Skip to content
  • دسته‌بندی‌ها
  • 0 نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
  • جدیدترین پست ها
  • برچسب‌ها
  • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
  • دوره‌های آلاء
  • گروه‌ها
  • راهنمای آلاخونه
    • معرفی آلاخونه
    • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
    • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
    • استفاده از ابزارهای ادیتور
    • معرفی گروه‌ها
    • لینک‌های دسترسی سریع
پوسته‌ها
  • Light
  • Cerulean
  • Cosmo
  • Flatly
  • Journal
  • Litera
  • Lumen
  • Lux
  • Materia
  • Minty
  • Morph
  • Pulse
  • Sandstone
  • Simplex
  • Sketchy
  • Spacelab
  • United
  • Yeti
  • Zephyr
  • Dark
  • Cyborg
  • Darkly
  • Quartz
  • Slate
  • Solar
  • Superhero
  • Vapor

  • Default (بدون پوسته)
  • بدون پوسته
بستن
Brand Logo

آلاخونه

  • سوال یا موضوع جدیدی بنویس

  • سوال مشاوره ای
  • سوال زیست
  • سوال ریاضی
  • سوال فیزیک
  • سوال شیمی
  • سایر
  1. خانه
  2. بحث آزاد
  3. غیر درسی
  4. کارگاه نویسندگی
هرچی تودلته بریز بیرون۶
JuDiJ
به نام خداوند بخشنده مهربان سلام ...اینجا از هرچی اذیتتون میکنه بگید وبزارین تخلیه شین...از موانع درس خوندنتون بگید تاباهم براش راه حل پیداکنیم....برعکس از خوشحالی هاتون هم بگید...از چیز هایی بگید که باعث شده باعلاقه وقتتون رو صرف مطالعه کنید...موفق باشید وامیدوارم تاروز کنکور کلی اتفاقای خوب براتون بیفته که شمارو به سمت پیروزی ببره... رعایت قوانین تاپیک برای همه الزامی می باشد بحث سیاسی، اعتقادی و تنش زا ممنوع پرسیدن سوال درسی و مشاوره ای ممنوع پرهیز از توهین و بی احترامی و استفاده از الفاظ نامناسب پرهیز از قرار دادن متن ، آهنگ و... با محتوای نامناسب مواظب شوخی هاتون باشید هر شوخی مناسب محیط انجمن نیست همه ی گویش ها و زبان ها برای همه ما آلایی ها با ارزش هستند پس برای احترام به هم فقط فارسی صحبت کنید سبز باشید و سربلند
غیر درسی
| گالری روح نواز🫀✨ |
AinoorA
سلااامممم هممون گاهی عکس هایی رو میبینیم که شادی برای قلبمون به همراه دارن گاهی بعضی عکسا یادآور یه خاطره خوبن بعضی عکسا خنده روی لبمون میارن و بعضی اشک تو چشامون... بعضی عکسا یادآور آدم هایی هستن که دوستشون داریم بنظر عکسا روح دارن و حسشون به ما منتقل میشه... بعضیاشون خیلی کیوت و با نمکن بعضیاشون غمگینن بعضیا بی حس و بی حالن بعضیا خیلیی شادن اینجا گالریِ عکسایی ک دوسشون داریم یا یه چیزی رو برامون زنده میکنن دوست داشتین یه متن خوشگلم زیرش بنویسین.. دعوت میکنم از : @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @بچه-های-تجربی-کنکور-1402 @بچه-های-تجربی-کنکور-1401 @ریاضیا @تجربیا @انسانیا @بچه-های-تجربی-کنکور-1403 (شما یه سر کوچولو بزنین کافیه خوشحال میشیم) و هر کس دیگه ای که دوست داره شرکت کنه منتظر عکس های زیباتون هستم
غیر درسی
شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم
mriawM
سلام دوستااااااااان این تاپیک واسه اینه که تا میتونیم شاد باشیم،هرکی از درس خسته شد یا چیز دیگه،واسه زنگ تفریح بیاد اینجا شاد بشه انرژی بگیره،جوک یا سوتی های خنده دار یا هرچیز خنده دار دیگه رو اینجا بنویسیم :smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes:
غیر درسی
آواز🎼🎧
M.ShajarianM
این تاپیک صرفا برای تجمیع قطعات ضبط شده ای هستش که در موسیقی کده و تودلی پراکنده ان و به توصیه یکی از دوستان تصمیم گرفتم با نهایت احترام به همه شما حضرات، تاپیک رو ایجاد کنم.. اگر دوست عزیزی هم صدای خوبشون رو خواستن به اشتراک بزارن، شایق ایم به شنیدن
غیر درسی
پز نیست سبک زندگیمه🫡
AinoorA
سلاام خب پیرو این ژانر جدید شوخی با آقای گلزار منم تصمیم گرفتم این تاپیک رو بزنم میتونین از کارایی که میکنین چه ساده ، بامزه ، ادایی‌، سالم و... باشه عکس بزارین و ما را با خود آشنا کنید منتظرتون هستیم @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @دوازدهم @یازدهم @دهم @تجربیا @ریاضیا @انسانیا @دانشجویان-پیراپزشکی @دانشجویان-پزشکی @دانشجویان-مهندسی (آکیتو)
غیر درسی
شارژ فرستادن چیکارش کنم؟
Fateme Sh 0F
سلام بچه ها یکی یه مقدار زیاد شارژ فرستاده رو خط من اون شماره رو فقط داداشم ومامان و بابام دارن که هیچ کدوم نفرستادن زنگ زدم همراه اول میگه ممکنه اونی که فرستاده تماس بگیره باهاتون یه بار میگم بیخیال میخواست اشتباه نکنه دوباره میگم شاید یه ادم فقیری واسه تحصیل بچش میخواسته حالا چیکارش کنم؟ تا حالا هم کسی تماس نگرفته باهام اگه کسی میتونه کمک کنه ممنون میشم
غیر درسی
موسیقی کده🎵
MmdasnM
از نظر من موسیقیای خوب و آروم میتونن خیلی رو تمرکز تاثیر بزارن موسیقی های خوبتون رو اینجا به اشتراک بزارید تا بقیه هم ازش لذت ببرن
غیر درسی
قشنگ‌ترین تعریف
S.daniyal hosseinyS
بیاید بگید ببینم قشنگ‌ترین تعریفی که تاحالا یه شخصی ازتون کرده چی بوده؟ (امیدوارم تاپیکش پر از جملات جذابِ ذوق‌دار بشه) @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء
غیر درسی
کیمیاگر
M
Topic thumbnail image
غیر درسی
کاف‍ــه می‍ـــم♡
sandiiiiS
سلام به یاران ج‍ــان به %(#ff00ff)[ک‍ـــافه می‍ـــم] خوش اومدین.. توی انجمن جای همچین تاپیکی خالی بود دعوتتون میکنم که اینجا %(#00ffff)[مت‍ــن های ادب‍ــی] بفرستین ما نمیتونستیم توی تاپیک شع‍ــردانه متن ادبی بفرستیم توی تاپیک خ‌ــــودنویس هم نمیتونستیم چون مخصوص دست نوشته های خودمونه و توی تاپیک هرچی تودلته بریز بیرون هم نوشته ها گم میشدن همگی خوش اومدین.. %(#0000ff)[اسپم ممنوعه] و اینکه از مدیر عزیز هم درخواست دارم که تاپیک رو قفل نکنن @M-an %(#7f7fff)[_________________________________] خب خب دعوت میکنم از : @خانوم @dlrm @اکالیپتوس @revival @گونش @Saahaar @sheyda-fkh @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
غیر درسی
صفحه آرایی_ورد
بابونــــهب
سلام روزتون بخیر. یک کتاب رو باید گروهی تایپ کنیم و جمع بندی مطالب به عهده منه میخوام بدونم برنامه ای، آموزشی، تجربه ای که بتونه کمکم کنه یه کار تمیز درست کنم وجود داره؟ حتی هوش مصنوعی ممنون میشم اگه میدونید بگید @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانشجویان-درس-خون @دانشجویان-مهندسی @دانشجویان-پزشکی
غیر درسی
♥شعردانه♥
banooB
درود آلایی های خوب راستش من این تاپیک رو مکمل تاپیک قرابت میدونم برای همین امیدوارم اینجا هم حضور پر رنگی داشته باشین و حس خوبی رو از طریق شعر به هم انتقال بدیم .پیشاپیش از همراهی تون سپاسگزارم با احترام بانو پ ن : %(#ff0000)[اینجا فقط شعر بنویسید نه متن ادبی] @دانش-آموزان-آلاء @خیرین-کوچک-دریا-دل
غیر درسی
کمک برای دور زدن محدودیت روزانه چت جی پی تی
Love FistL
سلام نیاز به کمک دارم آیا راهکاری دارین که بشه از Chat-gpt به طور نامحدود( پریمیوم) ولی رایگان استفاده کرد؟
غیر درسی
✨ روز بزرگداشت شیخِ اجلّ ســعدی ✨
ForuharF
Topic thumbnail image
غیر درسی
دسکتاپ و والپیپر
D
سلام به همه. دوست داشتید والپیپر، تم گوشی/کامپیوتر، و اسکرین شات از دسکتاپتون رو اینجا به اشتراک بذارید.
غیر درسی
دلی♡
wanderingW
دیدی دوسداری یه اتفاقی بی افته یه زندگی متفاوت داشته باشه یه دوره از زندگیت یه راهی رو انتخاب کردی و الان دوس داری برگردی و انتخابش نکنی میگی کاش این کارو نکرده بودم! کاش این تصمیم رو نگرفته بودم و یا کاش فلان کارو میکردم🫠 و ته ذهنت یه گوشه ای یه رویایی داری یه رویا از یه زندگی ایده‌آل اون زندگی ایده آل همیجوری کشکی نرفته اونجا هیچ فکری هیچ طرز نگرشی هیچ احساسی همینجوری و بی دلیل بوجود نیومده برای هر یه چیز خوبی که اون زندگی داره یه بار یه جای از زندگی چیزی رو تجربه کردی که باعث شده اون زیبایی رو بخوای در واقع متوجه اون بشی و الا تا تجربه نکرده بودی حتی از وجود همچنین چیزی بیخبر بودی تا بی پولی رو تجربه نکرده باشی قدر پولدار بودن رو نمیدونی تا خونه حیاط دار داشته باشی توی اون زندگی ایده‌آل خونه حیاط دار جایی خاصی نداره تا حسرت چیزی رو نداشته باشی نمیتونی زندگی بدون اون حسرت رو آرزو کنی یه چیز بخوام ازت؟ فکر کن وسط اون زندگی ایده‌آلی و اونجا تماما برای توعه فقط یه چیزی که هست اینه که تجربیات و احساسات و افکاری که الان داری رو اونجا نداری فکر میکنی چه فرقی با الانت داره خیلی خوشحال تری؟ تویی که تجربه خونه بدون حیاط رو نداشتی بخاطر اینکه الان خونه ای که توشی یه حیاط خیلی زیبایی داره چقدر خوشحالی؟ نمیگم ناراضی هستی احتمالا خیاطتتون رو دوس داری ولی اون شوق داشتنش رو دیگه نداری( البته که این فقط یه مثل خیلی کوچیکیه) در عوضش رنگ خواسته هات عوض میشه تا تشنگی رو تجربه نکنیم قدر ابو تا شکست رو تجربه نکنیم قدر پیروزی رو و و خلاصه قدر چیزایی که میخواییم رو بدونیم چون برای اینکه اینا بوجود بیان کم رنج و سختی و کاستی کشیده نشده و اینکه کاش اینجوری میشد هم زیاد نگیم حکمت اینکه اون اتفاق افتاد اینه که الان چیزی واسه خواستن هدفی برای زندگی عیبی برای درست کردن ..دلیلی برای فردا صبح بیدار شدن داری اون زندگی رویایی یکی دیگه از دلایلی که اونجا.. یه گوشه از ذهن من و تو هست هم اینه که بدستش بیاری.. تلاش کنی تا بدستش بیاری چیزی که در موردش حرف میزنم ممکنه یه احساس باشه که میخوای داشته باشی یه زندگی لوکس/ساده ای باشه که میخوای داشته باشی یه نوع حرف زدن راه رفتن و حتی تفکری باشه که دوس داری ایجادش کنی باید اون زندگی رو برای خودت درست کنی و نگی ای کاش فلان کارو نمیکردم/یا میکردم چون هیچ سمانه ای جز اونی الان اینجاست و داره این متن رو مینویسه، لایق زندگی ایده‌آلی که الان میخواد داشته باشه، نیست میفهمی که چی میگم؟ این چیزی بود که من از کتاب کتابخانه نیمه شب یاد گرفتم ♡ البته کامل برداشت شخصی من بود و چقدر بهش نیاز داشتم... دوس داشتم این نوشته رو مثل هزاران حرفی که داشتم و بیانش نکردم، پاکش کنم ولی چون توی ایده‌آل من یه دختری هست که کمتر برای کارای خواسته و نکردش پشیمونه.(نه الانی که کلی حرف نزده و پشیمونی بابتشون رو داره) . پس همینجوری که هست میزارم اینجا بمونه یه قدمِ شده کوچولو ولی رو به جلو برای من:) شاید برای حتی یه نفر دیگه که گذرش افتاده اینجا و این نوشته رو خونده مفید باشه
غیر درسی
نوشته های با ارزش
AmirbernosiA
درود به دوستان ؛) دیدم جای این تاپیک خالی بین بقیه تاپیکا بریم سر اصل مطلب! تو این تاپیک جملات ارزش مند بزرگان دنیا و حتی جملاتی که خودتون بهش میرسید رو میگین! همین صرفا هم فقط جمله قرار میدیم! اسپمو نقل قول خواهشا نباشه! کمی نظم داشته باشه ؛)
غیر درسی
انجمن انیمه ای :>
Michael VeyM
هاعیییییی به هممه برین تو chat gpt و یه عکس از خودتون رو آپلود کنین و زیرش بنویسین: restyle image in studio ghibli style keep all details بعدشم نتیجه رو بفرستین اینجا تا ببینیم هر کدوممون چه شکلییم @فارغ-التحصیلان-آلاء @دانش-آموزان-آلاء @تجربیا @ریاضیا @انسانیا
غیر درسی
ترین‌های 1403
SharllotS
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه بچه‌ها امروز اومدم با یه تاپیک جذاب! برای بچه‌های جذاب‌تر! خب امسال هم داره تموم میشه دوستان (واقعا؟!) کلی اتفاق افتاد امسال برای هرکدوممون .. خوب، بد، زشت، حتی جلف! ‍️ اینجا قراره از ترین‌های سال 403 بنویسیم. دوستاتونو تگ کنین و بگین که هرکسی «چی ترین» بوده .. از خوبیای همدیگه بگین البته اخلاقای بد رو هم لحاظ کنین که پررو نشن دیگه سال نو رو هم از همین‌جا پیشاپیش تبریک میگم بهتون امیدوارم سال خوبی داشته باشین لایک و کامنت و معرفی به دوستاتون فراموش نشههه @دانش-آموزان-آلاء
غیر درسی
مُهانِگه😍
F
سلام سلام اینوری سلام://// اونوری سلام:\\ هر وری سلام :/| کلا سلام خلاصه سلام همین اول کاری بگم این تاپیک پیشنهاد @ma-a بود خب سوال تاپیک مشاعره داشتیم چرا دوباره ؟؟؟ اینبار یه کم فرق می‌کنه چه فرقی ؟؟ اینبار قراره جای مشاعره با شعر، با آهنگ مشاعره کنیم بیاین متن آهنگایی که خوندین رو بر اساس متن آهنگ مادر بنویسین و لذت ببریم ( یه جور تداعی خاطرات هستن آهنگا ) عشق آهنگا بیاین @دانش-آموزان-آلاء ️ @فارغ-التحصیلان-آلاء @ریاضیا @تجربیا @انسانیا
غیر درسی

کارگاه نویسندگی

زمان بندی شده سنجاق شده قفل شده است منتقل شده غیر درسی
324 دیدگاه‌ها 13 کاربران 2.5k بازدیدها
  • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
  • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
  • بیشترین رای ها
پاسخ
  • پاسخ به عنوان موضوع
وارد شوید تا پست بفرستید
این موضوع پاک شده است. تنها کاربرانِ با حق مدیریت موضوع می‌توانند آن را ببینند.
  • Yegane DehqanY Yegane Dehqan

    @roghayeh-eftekhari مرسی تو خوبی؟🦋
    امتحان کردم نشد .

    SachliS آفلاین
    SachliS آفلاین
    Sachli
    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Sachli انجام شده
    #41

    Yegane Dehqan الحمدالله
    آها پی دی افش که فرستادن باز نشد؟

    Yegane DehqanY 1 پاسخ آخرین پاسخ
    5
    • SachliS Sachli

      Yegane Dehqan الحمدالله
      آها پی دی افش که فرستادن باز نشد؟

      Yegane DehqanY آفلاین
      Yegane DehqanY آفلاین
      Yegane Dehqan
      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
      #42

      @roghayeh-eftekhari اره

      ^_^ اگه شد چی ؟ 🌱

      SachliS 1 پاسخ آخرین پاسخ
      4
      • Yegane DehqanY Yegane Dehqan

        @roghayeh-eftekhari اره

        SachliS آفلاین
        SachliS آفلاین
        Sachli
        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
        #43

        Yegane Dehqan داشت می دوید با تمام سرعت در تاریکی که هرگز قابل توصیف نبود یک چیزی داشت دنبالش می کرد پایش به سنگی گیر کرد و محکم زمین خورد اما بلند شد و با احساس دردی زیاد به راه خود ادامه داد یک درخت دید و رفت در پشت آن درخت پنهان شد برای لحظه‌ای به تاریکی که در پشتش قرار داشت نگاهی انداخت تا شاید آن چیز ترسناک را که تعقیبش می کرد ببیند ولی اثری ازش نبود انگار که تاریکی آن را بلعیده بود یک نفس عمیق کشید ناگهان یک صدای ضعیف انگار که از ته چاه می‌آمد شنید و چرخید تا ببیند که چه اتفاقی افتاده که ناگهان جیغ خیلی بلند و وحشتناکی کشیید و از خواب بلند شد. عمو کن بالای سرش بود
        گفت: ((نترس چیزی نیست من اینجا هستم خدا رو شکر حالت خوب شده و دیگر تب نداری ولی باید مواظب باشی تا دوباره حالت بد نشه.))
        نزدیک به دو سه روز بود که در تخت خواب افتاده بود و روز آخر هم حالش بدتر شده بود ولی به لطف پرستاری های عمو کن حالش بهتر شده بود و دیگرتب نداشت. برای اطمینان یک مدت دیگر هم در رختخواب ماند. پس از اینکه اطمینان کامل یافت بلند شد و مثل عادت همیشگی اش برای بازی کردن از عمو کن اجازه گرفت و با یکمی ناز و قرشمه امدن بلاخره موفق شد رضایت عمون کن را به دست اورد. اما به بیرون رفت تا تلافی این دوسه روز بیماربودنش را در بیاورد. خانه انها در بیرون از هیاهوی شهر بود وزیبایی جنگل‌ها و کوه‌های در مقابل هیاهوی و سیاهی شهر خودنمایی می‌کرد. آن سرزمین سرزمینی سرسبز بود و هیچ وقت رنگ و بوی خشکی و کم آبی را به خود نمی گرفت. اما عادت داشت که هر وقت دارد راه می رود در افکار خود غرق شود و به موضوعات مختلف فکربکند. وقتی که داشت راه می رفت یک دفعه لرزش کوتاهی برای مدتیکوتاه به جانش افتاد وبعد به پایان رسید و با خود گفت: ((عجب پاییزی بشود امسال.))
        داشت در بین جنگل سرخ قدم می زند و به مناظر مختلف نگاه می‌کرد و برای دوست خیالی اش البرت مناظر اطراف را شرح می‌داد و می‌گفت:
        ((برگ‌های درختان اغلب به رنگ قرمز در آمده اند ولی بعضی از آنها علاقه ای به قرمز شدن ندارند و به رنگ سبز خود راضی هستند.دارم در یک جاده سنگلاخی راه می روم به طوری که بعضی از سنگهای درشت در بیرون از جاده و انواع و اقسام سنگ های ریز در وسط جاده قراردارند و حرکت را برای ماشین سخت ولی برای کالسکه و اسب اسان می کرد و برای پیاده روی هم عالی بود و به آدم حس زندگی می داد. هوا ابری بود و پرتوهای خورشید به سختی خود را از دیوار متراکم ابر عبور می دهند و همین باعث سرد شدن هوا می شود.آلبرت جونم دنیای تو هم مثل دنیای من است ولی یه ذره کوچکتر از دنیای من بگی نگی جالب است ولی حیف که سختی زیادی داره.))
        اما خود تعجب کرد که چرا این حرف‌ها را میزند ولی اهمیتی به آن نداد و پس از راه رفتن طولانی مدت شروع به دویدن کرد و با تمام وجود داشت زندگی کردن را حس می‌کرد.با لبخندی توأمان با رضایت از اوضاع زندگی خود به اطراف می دوید و همه چیز را با تمام وجودش لمس می‌کرد و حتی چیزهایی که قابل لمس نبود. برای لحظه ای احساس خستگی کرد و بر روی چمن های سرسبز است که با برگهای قرمز پوشیده شده بودند نشست . اما داشت به خواب هامختلفی که هر از چند گاهی به سراغش می آیند فکر می‌کرد و تک تک آنها را به اصطلاح خودش تجزیه و تحلیل می کرد او این کلمه را از عمو کن یاد گرفته بود . اما خواب‌های خودش را داشت برای البرت دوست خیالی اش تعریف می کرد و می گفت:
        (( دیشب شب خواب دیدم که دارم در یک جنگل خیلی تاریک می دوم و یک چیز عجیب که معلوم نبود چی بود دنبالم می کرد یا یک شب دیگه خواب دیدم که چهار تا دست و پای فلزی دارم و یکی از شب ها خواب دیدم که پشت یک درخت بودم و یک نفر دستم را محکم گرفته بود و مرا با خودش به همه جا می برد.))
        اما خیلی از این دست خواب ها دیده بود ولی فقط اندکی از آنها را به یاد می‌آورد. روی زمین دراز کشید بود و به آسمان نگاه می کرد پرتوهای خورشید در پشت ابرها پنهان شده بودند و ابرها به خورشید اجازه خود نمایی ای نمی‌دادند. اما دستانش را زیر سرش گذاشته بود و یکی از پاهای خود را روی پای دیگرش انداخته بود و با چشم هایش به آسمان نگاه میکرد ودر افکار خودش غرق شده بود در مورد پدر و مادرش فکر می‌کرد که الان دارند چه کاری انجام می دهند و خودش را در کنار آنها تصور می کردند و والبرت هم در کنار خودشان تصور می‌کرد که دارند با هم در جنگل بلوط سبز که یک جنگل دیگه بود قایم باشک بازی می کنند و حسابی به آنها خوش می‌گذشت و عمو کن را که در دستشویی از پشت قفل شده بود و باید تا شب آنجا می ماند تا یک نفر بیایید و درش را باز کند. سر همین فکر خنده اش گرفت و دوباره بلند شد و به راه خود ادامه داد اما داشت اطراف را برای دوست خیالی اش به شرح می داد
        و می گفت: ((زمین پر از سنگ فرش های قدیمی است که معلومه برای مدت زیادی است که انجا هستند و زمین پر از برگ های رنگی گوناگون است.))
        اما مثل عادت همیشگی‌اش داشت به سمت کلبه درختی خود که در میان جنگل قرار داشت حرکت می کرد تا در آنجا بتواند با آرامش بازی بکند و با تلسکوپ کوچک خود اطراف را بپاید. به پایین درختی که کلبه بر روی آن قرار داشت رسید و از نردبانی چوبی که معلوم بود دست ساز است و یک در میان با رنگ های مختلفی رنگ شده و به تنه درخت چسبیده بود بالا رفت . وقتی که به بالای کلبه رسید برو روی یک قوطی حلبی بزرگی که رنگ شده بود یا به اصطلاح خودش صندلی ملکه نشست تا خستگی راه را از خود بیرون کند و در این زمان داشت با دوست خیالی اش همون البرت در مورد تغییر دکوراسیون کلبه صحبت می‌کرد و از آن نظر هم می گرفت که همان نظر خودش بود که از طرف او بیان می‌کرد. اما پس از گذشته یک ساعت بلند شد و رفت تا کمی با چهار عروسک باربی خود بازی بکند. عروسک ها هر کدام یک لباس با چهار رنگ سبز و بنفشه صورتی و قرمز داشتند و هر کدام از آنها نیز یک شلوارک یکسان با موهایی به رنگ طلایی با پوستی روشن که رنگ متداول عروسک های دخترنما بود داشتند. کلبه اما کوچک بود ولی با یکمی جمع و جور کردن می شد به اندازه پنج نفر جا باز کرد.
        برگ درختانی که وارد کلبه شده بودند در اطراف آنها حلقه ای زیبا به وجود اورده بودند و قفسه چوبی که به دیوار کلبه میخکوب شده بود و تمام ان از رنگ سبز بود و معلوم بود که مدت زمان زیادی است که به دیوار چسبیده اند. اما عروسک‌های خود را در قفسه گذاشت و یک کتاب بزرگ را برداشت که روی آن کتاب نوشته بود دایره المعارف علمی. این کتاب ها کلا در زمینه های علمی بودن و اما علاقه زیادی به خواندن این سبک کتاب ها داشت البته که برای یک دختر نه ساله این کتاب ها خیلی سنگین به نظر می رسد ولی به هر حال اما می توانست دست و پا شکسته چیز هایی بفهمد. نزدیک به دو ساعت در آنجا ماند و بعد که از خواندن خسته شد با تلسکوپی که در کنار پنجره بدون شیشه قرار داشت به اطراف نگاه کرد تا شاید یک اتفاقی بیفتد. هوا داشت تاریک می شد اما مطمئن بود که اگر زود تر به خانه برنگردد عمو کن تمام غذاهایی را که خودش برای هر دونفرشان درست کرده را خواهد ‌خورد و دیگر چیزی به او نمی رسد. برای همین دوباره یک خنده ریزی کرد و زمانی که داشت کلبه را مرتب می کرد احساس کرد که یک نور آبی مایل به بنفش دید که دارد با سرعت در میان درختان حرکت می کند برای همین اما با سرعت از بالا به پایین درخت آمد و دوان دوان به دنبال آن نور حرکت کرد.
        هوا کاملا تاریک شده بود و ابرها رنگ آسمان را به رنگ سرخ پررنگ تبدیل کرده بودند آن نور مثل یک اسب لجام گسیخته داشت به این طرف و آن طرف حرکت می کرد بدون اینکه شناختی از محیط داشته باشد و اما هم با تمام توانی که داشت او را تعقیب می کرد و می گفت:((وایسا وایسا کاریت ندارم فقط می خوام ببینم چی هستی فقط همین دارم راست می گم.))
        نور برای یک لحظه ایستاد و اما هم خود را در پشت بوته ها پنهان کردن. اما داشت به ان نور با چشمانی خیس شده در اب تعجب به ان نگاه می کرد و با خودش گفت:((چیز عجیبیه فکر کنم که یک روحه . من شنیدم که روحا از همه چیز خبر دارند و می خوام ازش در مورد پدر و مادرم بپرسم ولی می ترسم که یک دفعه از من بترسه و فرار کنه برای همین من باید یک طوری بگیرمش تا فرار نکنه برای همین اول می‌پرم و با دستام میگیرمش و دیگه نمی گذارم که فرار کنه.))
        اما اول یک نفس عمیق کشید و بعد با سرعت به سمت نور دوید و ان را در دست های خود گرفت بعد از اینکه این کار را کرد با حالتی پیروز مندانه به نور گفت:((دیگه نمی تونی از من فرار کنی)) اما دستان خود را به نزدیکی چشمانش اورد و از لای انگشتانش به آن نگاه می کرد و در نور عکس خودش را دید که دارد با سرعت می دود و یک روبات خیلی بزرگ هم در تعقیب او است اما وقتی این تصویر رادید از یاد برد که اصلاً چه سوالی می خواست از نور بپرسند
        یک دفعه ای هوا طوفانی شد اما احساس سبکی کرد و دید که دارد از زمین بلند می شود و برای همین شروع به جیغ زدن کرد و دید که از لای انگشتان دستش دارند نورهای رنگی بیرون می آید باد بسیار شدیدی شروع به وزیدن کرد و از روی زمین بلند شد و یکدفعه نوری که در دست اما بود مثل حبابی او را در بر گرفته و رعد و برقی از آسمان به آنها با برخورد کرد و اما و حباب در طول یک ثانیه ناپدید شدند. طوفان به پایان رسید و دوباره اوضاع به حالت قبل خود برگشت .
        اما خود را درون یک سیاه چاله ای دید که دارد در سراشیبی بسیار چند و مارپیچ گونه رنگارنگی با تمام سرعت حرکت و تمام زندگی نه ساله اش از جلو چشمانش همچون فیلمی عبور می کند و در ان لحظه صحنه هایی را دید که به فکرش اتفاقات آینده بود که داشت می دید تا این که بیهوش شد. مدتی گذشت چشمانش را دوباره باز کردید اول خیال کردم که چشمانش بسته است چندین بار پلک روی هم گذاشت ولی باز هم همه جا را همچون مرکب سیاه می دید و نمی توانست که اطراف را به خوبی ببینند مدتی گذشت و چشمانش یکمی عادت کرد برای همین بدنش را بلند کرد در سمت راستش یک نور بسیار زیاد و کور کننده دید و سعی کرد که با دست دیگرش جلوی چشمان خود را بگیرد این نورهمان نوری بود که در جنگل ان را تعقیب کرده بود به طرف مخالفش که نور در آن نبود نگاه کرد و یک چراغ دان خالی دیدید که بر روی زمین در نزدیکی او افتاده بود. به سمت چراغدان حرکت کرد و ان را از روی زمین برداشت بلافاصله در آن را باز کرد و نور را در آن گذاشت شدت نور کم شد ولی اطراف را به طور کامل روشن می کرد.
        یک نفس عمیق کشید و از روی زمین بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت ولی هیچ چیزی جز سیاهی در چشمان او موج نمی زد . اما تصمیم گرفت تا اتفاقی به سمتی حرکت کند تا شاید بتواند یک نفر یا حتی خانه خود را پیدا کند اما با شک و تردید فراوان توام با ترس به یک طرف حرکت ‌کرد و چراغ را در دستان خود گرفته بود و با کمک آن سعی می کرد که یک راهی پیدا کند.او سردرگم بود و هیچ چیزی نمی گفت و حتی با البرت هم حرف نمی زند ولی در قلبش مطمئن بود که بلاخره می‌تواند که یک راه نجاتی از این ظلمات پیدا کند. در حال راه رفتن بود که یک دفعه پایش به چیزی گیر کرد و زمین افتاد. بغض گلویش را فشرد وبلند فریاد زد:(( من می خوام برم خونمون))
        مدتی گریه کرد تا اینکه نگاهش به سنگی افتاد که روی آن خاک نشسته نبود او با دستانش خاک را کنار زد و یک نوشته دید که بعضی از حروف آن محو شده بودند و بعضی دیگر کمرنگ بودند. بر روی تخت سنگ نوشته شده بود به روستای (سیلورفارم) خوش آمدید. برای لحظه‌ای به فکر فرو رفت و با خود گفت:(( چقدر عجیبه تا حالا چنین اسم عجیبی به گوشم نخورده.))
        چراغ را برداشت و به سمتی که سر نوک تیز سنگ به سمت آن بود حرکت کرد و مدتی بعد از دور وقتی یک شهر یا بهتر است بگویم یک روستای کوچک و به نظر متروکه را دید به سرعت و بی اختیار به سمت آن دهکده دوید. در میان راه درختان خشک شده و گیاهان پژمرده را دید که به رنگ سیاه کامل در آمده بودند و زمانی که نور چراغ را روی انها می انداخت انها به سمت چراغ جهت می گرفتند و دوباره سر سبزی و نشاط خود را از ان پس می گرفتند و وقتی که نور چراغ از آنها دور میشد مثل حالت قبل پژمرده و نژند می شدند. وقتی که وارد روستا شد خانه هایی را دید که همه آنها به سمت یک برج ساخته شده بودند که ان برج سقفی پوشالی داشت که یک حباب شیشه ای بزرگ در وسط آن به صورت معلق قرار داشت. زمین سنگفرش شده بود ولی معلوم بود که سنگ فرش ها خیلی قدیمی هستند وقتی که به آنها نگاه می کرد ناگهان پایش به سوراخی در کف زمین گیر کرد و افتاد زمین و بعد که خواست بلند شود پای یک پسر بچه را که به نظر هم سن و سال خودش بود را گرفت. پسر با تعجبی زیاد به او نگاه کرد و اما هم برای چند لحظه خشکش زد در این حالت پسرک به آرامی زمزمه کرد :((نور نور نور)) و یک دفعه با صدای بسیار بلند فریاد زد هیچ اتفاقی نیفتاد فقط یک صدایی در تاریکی گفت:(( برگرد پیش پدر بزرگت الان وقت شوخی نیست)) پسرک در جواب مرد گفت :((دارم راست میگم قسم می خورم که دارم راست میگم.)) اما در حالی که خشک زده روی زمین افتاده بود با تعجب زیاد به او نگاه کرد و برای مدتی دهانش از شدت تعجب باز ماند.
        مردم پنجره های شهر را باز کردند و زمانی که نگاهشان به نور افتاده بدون هیچ معطلی از خانه های سیاه و کوچک خود بیرون آمدند همه دور اما و نور و پسرک حلقه زدند از زن تا مرد از کوچک تا بزرگ به انها نگاه می کردند وهیچ چیز نمی گفتند در آن سیاهی ظلمت و تاریکی بیکران این سکوت وحشت اما را چندین برابر کرد . او که از این هجمه جاخورده بود با صدایی لرزان و بغض دار نجوا کرد:(( شما کی هستید؟ از من چی میخواهید؟ بگذارید من برم خونمون.))
        ناگهان زد زیر گریه در ان لحظه دلش واقعا برای عموکن تنگ شده بود و آرزو می کرد که ای کاش بتواند دوباره او را ببیند. بعد از مدتی دید که مردم دارند از او فاصله می‌گیرند. مردم با چشمانی بزرگ به رنگ قرمز همچون کاسه خون داشتند به ان نور همچون جواهری درخشان نگاه می کردند و با قدم های کوچک از ان فاصله می‌گرفتند. اما دستانش را جلوی چشمانش گرفته بود و داشت گریه‌ای توأمان با درد و دلتنگی فراوان می کرد.
        چند نفری دست اما را گرفتند و اورا کشان کشان با گریه فراوان به سمت یک مخروبه که خودش را با زور یک خانه نگه داشته بود بردند .او پیرمردی را دید که سرش را روبه اما کرد و با لبخندی دلنشین به اما حساس ارامش داد با عصایی چوبی و کهنه از میان خرابه ها ارام ارام به سمت اما امد اما ناخوداگها مثل ماهی از دست دیگران سر خورد و به سمت پیر مرد امد تا به او کمک کند پیر مرد با لحنی مهربان به او گفت:((دختر خوب درسته من پیر شدم اما فرتوت نه با من بیا می خوام باهات اشنا بشم قراره باهم خیلی حرف ها بزنیم))اما با لبخندی همراه پیر مرد شد.انها به در کلبه ای رسیدند پیر مرد روبه همه کرد و خواست که همه به خانه های خود بروند و سپس اما را همراه خود و ان پسرک وارد کلبه کرد. پیر مرد نور را امد که از دست اما بگیرد اما ترسید پیرم به او تصلای خاطر داد که هیچ نگرانی نیست اما هم نور را به او داد او نور را از چراغ دان در اورد و درون شومینه گذاشت و همه جا را نورنی کرد و رنگ را به تمام اجسام بر گرداند اما به تعجب به اتاق نگاه کرد ان خانه تاریک و سیاه کاملا روشن شده بود و می توانست به طور کامل اجزای خانه را ببیند مثلا کتابخانه خیلی بزرگی در کنار شومینه بود که به نظر می امد کتاب های خیلی قدیمی داشته باشد و یا داشت می دید که مبلی دو نفره در وسط حال است که مندرس بود یک اشپزخانه قدیمی که خیلی به هم ریخته بود هم داشت می دید.او بدون هیچ معطلی رفت و روی مبل دراز کشید چون خیلی خسته بود پیرمرد یک ملافه ای روی او کشید و همراه نوازشی با دستانی گرم ولطیف بر روی سر اما گفت:((بخواب حتما خیلی خسته ای می خوای برات قصه بگم یا لالایی؟)) اما با مکث و فکر درحالی که خمیازه می کشید گفت:((اگر برام قصه بگی خیلی خوب میشه و ممنونم بابت کار هایی که تا الان برام انجام دادی.))
        پیر مرد با لبخندی دلگرم کننده شروع به داستان گفتن کرد:((یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یک دختر کوچولوی مهربون توی یک کلبه ای زندگی می کرد و اسمش اما بود اون دختر یک خیلی بازیگوش و شاداب بود و از هر لحظه زندگی اش با تمام وجود لذت می برد و ناراحتی نداشت یک روز که رفته بود جنگل تا برود و یکی بازی کند وقتی که داشت در کلبه اش با یک تلسکوپ کوچولو یک دفعه ای اونجا نوری را دید و به سمتش دوید تا اون نور را بگیره خواست اول از پدرومادرش بپرسید برای همین یک لحظه ای پرید تا اونو بگیر که یک دفعه ای....))
        اما با شنیدن این داستان درحالی که از خستگی نایی برای حرف زدن نداشت روبه پیرمرد کرد و به او گفت:((این که داستان که خیلی شبیه اتفاق هایی هست که برام امروز افتاده شما از کجا.....))در وسط جمله اش خوابش برد.پیرمرد به او نگاهی انداخت درحالی که بادستانش اورا نوازش می کرد گفت:((من خیلی چیز ها میدونم که خودت به وقتش از همه انها اگاه می شوی آه امای من.))
        اما مدتی درازکشید و کابوس می دید که دارد در جنگلی تاریک میدود تنها و هیچ کس کنار او نیست و تنها تاریکی است که داد اورا دنبال می کند و او از ان فراری هست که یک دفه ای ازخواب برمی پرد با صورتی عرق کرده به اطراف نگاهی کرد و به دنبال پیر مرد می گردد داشت صدایی از اشپزخانه می شنید برای همین از روی مبل بلند شد و درحالی که با دستانش چشمانش را می مالید به سمت اشپزخانه رفت و دید که البرت و پدر بزرگ دارند باهم صبحانه می خورند پدر بزرگ به اما نگاهی انداخت و با لبخند اورا دعوت کرد تا با انها صبحانه بخورد ((#نویسنده_عجیب :تابه حال تصور کردید در تاریکی شب صبحانه بخورید به نظرم یکبار امتحان کنید))اما روی صندلی نشست و از پدر بزرگ پرسید:(( اسم شما چیست؟چرا منا اوردید اینجا؟میشه لطفا بهم بگید که چرا همه جا تاریکه؟اون نور چیه؟.......) ) پدر بزرگ به او گفت:((اما اسم من جرج است لطفا صبر کن قول میدهم که همه چیز را برایت بگویم و توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده فقط صبرکن الان هم گرسنه ای حتما باید چیزی بخوری)) اما با شنیدن این حرف ها ارام گرفت و زمزمه وار به نانی که در مقابلش بود نگاه کرد و گفت:((حسابی گشنمه))و سپس شروع به خوردن صبحانه کرد
        انها بدون هیچ حرفی و با ملچ مولوچ های اما به خوردن صبحانه خود ادامه دادند و در اخر که صبحانه تمام شد اما به انها کمک کرد تا باهم سفره را جمع بکنند وقتی که جمع کردن سفره تمام شد پیر مرد نور را که در شومینه بود در بیرون اورد و در چراغ دان گذاشت و رفت یک صندلی اورد و کنار یک مبل دو نفره گذاشت و به اما و البرت اشاره کرد تا بیایند و بنشینند انها امدند و نشستند البرت کنار پیرمرد روی مبل و اما روی صندلی نشست پیرمرد هم روی همان مبل نشست و شروع کرد به حرف زدن:((اما ازت خواهش میکنم به حرف هایم خیلی خوب گوش بده میدونم که الان برات خیلی چیزها سوال است من الان می خوام برات داستانی را بگم که شاید برای تو درحد یک داستان باشه ولی برای من البرت و این مرد و این دنیا مثل چاقویی است که بر قلبمان وارد شده و زخمی برجای گذاشته که فقط تو میتونی به ما کمک کنی پس خوب گوش بده.اما زمان هایی وجود دارد که انسان برای رسیدن به بهترین چیزها در زندگی اش حاضر است حتی از جان هم نوعانش هم بگذرد بدون هیچ رحمی و مهم ترین قسمتی که ما انسان هارا به این کار تشویق میکند طمع خود انسان است یکی از زشت ترین و نفرت انگیز ترین حس در بدن انسان که باعث نابودی و مرگ افراد بسیار زیادی شده ولی میدونی بزرگترین درد کجاست؟طمع حتی به صاحبش هم رحم نمی کند ودوباره تکرار می کنم این داستانی که میخوام برات یگم شاید برای تو یک داستان علمی تخیلی باشد که در حد یک جوک باشد که فقط یک دانشمند دیوانه بد جنس می تواند این عمل را انجام دهد ولی برای من و بقیه همان طور که گفتم مثل چاقویی است که وارد قلبمان شده.انسان ها در اوج قدرت و ثروت و دانش بودند نور وانرژی مهم ترین سرمایه های انسان بودند که هر تمدن قدرتمندی ایشان را درا بود یکی از انها به شدت به دیگری وابسته بود و ان انرژی بود زیرا تاب و برده نور شده بود و هرگز نور افسارش را رها نمی کرد تا اینکه انرژی از شدت نابرابری و ظلم نور خودش را به پایان رساند و حتی از ارباش هم خداحافظی نکرد فقط ارثیه برای انسان ها بر جای گذاشت تا انها در صلح ارامش زندگی کنند زندگی که انرژی هرگز نداشت.
        انسان زمانی که به خود امد و به فکر خودش دید که بدون انرژی در معرض نابودی وهلاکت است پس برای بقای خود نور وتمام اراده و علمش را به بردگی گرفت درست همان کاری که نور با انرژی میکرد فقط تنها تفاوت اینجا بود که بازیگر اصلی این کار طمع انسان بود که روحیه بی نهایت طلبی اش هرگز اجازه زندگی کردن در سایه ارامش را به اونمی داد انسان می توانست با دانش ونور به اسانی دوباره به انرژی حیات ببخشد و از ان ارثیه به درستی استفاده کند اما طمع چیز بیشتری می خواست اون خورشید را می خواست اره خورشید منبع انرژی و نور که اگر انسان به ان دست می یافت حیاتی قدرتمندتر از قبل داشت برای همین طمع انسان را واداشت که مقدار انرژی که برای خودش به ارث مانده بود را به سمت خورشید و استعمار ان قدم بردارد انسان با قل و زنجیر بیرحمی و علم سیری ناپذیر به سمت خورشید حرکت کرد انسان در این راه یک چیز را فراموش کرده بود و اون این بود که برعکس تصور همگان که فکر می کردنند انرژی برده نور است هردوی این دو به هم وابسته بودند به یک اندازه نور این حقیقت را به درستی درک نکرد و زمانی که ظلم و جور انسان را نسبت به خودش دید برای یک لحظه با تمام وجودش حس انرژی را نسبت به خودش درک کرد و اوهم مثل انرژی خودش را به پایان رساند و این شروع یک تاریکی بزرگ بود یک قحطی. علم بدون انرژی و نور دیگر معنایی نداشت انسان گرفتار ان شد و طمع مسبب ان بود اما هرگز در زندگی ات حتی در حالی که در استخری از قدرت و ثروت شناور هستی اجازه نده که طمع حتی به اندازه یک ذره هم به تو مسلط بشه چون اگر این طور شود باید منتظر نابودی ات باشی
        حالا اما نور دوباره برگشته چون می خواهد همه چیز را جبران کند انرژی را برگرداند و دوباره همه چیز مثل قبل بشود او تورا برای کمک کردن به اینجا اورده تو باید کمکش کنی.))
        اما به نور نگاهی کرد نور ناگهان از چراغ بیرون امد و در اوج زبیایی به زنی تبدیل شد و شروع به حرف زدن کرد و گفت:((اما من به کمکت نیاز دارم خواهش میکنم دستم را بگیر برات یک سوپرایز دارم.)) نور دستش را به سوی اما دراز کرد اما به پیر مرد نگاهی کرد او همسرش را تکان داد به نشانه اینکه اما این کار را انجام بدهد. اما دستش را دراز کرد و دست اورا گرفت که ناگهان درون یک سرزمین عجیب بیدار شد انگار که بهشت بود سر سبز و زیبا یک درخت بود روی یک تپه اما همیشه همچین جایی را درون ذهنش تجسم می کرد که دارد دران زندگی میکند او بلند گفت :((اینجا خیلی قشنگه وای خدای من.)) ناگهان یک نفر اورا صدا زد این صدا برایش اشنا میزد او چرخید دید که زنی زیبا دارد به سمت او می اید اما ناخوداگاه به ست او دوید و اورا در اغوش گرفت زن گفت:((اوه امای من وقتی که در کنار تو هستم زندگی برایم معنای دیگری پیدا می کند.))اما زد زیرگریه زن جلو اما زانو زد و با دستانش اشک های اورا پاک کرد و گفت:((حالا چرا گریه می کنی دختر خوب من به کمکت نیاز دارم من اشتباهات وحشتناکی را مرتکب شدم و الان نیاز دارم که تو به من کمک کنی تا اصلاحش کنم اگر که قول بدی کمکم کنی منم قول میدم که مواظبت باشم تا اخرش.))اما قول داد ناگهان دوباره به درون ان دنیای تاریک برگشت در کنار پیر مرد و البرت انها به اما زل زده بودند و اما هم به نور که روی دستانش قرار داشت.

