هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ضحی امروز صبح زود رفت...
رفت شیراز:)
حداقل یک هفته ی تمام ازش دورم.
و این بده.
بده چون دلتنگ میشم...
چون قراره غر بزنم ک کی برمیگرده!؟
و از طرفی خوبه.
خوبه چون دلتنگ میشم...
چون قراره وقتی دوباره برمیگرده،قدرش رو بیشتر بدونم!
پارادوکس قشنگی داره دلتنگی:") -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شایع توی یه اهنگش میگه:
مگه من خواستم آوردیم منو!
...
خیلی ها مون..یا حتی هممون...همینیم.
محکوم شدیم به خواسته ی دیگری شاید!!!...
(نمیدونم چقدر درسته و چقدر اشتباه)
اما ..
بیخیال.
همیشه نباید همه ی حرفاتو بگی:) -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ولی ماجرایِ درس خوندن اونجاییش قشنگه ک یه اتفاق باتمام بدی و عذابش داره تو رو خفه میکنه.
و تو خودت رو پناه میدی به کتاب تست هات و مطالب درسی...و یه جوری خودت رو گول میزنی ک الان این درس و نطلب چی میگه؛ک به خودت میلی و میبینی ای جان یه پارت کامل درس خوندی و حتی موجب شده ک از اون اتفاق مزخرف و سخت لحظه ایی غافل بشی.
و این حالت جواب مخالف تمام اونایی هست ک میگن:اینقده مشکل و دغدغه دارم ک نمیتونم درس بخونم.
فقط بخواه ک خودت رو ..ذهنت رو تغییر بدی!
سخته..خیلی سخت..خیلی خیلی سخت...اما شدنیه...نشدنی نیست. -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی از دلایل زیباییِ ریاضیات همینه.
اینکه اون تست و سوال لعنتی اینقده میتونه تو رو به خودش مشغول کنه ک به خودت بیای و ببینی یه پارت کامل،فقط و فقط رویِ یه سوال داشتی فکر میکردی و هی امتحان و خطا کردی تا بلاخره به نتیجه برسی.
ریاضیات میتونه ادمی رو نجات بده.
از اون فکرایِ بیهوده ایی ک مثل خوره میفته به جونِ مغزت و هی به دورت میچرخه...
فقط باید با صبر امتحانش کنی. -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مریم میرزاخانیِ عزیز میگفت:
ریاضیات زیباییِ خود را به دانش اموزانِ صبور نشان خواهد داد.
... -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خرم آن روز که زینبی صبور و صبورتر بشه!
-
@fargol-sh این جا -25 درجس
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهsina bigdeli اونجا کجاس
-
خرم آن روز که زینبی صبور و صبورتر بشه!
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهzeinab dehghani
خوبی زینب جان؟ -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
زینبی ذهنش بشدت درگیره چارتا مساله ی مهمِ زندگیِ کوچیکِ خودش شده.
جدایِ اینکه اون چار مورد اصلی رو داره؛ده ها مورد فرعی دیگه رو هم داره.
مثل همه ی ادمای دیگه..
اما این درگیری هاش نظم ندارن و موجب میشن اذیت بشه!موجب میشن زود خسته بشه!
نیاز داره به اینکه ذهنش رو در بیاره و بزاره جلوی خودش و بادست یکی یکی اون درگیری هارو برداره خاک و غبار های اضافش رو بگیره و تمیز کنه و به ترتیب بچینه توی ذهنش و بعد ذهنش رو بزاره توی سر خودش و به زندگیش بپردازه.
شاید اینجوری تونست بیشتر به خودش کمک کنه. -
zeinab dehghani
خوبی زینب جان؟نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده@fargol-sh سلام فاطمه
صبحت بخیر.
اره خوبم.
تودلی رو خلوت گیر اورده بودمداشتم پرش میکردم
چطوری!؟
احوال شریفت!؟ -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه در برابر چشمی،نه غایب از نظر
نه یادمیکنی از ما،نه میروی از یاد
|سعدی|
Kosar A003 -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوست داشتن خداییِ که منزه و بی نقص است،کارِ آسانی است.آنچه بسیار سخت است،دوست داشتن همنوعانِ پر از عیب و نقص است.به یاد داشته باش هرکس خود می داند لایقِ چه دوست داشتنی است.اگر عشق درمیان نباشد،حکمت و درایتی هم درمیان نیست.نمیتوانی حقیقتن خدا را بشناسی و دوست داشته باشی مگر اینکه مخلوقاتش را دوست داشته باشی.
|قاعده یِ شانزدهمِ شمس تبریزی| -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
••هرکس خود می داند لایق چه دوست داشتنی است••
-
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلش میخواست وسیله ایی پیداکند که جلویِ گذرِ زمان را بگیرد.
در زمانِ کودکی یک بعدازظهرِ ساده به نظرش بسیار طولانی می آمد.اما پس از بلوغ،زندگی به سرعت سپری میشد.
هرسال از سالِ پیش،کوتاه تر به نظر میرسید.
°°لوران گونل/روزی که زندگی کردن آموختم°° -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هرسال از سال پیش کوتاه تر به نظر می آید!
-
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۵:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
توی اون کتاب هم یه جاییش بود ک خاله مارجی میگفت:
خوب زندگی کردن یعنی بدون افسوس مُردن.
... -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۶:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جاناتان:آره دیگه.وقتی آدم بخواد مشکل ببینه؛مشکل می آفرینه!
-
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۶:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
درصلح باخود،در ارتباط با دیگران
....
عاخ ک من نقص کامل این جمله یِ چرت ولی خوب هستم
درجنگ باخود،در انزوا از دیگران
..
ولی انصافن زینبیِ سیزده ساله به فکرش حتی یه درصد هم خطور نمیکرد که هیجده سالگیش بتونه تا این حد خاکستری باشه.
خاکستری خاکستری خاکستری -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۶:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حق داری که نفهمی!
من تمامِ عمرم نفهمیدم و پنداشتم که می فهمم!
هیچ چیز ترسناک تر از پندارِ فهمیدن نیست!
تو از من پیش تری که می فهمی که نمی فهمی!
کتابِ مخفی/مجید پور ولی -
نوشتهشده در ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۶:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خیلی ریز متمایل میشم به جواب دادن پست نرجس