-
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
حافظ
-
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم
که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
-حضرت حافظ -
دِلِ خُود چُون بِـه سَرِ زُلــفِ تُو دیدَم ، گُفتَم
اِی خُوش آن دَم کِه پَریشان بِه پَریشان برسد| طالب آملی |
-
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داندنه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاه داری و آیین سروری داندتو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داندغلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داندوفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی
وگرنه هر که تو بینی ستمگری داندبباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای شیوه پری داندهزار نکته باریکتر ز مو این جاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داندمدار نقطه بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یک دانه جوهری داندبه قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داندز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند -
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
|مولانایِ جان|
@Saghi-Mortazavi -
تو را آنی ست در خوبی
که هرکس آن نمی داند...•| سلمان ساوجی
-
جان رقص میکند به سماع کلام دوست
|سعدیِ جان|
@mitra-ism-rahmani -
من شبم تو ماه من
بر آسمان بی من مرو️[مولانا]e²
-
تو چه دانی
که چه ها کرد
فراقت با من ..!عراقی
-
نخست موعظت پیر می فروش این است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
-
چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمیکنی؟!!
خدای چاره ساز را چرا صدا نمیکنی؟!!
-
رشک برم کاش قبا بودمی
چونکه در آغوش قبا بوده ای!
..... -
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
قناعت می کنم
با درد چون درمان نمی یابم
تحمل می کنم با زخم،
چون مرحم نمی بینم -
چِ کسی میدانَد کِ تو دَر پیله تَنهایی خود تَنهایی....؟!
#سهراب_سپهری