        A 1 پاسخ آخرین پاسخ
        4
        • SachliS Sachli

          arthur morgan ببخشید یه خواهش دارم میشه ورد قفل نشده بذارید؟
          فقط میخوام یخورده نظرم روی پی دی اف پیاده کنم😁

          A آفلاین
          A آفلاین
          arthur morgan
          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
          #44

          @roghayeh-eftekhari خب بزنیدenable editing

          SachliS 1 پاسخ آخرین پاسخ
          1
          • SachliS Sachli

            Yegane Dehqan داشت می دوید با تمام سرعت در تاریکی که هرگز قابل توصیف نبود یک چیزی داشت دنبالش می کرد پایش به سنگی گیر کرد و محکم زمین خورد اما بلند شد و با احساس دردی زیاد به راه خود ادامه داد یک درخت دید و رفت در پشت آن درخت پنهان شد برای لحظه‌ای به تاریکی که در پشتش قرار داشت نگاهی انداخت تا شاید آن چیز ترسناک را که تعقیبش می کرد ببیند ولی اثری ازش نبود انگار که تاریکی آن را بلعیده بود یک نفس عمیق کشید ناگهان یک صدای ضعیف انگار که از ته چاه می‌آمد شنید و چرخید تا ببیند که چه اتفاقی افتاده که ناگهان جیغ خیلی بلند و وحشتناکی کشیید و از خواب بلند شد. عمو کن بالای سرش بود
            گفت: ((نترس چیزی نیست من اینجا هستم خدا رو شکر حالت خوب شده و دیگر تب نداری ولی باید مواظب باشی تا دوباره حالت بد نشه.))
            نزدیک به دو سه روز بود که در تخت خواب افتاده بود و روز آخر هم حالش بدتر شده بود ولی به لطف پرستاری های عمو کن حالش بهتر شده بود و دیگرتب نداشت. برای اطمینان یک مدت دیگر هم در رختخواب ماند. پس از اینکه اطمینان کامل یافت بلند شد و مثل عادت همیشگی اش برای بازی کردن از عمو کن اجازه گرفت و با یکمی ناز و قرشمه امدن بلاخره موفق شد رضایت عمون کن را به دست اورد. اما به بیرون رفت تا تلافی این دوسه روز بیماربودنش را در بیاورد. خانه انها در بیرون از هیاهوی شهر بود وزیبایی جنگل‌ها و کوه‌های در مقابل هیاهوی و سیاهی شهر خودنمایی می‌کرد. آن سرزمین سرزمینی سرسبز بود و هیچ وقت رنگ و بوی خشکی و کم آبی را به خود نمی گرفت. اما عادت داشت که هر وقت دارد راه می رود در افکار خود غرق شود و به موضوعات مختلف فکربکند. وقتی که داشت راه می رفت یک دفعه لرزش کوتاهی برای مدتیکوتاه به جانش افتاد وبعد به پایان رسید و با خود گفت: ((عجب پاییزی بشود امسال.))
            داشت در بین جنگل سرخ قدم می زند و به مناظر مختلف نگاه می‌کرد و برای دوست خیالی اش البرت مناظر اطراف را شرح می‌داد و می‌گفت:
            ((برگ‌های درختان اغلب به رنگ قرمز در آمده اند ولی بعضی از آنها علاقه ای به قرمز شدن ندارند و به رنگ سبز خود راضی هستند.دارم در یک جاده سنگلاخی راه می روم به طوری که بعضی از سنگهای درشت در بیرون از جاده و انواع و اقسام سنگ های ریز در وسط جاده قراردارند و حرکت را برای ماشین سخت ولی برای کالسکه و اسب اسان می کرد و برای پیاده روی هم عالی بود و به آدم حس زندگی می داد. هوا ابری بود و پرتوهای خورشید به سختی خود را از دیوار متراکم ابر عبور می دهند و همین باعث سرد شدن هوا می شود.آلبرت جونم دنیای تو هم مثل دنیای من است ولی یه ذره کوچکتر از دنیای من بگی نگی جالب است ولی حیف که سختی زیادی داره.))
            اما خود تعجب کرد که چرا این حرف‌ها را میزند ولی اهمیتی به آن نداد و پس از راه رفتن طولانی مدت شروع به دویدن کرد و با تمام وجود داشت زندگی کردن را حس می‌کرد.با لبخندی توأمان با رضایت از اوضاع زندگی خود به اطراف می دوید و همه چیز را با تمام وجودش لمس می‌کرد و حتی چیزهایی که قابل لمس نبود. برای لحظه ای احساس خستگی کرد و بر روی چمن های سرسبز است که با برگهای قرمز پوشیده شده بودند نشست . اما داشت به خواب هامختلفی که هر از چند گاهی به سراغش می آیند فکر می‌کرد و تک تک آنها را به اصطلاح خودش تجزیه و تحلیل می کرد او این کلمه را از عمو کن یاد گرفته بود . اما خواب‌های خودش را داشت برای البرت دوست خیالی اش تعریف می کرد و می گفت:
            (( دیشب شب خواب دیدم که دارم در یک جنگل خیلی تاریک می دوم و یک چیز عجیب که معلوم نبود چی بود دنبالم می کرد یا یک شب دیگه خواب دیدم که چهار تا دست و پای فلزی دارم و یکی از شب ها خواب دیدم که پشت یک درخت بودم و یک نفر دستم را محکم گرفته بود و مرا با خودش به همه جا می برد.))
            اما خیلی از این دست خواب ها دیده بود ولی فقط اندکی از آنها را به یاد می‌آورد. روی زمین دراز کشید بود و به آسمان نگاه می کرد پرتوهای خورشید در پشت ابرها پنهان شده بودند و ابرها به خورشید اجازه خود نمایی ای نمی‌دادند. اما دستانش را زیر سرش گذاشته بود و یکی از پاهای خود را روی پای دیگرش انداخته بود و با چشم هایش به آسمان نگاه میکرد ودر افکار خودش غرق شده بود در مورد پدر و مادرش فکر می‌کرد که الان دارند چه کاری انجام می دهند و خودش را در کنار آنها تصور می کردند و والبرت هم در کنار خودشان تصور می‌کرد که دارند با هم در جنگل بلوط سبز که یک جنگل دیگه بود قایم باشک بازی می کنند و حسابی به آنها خوش می‌گذشت و عمو کن را که در دستشویی از پشت قفل شده بود و باید تا شب آنجا می ماند تا یک نفر بیایید و درش را باز کند. سر همین فکر خنده اش گرفت و دوباره بلند شد و به راه خود ادامه داد اما داشت اطراف را برای دوست خیالی اش به شرح می داد
            و می گفت: ((زمین پر از سنگ فرش های قدیمی است که معلومه برای مدت زیادی است که انجا هستند و زمین پر از برگ های رنگی گوناگون است.))
            اما مثل عادت همیشگی‌اش داشت به سمت کلبه درختی خود که در میان جنگل قرار داشت حرکت می کرد تا در آنجا بتواند با آرامش بازی بکند و با تلسکوپ کوچک خود اطراف را بپاید. به پایین درختی که کلبه بر روی آن قرار داشت رسید و از نردبانی چوبی که معلوم بود دست ساز است و یک در میان با رنگ های مختلفی رنگ شده و به تنه درخت چسبیده بود بالا رفت . وقتی که به بالای کلبه رسید برو روی یک قوطی حلبی بزرگی که رنگ شده بود یا به اصطلاح خودش صندلی ملکه نشست تا خستگی راه را از خود بیرون کند و در این زمان داشت با دوست خیالی اش همون البرت در مورد تغییر دکوراسیون کلبه صحبت می‌کرد و از آن نظر هم می گرفت که همان نظر خودش بود که از طرف او بیان می‌کرد. اما پس از گذشته یک ساعت بلند شد و رفت تا کمی با چهار عروسک باربی خود بازی بکند. عروسک ها هر کدام یک لباس با چهار رنگ سبز و بنفشه صورتی و قرمز داشتند و هر کدام از آنها نیز یک شلوارک یکسان با موهایی به رنگ طلایی با پوستی روشن که رنگ متداول عروسک های دخترنما بود داشتند. کلبه اما کوچک بود ولی با یکمی جمع و جور کردن می شد به اندازه پنج نفر جا باز کرد.
            برگ درختانی که وارد کلبه شده بودند در اطراف آنها حلقه ای زیبا به وجود اورده بودند و قفسه چوبی که به دیوار کلبه میخکوب شده بود و تمام ان از رنگ سبز بود و معلوم بود که مدت زمان زیادی است که به دیوار چسبیده اند. اما عروسک‌های خود را در قفسه گذاشت و یک کتاب بزرگ را برداشت که روی آن کتاب نوشته بود دایره المعارف علمی. این کتاب ها کلا در زمینه های علمی بودن و اما علاقه زیادی به خواندن این سبک کتاب ها داشت البته که برای یک دختر نه ساله این کتاب ها خیلی سنگین به نظر می رسد ولی به هر حال اما می توانست دست و پا شکسته چیز هایی بفهمد. نزدیک به دو ساعت در آنجا ماند و بعد که از خواندن خسته شد با تلسکوپی که در کنار پنجره بدون شیشه قرار داشت به اطراف نگاه کرد تا شاید یک اتفاقی بیفتد. هوا داشت تاریک می شد اما مطمئن بود که اگر زود تر به خانه برنگردد عمو کن تمام غذاهایی را که خودش برای هر دونفرشان درست کرده را خواهد ‌خورد و دیگر چیزی به او نمی رسد. برای همین دوباره یک خنده ریزی کرد و زمانی که داشت کلبه را مرتب می کرد احساس کرد که یک نور آبی مایل به بنفش دید که دارد با سرعت در میان درختان حرکت می کند برای همین اما با سرعت از بالا به پایین درخت آمد و دوان دوان به دنبال آن نور حرکت کرد.
            هوا کاملا تاریک شده بود و ابرها رنگ آسمان را به رنگ سرخ پررنگ تبدیل کرده بودند آن نور مثل یک اسب لجام گسیخته داشت به این طرف و آن طرف حرکت می کرد بدون اینکه شناختی از محیط داشته باشد و اما هم با تمام توانی که داشت او را تعقیب می کرد و می گفت:((وایسا وایسا کاریت ندارم فقط می خوام ببینم چی هستی فقط همین دارم راست می گم.))
            نور برای یک لحظه ایستاد و اما هم خود را در پشت بوته ها پنهان کردن. اما داشت به ان نور با چشمانی خیس شده در اب تعجب به ان نگاه می کرد و با خودش گفت:((چیز عجیبیه فکر کنم که یک روحه . من شنیدم که روحا از همه چیز خبر دارند و می خوام ازش در مورد پدر و مادرم بپرسم ولی می ترسم که یک دفعه از من بترسه و فرار کنه برای همین من باید یک طوری بگیرمش تا فرار نکنه برای همین اول می‌پرم و با دستام میگیرمش و دیگه نمی گذارم که فرار کنه.))
            اما اول یک نفس عمیق کشید و بعد با سرعت به سمت نور دوید و ان را در دست های خود گرفت بعد از اینکه این کار را کرد با حالتی پیروز مندانه به نور گفت:((دیگه نمی تونی از من فرار کنی)) اما دستان خود را به نزدیکی چشمانش اورد و از لای انگشتانش به آن نگاه می کرد و در نور عکس خودش را دید که دارد با سرعت می دود و یک روبات خیلی بزرگ هم در تعقیب او است اما وقتی این تصویر رادید از یاد برد که اصلاً چه سوالی می خواست از نور بپرسند
            یک دفعه ای هوا طوفانی شد اما احساس سبکی کرد و دید که دارد از زمین بلند می شود و برای همین شروع به جیغ زدن کرد و دید که از لای انگشتان دستش دارند نورهای رنگی بیرون می آید باد بسیار شدیدی شروع به وزیدن کرد و از روی زمین بلند شد و یکدفعه نوری که در دست اما بود مثل حبابی او را در بر گرفته و رعد و برقی از آسمان به آنها با برخورد کرد و اما و حباب در طول یک ثانیه ناپدید شدند. طوفان به پایان رسید و دوباره اوضاع به حالت قبل خود برگشت .
            اما خود را درون یک سیاه چاله ای دید که دارد در سراشیبی بسیار چند و مارپیچ گونه رنگارنگی با تمام سرعت حرکت و تمام زندگی نه ساله اش از جلو چشمانش همچون فیلمی عبور می کند و در ان لحظه صحنه هایی را دید که به فکرش اتفاقات آینده بود که داشت می دید تا این که بیهوش شد. مدتی گذشت چشمانش را دوباره باز کردید اول خیال کردم که چشمانش بسته است چندین بار پلک روی هم گذاشت ولی باز هم همه جا را همچون مرکب سیاه می دید و نمی توانست که اطراف را به خوبی ببینند مدتی گذشت و چشمانش یکمی عادت کرد برای همین بدنش را بلند کرد در سمت راستش یک نور بسیار زیاد و کور کننده دید و سعی کرد که با دست دیگرش جلوی چشمان خود را بگیرد این نورهمان نوری بود که در جنگل ان را تعقیب کرده بود به طرف مخالفش که نور در آن نبود نگاه کرد و یک چراغ دان خالی دیدید که بر روی زمین در نزدیکی او افتاده بود. به سمت چراغدان حرکت کرد و ان را از روی زمین برداشت بلافاصله در آن را باز کرد و نور را در آن گذاشت شدت نور کم شد ولی اطراف را به طور کامل روشن می کرد.
            یک نفس عمیق کشید و از روی زمین بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت ولی هیچ چیزی جز سیاهی در چشمان او موج نمی زد . اما تصمیم گرفت تا اتفاقی به سمتی حرکت کند تا شاید بتواند یک نفر یا حتی خانه خود را پیدا کند اما با شک و تردید فراوان توام با ترس به یک طرف حرکت ‌کرد و چراغ را در دستان خود گرفته بود و با کمک آن سعی می کرد که یک راهی پیدا کند.او سردرگم بود و هیچ چیزی نمی گفت و حتی با البرت هم حرف نمی زند ولی در قلبش مطمئن بود که بلاخره می‌تواند که یک راه نجاتی از این ظلمات پیدا کند. در حال راه رفتن بود که یک دفعه پایش به چیزی گیر کرد و زمین افتاد. بغض گلویش را فشرد وبلند فریاد زد:(( من می خوام برم خونمون))
            مدتی گریه کرد تا اینکه نگاهش به سنگی افتاد که روی آن خاک نشسته نبود او با دستانش خاک را کنار زد و یک نوشته دید که بعضی از حروف آن محو شده بودند و بعضی دیگر کمرنگ بودند. بر روی تخت سنگ نوشته شده بود به روستای (سیلورفارم) خوش آمدید. برای لحظه‌ای به فکر فرو رفت و با خود گفت:(( چقدر عجیبه تا حالا چنین اسم عجیبی به گوشم نخورده.))
