-
نوشتهشده در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۳:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۸:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۸:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روزی مولانا از کویی میگذشت. دو بیگانه را دید که نزاع میکردند. یکی به دیگری میگفت: اگر یکی به من بگویی، هزار تا می شنوی. مولانا پیش رفت و گفت: بیا هر چه خواهی به من گوی که اگر هزار بگویی، یکی هم نشنوی. هر دو خصم سر در پای او نهادند و صلح کردند.
-
نوشتهشده در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۱:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۲۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۳:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۴:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۴:۳۴ آخرین ویرایش توسط m.m انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۵:۴۹ آخرین ویرایش توسط masoud انجام شده
موشی، مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانك لحظه ای خوش باشد، موش مهار را می كشید و شتر می آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را می كشم. رفتند تا به كنار رودخانه ای رسیدند، پر آب، كه شیر و گرگ از آن نمی توانستند عبور كنند. موش بر جای خشك شد.
شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو، تو پیشوای من هستی، برو.
موش گفت: آب زیاد و خطرناك است. می ترسم غرق شوم.
شتر گفت: بگذار ببینم اندازه آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود.
شتر به موش گفت: ای موش نادانِ كور چرا می ترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.
موش گفت: آب برای تو مور است برای من مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق ها بسیار است.
آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.
شتر گفت: دیگر بی ادبی و گستاخی نكنی. با دوستان هم قد خودت شوخی كن. موش با شتر هم سخن نیست.
موش گفت: دیگر چنین كاری نمی كنم، توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا یاری كن و از آب عبور ده، شتر مهربانی كرد و گفت بیا بر كوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم. -
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۶:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۶:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ho3ein
اره داداش اونم روزایی که هیچ وقت برنمیگرده..... -
ho3ein
اره داداش اونم روزایی که هیچ وقت برنمیگرده.....نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۶:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهmehran pax در هرچی تو دلته بریز بیرون گفته است:
ho3ein
اره داداش اونم روزایی که هیچ وقت برنمیگرده.....
در همین ارتباط...یه داستانی هست... که میگه..
روزی یه پیرمردی پشت خمیده که قوز بدی تو پشتش داشته از خیابان عبور میکنه جوونا بهش میگن هعی پیر مرد داری دنبال چیزی می گردی ؟که فقط به زمین خیره شدی...پیر مرد رو به هشون میگه..دارم دنبال جوونی ام می گردم که از دست دادم و گم شده....این جواب دندان شکنیه که جوونا رو تکان میده پس دوستان از عمر جوونیتون صحیح و به جا استفاده کنین.. -
-
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۹:۳۹ آخرین ویرایش توسط Sarina_77 انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۳:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
m.m در هرچی تو دلته بریز بیرون گفته است:
و یک ظرف پر لواشک
.
.
..
.
..
.
.
.
.
دیگه اصلا مهم نیست
تو باشی یا نباشی!!!!
والا به خدا ! یه کیلو لواشک باشه اصن بره بمیره
: ))))
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۳:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۴:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
m.m در هرچی تو دلته بریز بیرون گفته است:
من باشم تو باشی
و یک ظرف پر لواشک
.
.
..
.
..
.
.
.
.
دیگه اصلا مهم نیست
تو باشی یا نباشی!!!!
والا به خدا ! یه کیلو لواشک باشه اصن بره بمیره
: ))))
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۴:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۶:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
m.m در هرچی تو دلته بریز بیرون گفته است:
miliarderjavan در هرچی تو دلته بریز بیرون گفته است:
m.m در هرچی تو دلته بریز بیرون گفته است:
و یک ظرف پر لواشک
.
.
..
.
..
.
.
.
.
دیگه اصلا مهم نیست
تو باشی یا نباشی!!!!
والا به خدا ! یه کیلو لواشک باشه اصن بره بمیره
: ))))
نه دیگه تا اون حد
چرا دیگه از لواشک بالاترم داریم مگه ؟ -
نوشتهشده در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵، ۱۶:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
می گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی ، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان ، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می زد تا این که درباری ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند .
پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب 30 نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که « ایاز مردی درستکار است . آن لباس های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.
هدف مولانا داستان ایاز، این است که مخاطب هایش در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند.