مُهانِگه

[خانوم لوبیا]

[خانوم لوبیا]

[خانوم لوبیا]

این دیگع چ سمیع

[خانوم لوبیا]

[خانوم لوبیا]

تیپیکال دخترا

[خانوم لوبیا]

[bahar mohammadi 0]

حیوون خوونگی فقط مورچه!!

سر و صدا نمیکنه ،جیش نمی کنه، رسیدگی نمیخواد
آروم خونه رو جارو میکنه
گشنه هم بشه یه چیزی از رو فرش پیدا میکنه میيخوره

[Meows]

[Meows]

حق

[Meows]

[Meows]

[zahra movahedizadeh]

[zahra movahedizadeh]

[zahra movahedizadeh]

[r sh]

خاطره یک خانم مربی مهد کودک

چند سال پيش در مهدكودكي با بچه های ٤ ساله کار می کردم
می خواستم چکمه های یه بچه ای رو پاش کنم ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل كردم و گذاشتم روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه كردم و یه نفس راحت كشيدم که...
هنوز آخیش گفتنم تموم نشده بود که بچه گفت :این چکمه ها لنگه به لنگه است!

ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب بودم که بچه نیفته تا بالاخره پوتین های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآوردم و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه كردم که لنگه به لنگه نباشه.
در این لحظه بچه گفت: خانم، این پوتین ها مال من نیستن ها!
من با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرم شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداختم و بهش گفتم آخه چی بهت بگم؟
دوباره با زحمت بیشتر این پوتین های بسیار تنگ رو در آوردم
وقتی کار تمام شد از بچه پرسيدم :خوب، حالا پوتین های تو کدومه؟
بچه گفت: این ها پوتین های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم... صبح با همینا آمدم
من که دیگه خونم به جوش اومده بود، سعی كردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و دوباره این پوتین هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنم...
بعد از اتمام کار یک آه طولانی كشيدم و پرسيدم :خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن...

بچه گفت:
توی پوتین هام بودن دیگه!
‍️

[خانوم لوبیا]

بیوگرافیش نوشته:پرنسس بابا
انگار ما دایناسور ننمونیم

[heydar taherinejad]

zahra movahedizadeh امیدوارم

[Dr Aryan 0]

روابط به مرور زمان

[Galadriel]

فک کنم آرایشگرم تو زندگی قبلیش کفتر بوده:/

[Saghia]

من درحالیکه تازه نیکی کرده و در دجله انداخته، منتظرم ایزد در بیابانم دهد باز...