            چراغ را برداشت و به سمتی که سر نوک تیز سنگ به سمت آن بود حرکت کرد و مدتی بعد از دور وقتی یک شهر یا بهتر است بگویم یک روستای کوچک و به نظر متروکه را دید به سرعت و بی اختیار به سمت آن دهکده دوید. در میان راه درختان خشک شده و گیاهان پژمرده را دید که به رنگ سیاه کامل در آمده بودند و زمانی که نور چراغ را روی انها می انداخت انها به سمت چراغ جهت می گرفتند و دوباره سر سبزی و نشاط خود را از ان پس می گرفتند و وقتی که نور چراغ از آنها دور میشد مثل حالت قبل پژمرده و نژند می شدند. وقتی که وارد روستا شد خانه هایی را دید که همه آنها به سمت یک برج ساخته شده بودند که ان برج سقفی پوشالی داشت که یک حباب شیشه ای بزرگ در وسط آن به صورت معلق قرار داشت. زمین سنگفرش شده بود ولی معلوم بود که سنگ فرش ها خیلی قدیمی هستند وقتی که به آنها نگاه می کرد ناگهان پایش به سوراخی در کف زمین گیر کرد و افتاد زمین و بعد که خواست بلند شود پای یک پسر بچه را که به نظر هم سن و سال خودش بود را گرفت. پسر با تعجبی زیاد به او نگاه کرد و اما هم برای چند لحظه خشکش زد در این حالت پسرک به آرامی زمزمه کرد :((نور نور نور)) و یک دفعه با صدای بسیار بلند فریاد زد هیچ اتفاقی نیفتاد فقط یک صدایی در تاریکی گفت:(( برگرد پیش پدر بزرگت الان وقت شوخی نیست)) پسرک در جواب مرد گفت :((دارم راست میگم قسم می خورم که دارم راست میگم.)) اما در حالی که خشک زده روی زمین افتاده بود با تعجب زیاد به او نگاه کرد و برای مدتی دهانش از شدت تعجب باز ماند.
            مردم پنجره های شهر را باز کردند و زمانی که نگاهشان به نور افتاده بدون هیچ معطلی از خانه های سیاه و کوچک خود بیرون آمدند همه دور اما و نور و پسرک حلقه زدند از زن تا مرد از کوچک تا بزرگ به انها نگاه می کردند وهیچ چیز نمی گفتند در آن سیاهی ظلمت و تاریکی بیکران این سکوت وحشت اما را چندین برابر کرد . او که از این هجمه جاخورده بود با صدایی لرزان و بغض دار نجوا کرد:(( شما کی هستید؟ از من چی میخواهید؟ بگذارید من برم خونمون.))
            ناگهان زد زیر گریه در ان لحظه دلش واقعا برای عموکن تنگ شده بود و آرزو می کرد که ای کاش بتواند دوباره او را ببیند. بعد از مدتی دید که مردم دارند از او فاصله می‌گیرند. مردم با چشمانی بزرگ به رنگ قرمز همچون کاسه خون داشتند به ان نور همچون جواهری درخشان نگاه می کردند و با قدم های کوچک از ان فاصله می‌گرفتند. اما دستانش را جلوی چشمانش گرفته بود و داشت گریه‌ای توأمان با درد و دلتنگی فراوان می کرد.
            چند نفری دست اما را گرفتند و اورا کشان کشان با گریه فراوان به سمت یک مخروبه که خودش را با زور یک خانه نگه داشته بود بردند .او پیرمردی را دید که سرش را روبه اما کرد و با لبخندی دلنشین به اما حساس ارامش داد با عصایی چوبی و کهنه از میان خرابه ها ارام ارام به سمت اما امد اما ناخوداگها مثل ماهی از دست دیگران سر خورد و به سمت پیر مرد امد تا به او کمک کند پیر مرد با لحنی مهربان به او گفت:((دختر خوب درسته من پیر شدم اما فرتوت نه با من بیا می خوام باهات اشنا بشم قراره باهم خیلی حرف ها بزنیم))اما با لبخندی همراه پیر مرد شد.انها به در کلبه ای رسیدند پیر مرد روبه همه کرد و خواست که همه به خانه های خود بروند و سپس اما را همراه خود و ان پسرک وارد کلبه کرد. پیر مرد نور را امد که از دست اما بگیرد اما ترسید پیرم به او تصلای خاطر داد که هیچ نگرانی نیست اما هم نور را به او داد او نور را از چراغ دان در اورد و درون شومینه گذاشت و همه جا را نورنی کرد و رنگ را به تمام اجسام بر گرداند اما به تعجب به اتاق نگاه کرد ان خانه تاریک و سیاه کاملا روشن شده بود و می توانست به طور کامل اجزای خانه را ببیند مثلا کتابخانه خیلی بزرگی در کنار شومینه بود که به نظر می امد کتاب های خیلی قدیمی داشته باشد و یا داشت می دید که مبلی دو نفره در وسط حال است که مندرس بود یک اشپزخانه قدیمی که خیلی به هم ریخته بود هم داشت می دید.او بدون هیچ معطلی رفت و روی مبل دراز کشید چون خیلی خسته بود پیرمرد یک ملافه ای روی او کشید و همراه نوازشی با دستانی گرم ولطیف بر روی سر اما گفت:((بخواب حتما خیلی خسته ای می خوای برات قصه بگم یا لالایی؟)) اما با مکث و فکر درحالی که خمیازه می کشید گفت:((اگر برام قصه بگی خیلی خوب میشه و ممنونم بابت کار هایی که تا الان برام انجام دادی.))
            پیر مرد با لبخندی دلگرم کننده شروع به داستان گفتن کرد:((یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود یک دختر کوچولوی مهربون توی یک کلبه ای زندگی می کرد و اسمش اما بود اون دختر یک خیلی بازیگوش و شاداب بود و از هر لحظه زندگی اش با تمام وجود لذت می برد و ناراحتی نداشت یک روز که رفته بود جنگل تا برود و یکی بازی کند وقتی که داشت در کلبه اش با یک تلسکوپ کوچولو یک دفعه ای اونجا نوری را دید و به سمتش دوید تا اون نور را بگیره خواست اول از پدرومادرش بپرسید برای همین یک لحظه ای پرید تا اونو بگیر که یک دفعه ای....))
            اما با شنیدن این داستان درحالی که از خستگی نایی برای حرف زدن نداشت روبه پیرمرد کرد و به او گفت:((این که داستان که خیلی شبیه اتفاق هایی هست که برام امروز افتاده شما از کجا.....))در وسط جمله اش خوابش برد.پیرمرد به او نگاهی انداخت درحالی که بادستانش اورا نوازش می کرد گفت:((من خیلی چیز ها میدونم که خودت به وقتش از همه انها اگاه می شوی آه امای من.))
            اما مدتی درازکشید و کابوس می دید که دارد در جنگلی تاریک میدود تنها و هیچ کس کنار او نیست و تنها تاریکی است که داد اورا دنبال می کند و او از ان فراری هست که یک دفه ای ازخواب برمی پرد با صورتی عرق کرده به اطراف نگاهی کرد و به دنبال پیر مرد می گردد داشت صدایی از اشپزخانه می شنید برای همین از روی مبل بلند شد و درحالی که با دستانش چشمانش را می مالید به سمت اشپزخانه رفت و دید که البرت و پدر بزرگ دارند باهم صبحانه می خورند پدر بزرگ به اما نگاهی انداخت و با لبخند اورا دعوت کرد تا با انها صبحانه بخورد ((#نویسنده_عجیب :تابه حال تصور کردید در تاریکی شب صبحانه بخورید به نظرم یکبار امتحان کنید))اما روی صندلی نشست و از پدر بزرگ پرسید:(( اسم شما چیست؟چرا منا اوردید اینجا؟میشه لطفا بهم بگید که چرا همه جا تاریکه؟اون نور چیه؟.......) ) پدر بزرگ به او گفت:((اما اسم من جرج است لطفا صبر کن قول میدهم که همه چیز را برایت بگویم و توضیح بدهم که چه اتفاقی افتاده فقط صبرکن الان هم گرسنه ای حتما باید چیزی بخوری)) اما با شنیدن این حرف ها ارام گرفت و زمزمه وار به نانی که در مقابلش بود نگاه کرد و گفت:((حسابی گشنمه))و سپس شروع به خوردن صبحانه کرد
            انها بدون هیچ حرفی و با ملچ مولوچ های اما به خوردن صبحانه خود ادامه دادند و در اخر که صبحانه تمام شد اما به انها کمک کرد تا باهم سفره را جمع بکنند وقتی که جمع کردن سفره تمام شد پیر مرد نور را که در شومینه بود در بیرون اورد و در چراغ دان گذاشت و رفت یک صندلی اورد و کنار یک مبل دو نفره گذاشت و به اما و البرت اشاره کرد تا بیایند و بنشینند انها امدند و نشستند البرت کنار پیرمرد روی مبل و اما روی صندلی نشست پیرمرد هم روی همان مبل نشست و شروع کرد به حرف زدن:((اما ازت خواهش میکنم به حرف هایم خیلی خوب گوش بده میدونم که الان برات خیلی چیزها سوال است من الان می خوام برات داستانی را بگم که شاید برای تو درحد یک داستان باشه ولی برای من البرت و این مرد و این دنیا مثل چاقویی است که بر قلبمان وارد شده و زخمی برجای گذاشته که فقط تو میتونی به ما کمک کنی پس خوب گوش بده.اما زمان هایی وجود دارد که انسان برای رسیدن به بهترین چیزها در زندگی اش حاضر است حتی از جان هم نوعانش هم بگذرد بدون هیچ رحمی و مهم ترین قسمتی که ما انسان هارا به این کار تشویق میکند طمع خود انسان است یکی از زشت ترین و نفرت انگیز ترین حس در بدن انسان که باعث نابودی و مرگ افراد بسیار زیادی شده ولی میدونی بزرگترین درد کجاست؟طمع حتی به صاحبش هم رحم نمی کند ودوباره تکرار می کنم این داستانی که میخوام برات یگم شاید برای تو یک داستان علمی تخیلی باشد که در حد یک جوک باشد که فقط یک دانشمند دیوانه بد جنس می تواند این عمل را انجام دهد ولی برای من و بقیه همان طور که گفتم مثل چاقویی است که وارد قلبمان شده.انسان ها در اوج قدرت و ثروت و دانش بودند نور وانرژی مهم ترین سرمایه های انسان بودند که هر تمدن قدرتمندی ایشان را درا بود یکی از انها به شدت به دیگری وابسته بود و ان انرژی بود زیرا تاب و برده نور شده بود و هرگز نور افسارش را رها نمی کرد تا اینکه انرژی از شدت نابرابری و ظلم نور خودش را به پایان رساند و حتی از ارباش هم خداحافظی نکرد فقط ارثیه برای انسان ها بر جای گذاشت تا انها در صلح ارامش زندگی کنند زندگی که انرژی هرگز نداشت.
            انسان زمانی که به خود امد و به فکر خودش دید که بدون انرژی در معرض نابودی وهلاکت است پس برای بقای خود نور وتمام اراده و علمش را به بردگی گرفت درست همان کاری که نور با انرژی میکرد فقط تنها تفاوت اینجا بود که بازیگر اصلی این کار طمع انسان بود که روحیه بی نهایت طلبی اش هرگز اجازه زندگی کردن در سایه ارامش را به اونمی داد انسان می توانست با دانش ونور به اسانی دوباره به انرژی حیات ببخشد و از ان ارثیه به درستی استفاده کند اما طمع چیز بیشتری می خواست اون خورشید را می خواست اره خورشید منبع انرژی و نور که اگر انسان به ان دست می یافت حیاتی قدرتمندتر از قبل داشت برای همین طمع انسان را واداشت که مقدار انرژی که برای خودش به ارث مانده بود را به سمت خورشید و استعمار ان قدم بردارد انسان با قل و زنجیر بیرحمی و علم سیری ناپذیر به سمت خورشید حرکت کرد انسان در این راه یک چیز را فراموش کرده بود و اون این بود که برعکس تصور همگان که فکر می کردنند انرژی برده نور است هردوی این دو به هم وابسته بودند به یک اندازه نور این حقیقت را به درستی درک نکرد و زمانی که ظلم و جور انسان را نسبت به خودش دید برای یک لحظه با تمام وجودش حس انرژی را نسبت به خودش درک کرد و اوهم مثل انرژی خودش را به پایان رساند و این شروع یک تاریکی بزرگ بود یک قحطی. علم بدون انرژی و نور دیگر معنایی نداشت انسان گرفتار ان شد و طمع مسبب ان بود اما هرگز در زندگی ات حتی در حالی که در استخری از قدرت و ثروت شناور هستی اجازه نده که طمع حتی به اندازه یک ذره هم به تو مسلط بشه چون اگر این طور شود باید منتظر نابودی ات باشی
            حالا اما نور دوباره برگشته چون می خواهد همه چیز را جبران کند انرژی را برگرداند و دوباره همه چیز مثل قبل بشود او تورا برای کمک کردن به اینجا اورده تو باید کمکش کنی.))
            اما به نور نگاهی کرد نور ناگهان از چراغ بیرون امد و در اوج زبیایی به زنی تبدیل شد و شروع به حرف زدن کرد و گفت:((اما من به کمکت نیاز دارم خواهش میکنم دستم را بگیر برات یک سوپرایز دارم.)) نور دستش را به سوی اما دراز کرد اما به پیر مرد نگاهی کرد او همسرش را تکان داد به نشانه اینکه اما این کار را انجام بدهد. اما دستش را دراز کرد و دست اورا گرفت که ناگهان درون یک سرزمین عجیب بیدار شد انگار که بهشت بود سر سبز و زیبا یک درخت بود روی یک تپه اما همیشه همچین جایی را درون ذهنش تجسم می کرد که دارد دران زندگی میکند او بلند گفت :((اینجا خیلی قشنگه وای خدای من.)) ناگهان یک نفر اورا صدا زد این صدا برایش اشنا میزد او چرخید دید که زنی زیبا دارد به سمت او می اید اما ناخوداگاه به ست او دوید و اورا در اغوش گرفت زن گفت:((اوه امای من وقتی که در کنار تو هستم زندگی برایم معنای دیگری پیدا می کند.))اما زد زیرگریه زن جلو اما زانو زد و با دستانش اشک های اورا پاک کرد و گفت:((حالا چرا گریه می کنی دختر خوب من به کمکت نیاز دارم من اشتباهات وحشتناکی را مرتکب شدم و الان نیاز دارم که تو به من کمک کنی تا اصلاحش کنم اگر که قول بدی کمکم کنی منم قول میدم که مواظبت باشم تا اخرش.))اما قول داد ناگهان دوباره به درون ان دنیای تاریک برگشت در کنار پیر مرد و البرت انها به اما زل زده بودند و اما هم به نور که روی دستانش قرار داشت.

