-
نوشتهشده در ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۳:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خزان رسید و گلستان بدان نگار نماند
زمان سیر و تماشای نوبهار نماند
لطافتی که هوا داشت بغارت دهر
طراوتی که چمن داشت پایدار نماند... -
نوشتهشده در ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۴:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آتش سودای تو جانم بسوخت
یک شررش هر دو جهانم بسوختسوخته را خوش بتوان سوختن
سوختهای بودم از آنم بسوختطاقت خورشید وصالم نبود
حیرت از آن وسع و توانم بسوختاز من و ما گر اثری بود، رفت
عشق بهکل نام و نشانم بسوختقصد سخن کردم تا سوز دل
شرح دهم ، کام و زبانم بسوختخواستم از درد که احوال جان
وصف کنم، شرح و بیانم بسوختنامهٔ اندوه نهادم اساس
سوز سخن کلک و بنانم بسوختبس که چراغ نظر افروختم
مردمک چشم عیانم بسوختدود سخن روزن حلقم ببست
تفِّ جگر شمع روانم بسوختقصه دراز است نزاری خموش
گو همه پیدا و نهانم بسوخت«حکیم نزاری»
-
نوشتهشده در ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۸:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای مسافر اندرین ره گام عاشقوار زن
فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زنگر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو
دست همت باری اندر دامن عطار زنهرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو
گر همی دین بایدت خیمه میان غار زندیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی
سوزن تمهید را در چشم این طرار زنپیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو
آتش درویشی اندر عالم غدار زنمنزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست
خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زنگر نثار پای معشوقان بود در راه وصل
با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زنچون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق
شو پیاده آتش آندر زین و زینافزار زنهوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود
طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زندر خرابات خرابی همچو مستان گوشهگیر
خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زنپای در میدان مهر کمزنان ملک نه
نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زنجان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن
پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زنگر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی
چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن«سنایی»
-
نوشتهشده در ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۷:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۹:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
او سخن میگوید و
دل میبرد ...
• سعدی -
نوشتهشده در ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۹:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گـل عشـق مبـویـید کـه آن بـوی وفـا رفـت!
• هوشنگ ابتهاج -
نوشتهشده در ۲۳ تیر ۱۴۰۰، ۹:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آفتابا!
بار دیگر
خانه را پرنور کن
• مولانا -
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۷:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یا رب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگرهر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خستهٔ دلریش نگرابوسعید ابوالخیر
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۷:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در بزم تو ای شوخ منم زار و اسیر
وز کشتن من هیچ نداری تقصیربا غیر سخن گویی کز رشک بسوز
سویم نکنی نگه که از غصه بمیرابوسعید ابوالخیر
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاروان میرود و بار سفر میبندند
تا دگربار که بیند که به ما پیوندندخیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندندآن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدایی پس پشت افکندندطمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین
مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندندما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندندعیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند
جرم صاحب نظرانست که دل میبندندمرض عشق نه دردیست که میشاید گفت
با طبیبان که در این باب نه دانشمندندساربان رخت منه بر شتر و بار مبند
که در این مرحله بیچاره اسیری چندندطبع خرسند نمیباشد و بس مینکند
مهر آنان که به نادیدن ما خرسندندمجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست
شمع میگرید و نظارگیان میخندندسعدی
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است
می زند برهم جهان را هر که یک دل بشکندصائب تبریزی
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای روی تو مهر عالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همهگر با دگران به ز منی وای بمن
ور با همه کس همچو منی وای همهابوسعید ابوالخیر
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۶:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خواب، میآید و در چشم نمییابد راه
• هوشنگ ابتهاج -
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۶:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جـآنَم فراموش
• حافظ -
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۶:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی
می کند پرواز...
• فریدون مشیری -
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۶:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جان فدا باید به این دلدادگی
دل که دادی میرود جان نیز هم
• شهریار -
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با تو یک شب بنشینم و شرابی بخوریم
آتش آلود و جگر سوخته آبی بخوریمدر کنار تو بیفتیم چو گیسوی تو مست
دست در گردنت آویخته تابی بخوریمبوسه با وسوسه ی وصل دلارام خوش است
باده با زمزمه ی چنگ و ربابی بخوریمسپر از سایه ی خورشید قدح کن زان پیش
کز کماندار فلک تیر شهابی بخوریمپیش چشم تو بمیرم که مست است، بیا
تا به خوشباشی مستان می نابی بخوریمصله ی سایه همین جرعه ی جام لب توست
غزلی نغز بخوانیم و شرابی بخوریم«سایه»
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۴ تیر ۱۴۰۰، ۱۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط Sharllot انجام شده