-
دردم نهفته به ز طبیبانِ مُدَّعی
باشد که از خزانه یِ غِیبم دوا کنند -
ای دل سر و کار با کریم است مترس
لطفش چو خداییش قدیم است مترس -
غممخور جانا در اینعالم که عالم هیچ نیست
نیستهستیجز دمیناچیز و آندمهیچنیستگر بهواقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیستبر سر یک مشت خاک اندر فضای بیکنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیستدر میان اصلهای عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیستدفتر هستی وجود واحد بیانتها است
حشو این دفتر اگر بیش است اگر کم هیچ نیستدر سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیستچیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی ز ناچیز است و آن هم هیچ نیستعمر، در غم خوردن بیهوده ضایع شد «بهار»
شاد زی باری که اصلا شادی و غم هیچ نیستملک الشعرای بهار
-
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جامزد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیرگر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بستبس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیلاین دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاهدید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریختهبانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگرسالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختیاین چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گرهچون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهایمن تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریزابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشایآن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود؟!من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلطالغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاکچون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زرسجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود؟!هر بلائی کز تو آید، رحمتی است!
هر که را فقری دهی، آن دولتی است!من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلالگندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، تا که گوهر دهیدر تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش -
تا گرفتار بدان طره طرار شدم
بدو صد قافله دل، «قافله سالار» شدمگفته بودم که بخوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم بتو افتاد و گرفتار شدمبامید گل روی تو نشستم چندان
تا که اندر نظر خلق جهان خوار شدمخرقه من بیکی جام: کسی وام نکرد
من از این خرقه تهمت زده بیزار شدمسرم از زانوی غم راست نگردد چکنم
حال چندیست که سرگرم بدینکار شدمگاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان
من در این عاقبت عمر چه بیعار شدمنرگس اول بعصا تکیه زد آنگه برخاست
گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدمنقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر
راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدماز کف پیر مغان دوش بهنگام سحر
بیکی جرعه می: عارف اسرار شدمعارف قزوینی
-
سر سخن دوست نمییارم گفت
در یست گرانبها نمییارم سفتترسم که به خواب در بگویم به کسی
شب هاست کزین بیم نمییارم خفت..! -
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
"فاضل نظری" -
گفتی: بیا
گفتم: کجا؟!
گفتی: میان جان ما|مولانا|
-
زهمه دست کشیدم که تو باشی همه ام
باتو بودن زهمه دست کشیدن دارد..!|سعدی|