            A آفلاین
            A آفلاین
            arthur morgan
            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
            #45

            @roghayeh-eftekhari خیلی ممنون☺☺❤

            1 پاسخ آخرین پاسخ
            1
            • A arthur morgan

              @roghayeh-eftekhari خب بزنیدenable editing

              SachliS آفلاین
              SachliS آفلاین
              Sachli
              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
              #46

              arthur morgan خیلی ممنون😁

              1 پاسخ آخرین پاسخ
              3
              • SachliS آفلاین
                SachliS آفلاین
                Sachli
                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                #47

                arthur morgan HGHF.PNG
                آلبرت مگه دوست خیالیش نبود؟

                A 2 پاسخ آخرین پاسخ
                3
                • SachliS Sachli

                  arthur morgan HGHF.PNG
                  آلبرت مگه دوست خیالیش نبود؟

                  A آفلاین
                  A آفلاین
                  arthur morgan
                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                  #48

                  @roghayeh-eftekhari خب در اینجا با پدر بزرگ زندگی میکند البته می خوام بگم که این همه مشکلات در این دنیا داره از درون خود اما نشات می گیره یعنی این اتفاقات داره درون بدن اما می افته که با تصورات خودش به ان طرح و نقش داده است

                  1 پاسخ آخرین پاسخ
                  2
                  • SachliS Sachli

                    arthur morgan HGHF.PNG
                    آلبرت مگه دوست خیالیش نبود؟

                    A آفلاین
                    A آفلاین
                    arthur morgan
                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط arthur morgan انجام شده
                    #49

                    @roghayeh-eftekhari راستش خودم خیلی خجالت کشیدم وقتی این رو نوشتم احساس میکنم پری فانتزی و تخیلی و بچه گانه شده😥😥ناهماهنگی توش زیاده

                    SachliS 1 پاسخ آخرین پاسخ
                    2
                    • A arthur morgan

                      @roghayeh-eftekhari راستش خودم خیلی خجالت کشیدم وقتی این رو نوشتم احساس میکنم پری فانتزی و تخیلی و بچه گانه شده😥😥ناهماهنگی توش زیاده

                      SachliS آفلاین
                      SachliS آفلاین
                      Sachli
                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط Sachli انجام شده
                      #50

                      arthur morgan نه نه نه اصلا قصد همچین حرفی ندارم خیلی قشنگ و ادبی ولی خب هنوز جای کار داره یعنی میتونه بهتر بشه ولی الانم خوبه به عنوان کتاب چاپی حتما میخریدمش برای چاپ زبان گفتارش ادبیاتش همه چیش عالیه ولی یخورده بیشتر بهش پر وبال بدید مخصوصا اولش
                      در مورد آلبرت هم بیشتر توضیح بدید درمورد خود اما یخورده پروسه آشناییش با پیرمرد داستان طولانی تر و پیچیده تر بشه بهتر
                      آشناییش با پسر داستان یخورده بیشتر پر وبال بهش بدید
                      اونجاام که نور میاد یخورده بیشتر توضیح بدید از کلمات جملات بیشتر و زیباتری استفاده کنید
                      به نظرم بیماری اما پاک شه بهتر ولی اگه باشه ام بیشتر درموردش توضیح بدید و سرسری ازش رد نشید
                      صحبت اما و عموشم ینویسید سرسری تعریفی از روش رد نشید

