
توآمدی
امامن...
من دیگرمن نبودم
لبخندی نبود
شوری نبود
هیچ
هیچ نبود
تنها؛
شده بودم تک ابری بهاری ومیل بارانم بود...
ولی تونرفتی
بازهم آمدی
خندیدی وبی چتر نشستی زیر گونه های نمناکم وگفتی بگو
ولبخندت
وااااای لبخندت...==============================================
Zeinab Siri -
همیشہ یادمان باشد
کہ وضعیت کنونے ما
سرنوشت نهایے مان نیستروزهاے خوب خواهند آمد
تا زمانے کہ ریشہ داریم ، جوانہ
مےزنیم، همیشہ راهے هست
مهشید حسن زاده 0 -
-
ای کاش اشک هایمان جاری نمیشد،تااینگونه قصه گوی دردهایمان نبودیم...
-
وقتیخداروداری!
وقتیهمهدلگرمیتتوزندگیخداست!
وقتیتنهارفیقتخداست
وقتیهمهامیدتبهخداست!
پسدلیلیبراغموغصهوجودنداره
لبخندبزنجانم...
طُخداروداریبینتمومنداشتههات!
مهشید حسن زاده 0 -
Remember only GOD can judge us
-
امروز نهم شهریوره
پارسال همین موقع ها بود که اومدم سایت آلا و رفتم سراغ تدریس مبحث گیاهی دهم آقای موقاری (:
و بعد اون فیلم آخر دهم که پاسخ به سوالات بچه های انجمن بود و اومدنم به انجمن و تحت عنوان میهمان یه نگاه کلی بهش کردم و رفتم
کم کم سوال زیست هام زیاد شد مدرسه باز شد روز اول مدرسه از دبیر زیست جدیدمون سوالامو پرسیدم و خب جوابی نگرفتم
رفت و رفت که دیدم چاره ای ندارم باید تو این محیط ناآشنا عضو بشم
ایمیل را ساختمو و عضو شدم و سوالمو پرسیدم و وقتی دیدم دومین نشده سحر H_R جواب داد و من تعجب از اینکه انتظارم این بود لپ تاپو خاموش کنم برم هفته دیگه با ناامیدی تمام بیام ببینم کسی جوابی داده یا نه :|||
گذشت و گذشت (البته که اصلا چیزی نگذشت 4 ساعت فقط گذشت) خب حالا
و من از اینکه چقدر فضای انجمن باحاله و درسیه و همه به هم کمک میکنند و یه جمعیتی از نسل جوان دغدغه شون درس خوندن و آینده س و پیشرفت و اینا شادمان بودمو البته جو گیر |||:
و بگم که توی ایجاد انگیزه چقدر روم اثر داشت (:
کلا دو ماه اول تو فضا بودم اینجا :|| بعد تحت تاثیر بچه های کنکور 99 و حرف هاشون رفتمو آذر اومدم و بعد به انجمن اعتیاد پیدا کردم و بدتر از اون به تودلی(رومیسا و محروم گوشمو چندباری پیچوندن که قبلا اینطور نبودی و الان چرا؟؟ و تمام تلاشمو کردم برا کم کردنش و بعد از دی کم هم شد ولی کامل نه ...) و کم کم انجمن بقیه لایه های خودشو به من نشون داد |||:
جالب!!!