                      ببخشید زیاد حرف زدم داستان خیلی خوبه قلمتون عالیه بهش خیلی بها بدید

                      ناهماگنگیم پیش میاد آدم داره مینویسه اینا همه باید ویراستاری بشه زیاد غصه نخورید
                      یه معلم داشتیم میگفت دفعه اول که مینویسید هرچی به ذهنتون رسید بیارید روی کاغذ بعدش برگردید درستش کنید
                      اصلا نویسنده های معروف جمله اشون اینه من جلوه اولیه داستانم به عنوان خیانت به بشر میدونم😂

                      A 2 پاسخ آخرین پاسخ
                      3
                      • SachliS Sachli

                        arthur morgan نه نه نه اصلا قصد همچین حرفی ندارم خیلی قشنگ و ادبی ولی خب هنوز جای کار داره یعنی میتونه بهتر بشه ولی الانم خوبه به عنوان کتاب چاپی حتما میخریدمش برای چاپ زبان گفتارش ادبیاتش همه چیش عالیه ولی یخورده بیشتر بهش پر وبال بدید مخصوصا اولش
                        در مورد آلبرت هم بیشتر توضیح بدید درمورد خود اما یخورده پروسه آشناییش با پیرمرد داستان طولانی تر و پیچیده تر بشه بهتر
                        آشناییش با پسر داستان یخورده بیشتر پر وبال بهش بدید
                        اونجاام که نور میاد یخورده بیشتر توضیح بدید از کلمات جملات بیشتر و زیباتری استفاده کنید
                        به نظرم بیماری اما پاک شه بهتر ولی اگه باشه ام بیشتر درموردش توضیح بدید و سرسری ازش رد نشید
                        صحبت اما و عموشم ینویسید سرسری تعریفی از روش رد نشید

                        ببخشید زیاد حرف زدم داستان خیلی خوبه قلمتون عالیه بهش خیلی بها بدید

                        ناهماگنگیم پیش میاد آدم داره مینویسه اینا همه باید ویراستاری بشه زیاد غصه نخورید
                        یه معلم داشتیم میگفت دفعه اول که مینویسید هرچی به ذهنتون رسید بیارید روی کاغذ بعدش برگردید درستش کنید
                        اصلا نویسنده های معروف جمله اشون اینه من جلوه اولیه داستانم به عنوان خیانت به بشر میدونم😂

                        A آفلاین
                        A آفلاین
                        arthur morgan
                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                        #51
                        این پست پاک شده!
                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                        1
                        • SachliS Sachli

                          arthur morgan نه نه نه اصلا قصد همچین حرفی ندارم خیلی قشنگ و ادبی ولی خب هنوز جای کار داره یعنی میتونه بهتر بشه ولی الانم خوبه به عنوان کتاب چاپی حتما میخریدمش برای چاپ زبان گفتارش ادبیاتش همه چیش عالیه ولی یخورده بیشتر بهش پر وبال بدید مخصوصا اولش
                          در مورد آلبرت هم بیشتر توضیح بدید درمورد خود اما یخورده پروسه آشناییش با پیرمرد داستان طولانی تر و پیچیده تر بشه بهتر
                          آشناییش با پسر داستان یخورده بیشتر پر وبال بهش بدید
                          اونجاام که نور میاد یخورده بیشتر توضیح بدید از کلمات جملات بیشتر و زیباتری استفاده کنید
                          به نظرم بیماری اما پاک شه بهتر ولی اگه باشه ام بیشتر درموردش توضیح بدید و سرسری ازش رد نشید
                          صحبت اما و عموشم ینویسید سرسری تعریفی از روش رد نشید

                          ببخشید زیاد حرف زدم داستان خیلی خوبه قلمتون عالیه بهش خیلی بها بدید

                          ناهماگنگیم پیش میاد آدم داره مینویسه اینا همه باید ویراستاری بشه زیاد غصه نخورید
                          یه معلم داشتیم میگفت دفعه اول که مینویسید هرچی به ذهنتون رسید بیارید روی کاغذ بعدش برگردید درستش کنید
                          اصلا نویسنده های معروف جمله اشون اینه من جلوه اولیه داستانم به عنوان خیانت به بشر میدونم😂

                          A آفلاین
                          A آفلاین
                          arthur morgan
                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط arthur morgan انجام شده
                          #52

                          @roghayeh-eftekhari دستتون درد نکنه من حتما عوض میکنم و ازنظرات شما را حتما اعمال میکنم بازم خیلی ممنون😅😅که مثل یک دوست همراهی ام میکنید❤❤

                          SachliS 1 پاسخ آخرین پاسخ
                          4
                          • A arthur morgan

                            @roghayeh-eftekhari دستتون درد نکنه من حتما عوض میکنم و ازنظرات شما را حتما اعمال میکنم بازم خیلی ممنون😅😅که مثل یک دوست همراهی ام میکنید❤❤

                            SachliS آفلاین
                            SachliS آفلاین
                            Sachli
                            نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                            #53

                            arthur morgan سرتون درد نکنه کاری نکردم که ، ممنون این نظرلطفتونه ، وظیفمه

                            چرا پیام قبلیتون پاک کردید؟
                            خوندمش ولی فرصت نشد جواب بدم😐
                            چه خوب که ذهنتون اینقدر قوی کمک خواستید در خدمتم بی صبرانه منتظر ویرایش این بخش و بخش های بعدی هستم 😁

                            A 1 پاسخ آخرین پاسخ
                            4
                            • MeowsM Meows

                              فاطمه رحیمی من سابقا زیاد دست به قلم میشدم و مینوشتم و ذهنم خیلی باز بود.
                              ولی یه مدته انگا کور شده افکار و احساساتم با قلم دور میفتن و نمیتونم بنویسم. 😅😕. قطعا فعالیت توی این تاپیک کمکم میکنه.🌙🌞🌻💛🥺

                              فاطمه رحیمیف آفلاین
                              فاطمه رحیمیف آفلاین
                              فاطمه رحیمی
                              نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                              #54

                              @یاسمن-کیانی ❤❤❤ خودمم تو ماه مدرسه به بهونه انشا مینویسم زیاد ولی تابستون ی خطم ننوشتم😢😂

                              1 پاسخ آخرین پاسخ
                              5
                              • SachliS Sachli

                                arthur morgan سرتون درد نکنه کاری نکردم که ، ممنون این نظرلطفتونه ، وظیفمه

                                چرا پیام قبلیتون پاک کردید؟
                                خوندمش ولی فرصت نشد جواب بدم😐
                                چه خوب که ذهنتون اینقدر قوی کمک خواستید در خدمتم بی صبرانه منتظر ویرایش این بخش و بخش های بعدی هستم 😁

                                A آفلاین
                                A آفلاین
                                arthur morgan
                                نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                #55

                                @roghayeh-eftekhari یکمی فکر کردم پر رویی ازکسی درخواست بکنم البته وقتی متیازتون شد 2000 می خوام یک ایده بگم که شماهم توی ان مشارکت کنید البته اگر که پررویی نباشه😊😊

                                SachliS 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                3
                                • MeowsM Meows

                                  فاطمه رحیمی کارگاه نویسندگی بهانه ایست غنیم و با ارزش تا نویسندگان کوچک گردهم آیند و به دستنوشته های یکدیگر پر و بال دهند؛
                                  فرصتی تا دنیایشان روح و جان تازه ای گیرد؛ تخیلشان قدر شدن در پرواز ؛مجال پاشش الوان بر در و دیوار بی رنگ ذهن و هجوم انوار در اتاق تاریک وجود.......

                                  فاطمه رحیمیف آفلاین
                                  فاطمه رحیمیف آفلاین
                                  فاطمه رحیمی
                                  نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                  #56

                                  @یاسمن-کیانی این عالیه😍😍

                                  MeowsM 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                  4
                                  • A arthur morgan

                                    @roghayeh-eftekhari یکمی فکر کردم پر رویی ازکسی درخواست بکنم البته وقتی متیازتون شد 2000 می خوام یک ایده بگم که شماهم توی ان مشارکت کنید البته اگر که پررویی نباشه😊😊

                                    SachliS آفلاین
                                    SachliS آفلاین
                                    Sachli
                                    نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                    #57

                                    arthur morgan نه بابا این چه حرفیه ، فکرنکنم حالا حالاها به دوهزارتا درسی برسم😂 😑 ولی ان شاءالله هروقت رسیدم درخدمتم هرکمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم

                                    A فاطمه رحیمیف 2 پاسخ آخرین پاسخ
                                    2
                                    • A arthur morgan

                                      فاطمه رحیمی تاریکی روشن.docx خب این از فصل اول داستانم اسمش تاریکی روشن است خواهش میکنم در مورد ان بدون هیچ رودوایسی نظر بدهید خودم احساس میکنم شبیه الیس در سرزمین عجایب شده نظر شما چیه؟ اسم شخصیت اصلی اما(ema)است@یاسمن-کیانی فاطمه رحیمی @یاسمن-کیانی Yegane Dehqan @roghayeh-eftekhari

                                      فاطمه رحیمیف آفلاین
                                      فاطمه رحیمیف آفلاین
                                      فاطمه رحیمی
                                      نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                      #58

                                      arthur morgan خیلی داستان جالبیه کلی کیف کردم خدایی دمت گرم تازه قسمت اولش و خوندم بزار کامل بخونم بهت میگم

                                      A 1 پاسخ آخرین پاسخ
                                      4
                                      • SachliS Sachli

                                        arthur morgan نه بابا این چه حرفیه ، فکرنکنم حالا حالاها به دوهزارتا درسی برسم😂 😑 ولی ان شاءالله هروقت رسیدم درخدمتم هرکمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم

                                        A آفلاین
                                        A آفلاین
                                        arthur morgan
                                        نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                        #59

                                        @roghayeh-eftekhari خیلی ممنون دوست گلم😅😅

                                        1 پاسخ آخرین پاسخ
                                        3
                                        • فاطمه رحیمیف فاطمه رحیمی

                                          arthur morgan خیلی داستان جالبیه کلی کیف کردم خدایی دمت گرم تازه قسمت اولش و خوندم بزار کامل بخونم بهت میگم

                                          A آفلاین
                                          A آفلاین
                                          arthur morgan
                                          نوشته‌شده در آخرین ویرایش توسط انجام شده
                                          #60

                                          فاطمه رحیمی جدی یا دارید از روی همین که دلم به قول ما یزدی ها خش بشه به من میگید؟

                                          SachliS فاطمه رحیمیف 2 پاسخ آخرین پاسخ
                                          4
                                          پاسخ
                                          • پاسخ به عنوان موضوع
                                          وارد شوید تا پست بفرستید
                                          • قدیمی‌ترین به جدید‌ترین
                                          • جدید‌ترین به قدیمی‌ترین
                                          • بیشترین رای ها


                                          • 1
                                          • 2
                                          • 3
                                          • 4
                                          • 5
                                          • 16
                                          • 17
                                          • درون آمدن

                                          • برای جستجو وارد شوید و یا ثبت نام کنید
                                          • اولین پست
                                            آخرین پست
                                          0
                                          • دسته‌بندی‌ها
                                          • نخوانده ها: پست‌های جدید برای شما 0
                                          • جدیدترین پست ها
                                          • برچسب‌ها
                                          • سوال‌های درسی و مشاوره‌ای
                                          • دوره‌های آلاء
                                          • گروه‌ها
                                          • راهنمای آلاخونه
                                            • معرفی آلاخونه
                                            • سوال‌پرسیدن | انتشار مطالب آموزشی
                                            • پاسخ‌دادن و مشارکت در تاپیک‌ها
                                            • استفاده از ابزارهای ادیتور
                                            • معرفی گروه‌ها
                                            • لینک‌های دسترسی سریع