چیزای عجیب دیدم از تخریب و ترور شخصیت و آبرو و عقاید همدیگه تو تاپیکای مختلف و تودلی مخصوص از دعواهای عجیب غریب سر یه پست که البته همه ش هم یه پست نبوده و کینه هایی بوده از قبل از تاپیک زدن برای بردن آبروی همدیگه تا بحث هایی که پی وی و قفل شدن تودلی و اخراج یه عده و هرجور عجیب غریبی تو زمستون 99 از روز اول دی ماه تا 29 اسفند من دیدم اینجا
گذشت و گذشت (ایندفعه واقعا خیلی گذشت) تا خرداد که باز اعتیاد کنترل نشدنی من به اینجا شروع شد
کلا حال میکردم فصل امتحانا بچسبم به اینجا
بعدش اتفاقایی افتاد و چیزایی شنیدم و دیدم و که دیگه انجمنو دوسش نداشتم:(
خب حالا که چی چرا اینارو گفتم ؟ ://// باید بگم انجمن بدون این کاربرها بی معنیه و وجودش همین بچه هان پس تموم فضا و حس و حالی که اینجا به خودش داشت همه شون بخاطر کاربرای انجمن بود (و وقتی که میگم انجمن یعنی انجمن و اهالی اون )یادمه یبار یکی میگفت تودلی تا وقتی دوست هات هستن جای خوبیه ولی وقتی نیستن هرچقدر هم باهاش انس گرفته باشی بازم احساس غریبی میکنی آدما و کاربرای اینجا یه عده شون حس خوب برام ساختن و یه عده شون حس بد یه عده هم هیچی
و من چیکار کردم؟ حس خوب یا بد یا هیچی یا چیز دیگه؟ خواستم بگم دلم میخواد اگه کسی به من فکر میکنه حس خوب ایجاد بشه و همینطور از یسال بودنم اینجا بگم و اینکه حلال کنید و اینا
پ.ن1 : @M-an درسته که با خیلی قوانین و سیاست های اینجا و تصمیماتتون مخالفم ولی الا برای من فراموش نشدنیه و من مدیونم بهش همونطوری که با ما بودین و هرجور هوامونو داشتین خدا خودش هواتون را داشته باشه از ته قلبم اینو میخوام
پ.ن2 : اولین پست خودنویس |||: -
هوم
سلام
اون موقعا که یه پسر کوچولوی فارغ از هیاهوی این دنیا بودم ، یه همکلاسی داشتم ، اسمش صادق بود ، پدرش چاه می کَند و وضعیت اقتصادی بدی داشتن...
اول بهار حسرت یه جفت کفش نو رو داشت
اول تابستون حسرت یه دوچرخه
اول پاییز حسرت یه کیف و دفتر درست و حسابی
اول زمستونم حسرت یه کاپشن نو...
صادق درسش خوب نبود ، صادق خیلی بچه مظلومی بود ، هنوز سکوتش در مقابل پرسشای معلم و بعدش صدای شلق شلق شلنگ هایی که میخورد کف دستش تو گوشمه...
صادق ریاضی نمی فهمید ، علوم دوست نداشت ، سر کلاس فارسی چرت میزد ، ولی یه نقاش فوق العاده بود...
خیلییییی خوب بود ، خیلییی ، صادق زنگای هنر یه آدم دیگه میشد ، انگار لباسای مندرسشو ، شست پاشو که از کفشش بیرون بود ، نگاهای تحقیر آمیز معلمو ، همه و همه رو فراموش می کرد و مداد رنگی هایی که اون قدر ازشون استفاده کرده بود که به زور می تونست بگیره لای انگشتاش رو حرکت میداد و آثاری رو خلق می کرد که همه ی مارو مث جاسوسا وادار می کرد بگردیم دنبال اون کاربنی که ازش استفاده کرده!...
صادق یه نقاش فوق العاده بود ، قدرت فوق العاده ای توی تجسم اجسام سه بعدی داشت ، هر چیزی رو میتونست با نگاه بکشه...
صادق سال آخر ابتدایی واسه همیشه ترک تحصیل کرد ، چن سال پیش سوار یه موتور دیدمش و دیگه هیچ خبری ازش ندارم...
صادق واسه من نماد کوچولو هاییه که قربانی شرایط خونوادشون میشن ، قربانی یه شب لذت یه آدم:)...
امسال بعد کنکور با خودم گفتم پسر ! بیا و تو زندگیت به یه دردی بخور:) بیا امسال یه کاری بکن واسه کوچولوهایی که پول خرید لوازم التحریر ندارن و این میشه عامل دل سردیشون از تحصیل...
دستمو بردم ته جیبم ، حاصل یه هزاری 4 تا بود!
رفتم ته کارتمو نگا کردم ، 100 تومن بیشتر نداشت:)
دیدم با این پولا باس برم جلد کتاب بخرم براشون:)
آستینامو بالا زدم و چنتا تابلو معرق درس کردم ، جایی دادم براشون خیریه بفروشن و خرج خرید لوازم التحریر کنن [ بماند که چه قدر بد اخلاقی دیدم:) ]
اینم عکسای چنتا از کارام:)
هووم ببخشید حوصله ی چرخوندنشونو از دست دادم دیه:)
خواستم بگم واسه ماها دیگه فرقی نداره خودکار کنکو دستمون بگیریم یا کیان ولی واسه کوچولو ها داره ، اصن ذوق همین چیزارو دارن واسه شروع مدرسه:)
اگه دوس داشتین واسه این کوچولو ها لوازم التحریر بگیرین و بهشون هدیه بدین:) ، یه ذوق خوش مزه ای تو چشاشون میبینید که نگو:)...
همین دیگه...
شب به خیراین پست پاک شده! -
_انگار یه چیزی تو گلومه و نمیذاره نفس بکشم. دیگه خسته شدم. شاید به نظرت زیاد جدی نباشه،اما...همه اینا، دارن پا های راه رفتنمو میشکنن.
با همون لحن لطیف و دلنشینش گفت:
+چرا فکر میکنی برای ادامه دادن به پا احتیاج داری؟
متوجه منظورش نشدم.
+بازنده های اطرافت هستن که با پاهاشون راه میرن. باید باور داشته باشی که بال داری. میتونی اونقدر بالا پرواز کنی که دستشون بهت نرسه.
_چطور بال داشته باشم؟
انگشت اشاره اش رو روبروی قلبم گرفت
+عاشق خودت باش. میدونم سخته اما،تو از معجزه عشق چی میدونی؟همه چیز بستگی به خودت داره.اونقدر به خودت عشق بورز که مشکلات از زمین خوردنت نا امید بشن. اون وقته که پرواز میکنی و بقیه بهت غبطه میخورن.
اون روز ها اونقدر توی تاریکی روحم غرق شده بودم که متوجه حرفاش نشدم. حتی مدتی بعد از رفتنش هم توی ابهام به سر میبردم. ضعیف بودم که نتونستم با رفتنش کنار بیام و هنوز هم،بعد یازده سال بهش فکر میکنم. قسمتی از روح من در فاصله چهارصد مایلی از محل تولدش درحال زندگی کردنه.شاید نزدیکتر،یا شاید اونقدر دور که نمیتونم تصورش کنم.
«من هنوز نفس میکشم»ممنون که خوندید.این متن متعلق به یکی از فن فیکشن های من بود. شاید خیلی از نویسندگان حرفه ای مثل شما حضرات از فنفیکشن نوشتن ایراد بگیرید و اون رو غیر حرفهای بدونید
من هم هیچوقت نمیتونم خودم رو نویسنده خطاب کنم. اما نوشتن داستان از روی الگویی از پیش تعیین شده (نفسم بند اومد
) بهم حس خوبی میده و از نظرات خواننده ها واقعا انرژی میگیرم.
شاید بعضی ها ندونن اما کتاب «هری پاتر و فرزند نفرین شده» هم یه فن فیکشن هستش. -
یه سری سیاه و سفیدا خوبن
مِثِ برفِ لای موهات
مِثِ کِلاویه های پیانو
مِثِ اون دو تا چِشمای سیات
سیاه و سفید همینِشه قشنگه
توی تناقضش همیشه یه رنگه
مثِ آدمای اطراف ما دو رو نی
مثِ عشقِ بینِ ما دو تا قشنگه:))
https://uupload.ir/view/سیاه_و_سفید_umca.mp3/
Music by:mr.mim
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
@دانش-آموزان-آلاء -
لعنت به هرچی۱.mp3
لعنت به هرچی حال و روزِ داغونه
به هرچی کوچه خیابونه
به هرکی که تو رو یادِ من میاره
آخه شبیه اسمت فراوونه
به داغِ روی قلب وامونده
به رد عطر از تو جا مونده
به عکس نصفه نیمه ی ما دوتا که
یه منِ بدونِ تو از پا مونده
@دانش-آموزان-آلاء
امیدوارم که خوشتون بیاد:)) -
جان به جانَم بکنند
نفسم بند کسیست که دلش پیش من است
گر دلم تنگ شود
سنگ شود
با همگان بد بشود..
دلِ من در همه حال خانه اوست!
یا که یک سر همه دم میخواهد
دلبرش را بکشد در آغوش
بکند زمزمه ای در گوشش
که اگر هستی من نیست شود
یا که از گنبد تاریک زمان
همه کس پر بکشد
و در انگه که زمانیست کسی
حرمت دل، نمیداند و بس
شوم آرام ترین خاطرهی شب هایت
همدم بی کسیِ فردایت...
شمع من روشن شو
تا دلم گرم شود
نفسم تازه شود
و به لب بوسه زنم
تا بگویم نفسم بند تو است️!